گفتوگو با زنی که سرطان، حریف فعالیت اجتماعیاش نشد
با عشق نفس میکشند
من نمیگویم که درد نیست یا غم وجود ندارد؛ اما اگر بخواهیم این درد و غم را مدام با خودمان بکشیم و راجع به آن فکر کنیم، بدتر میشود. من بارها امتحان کردم.
دوات آنلاین-همین الان به آدمهای سالمش بگویید پاشو بعد از چند سال دوری از فضای درس و دانشگاه، درس بخوان و کنکور بده، هزار دلیل و بهانه میتراشند که نمیشود و نمیتوانیم و نمیخواهیم. یا بگویید بیا برویم فعالیتهای داوطلبانه انجام بدهیم برای انجمنی، خیریهای جایی، چرتکه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند که نمیارزد این همه وقت بگذاریم، چه چیزی گیر ما میآید و... .راستش همینها میشود که کسی را غیر از خودمان نمیبینیم و سر و ته زندگیمان را با بیحوصلگی هم میآوریم. همین میشود که ته تهش خودمان میمانیم و حوض خالیمان. بعد هم داد و قال میکنیم که افسردهایم، انگیزه نداریم، پول نیست و کار میخواهیم و سیاستمداران میخواهند جامعه را افسرده نگه دارند و از این جور حرفها. هرچند عوامل مهمی در احوالات بد ما دخیل هستند، اما نقش هیچکس به اندازه شخص شخیص خودمان در پیچیدهتر شدن کلاف سردرگم احوالات روحی و روانیمان مهم نیست. بیماریهای روحی و روانی آدمها را یکجور از پا میاندازد، بیماریهای جسمی هم یک جور دیگر. انگار آدمهایی که از بیماریهای جسمانی رنج میبرند، بهانه بهتری دارند تا زودتر از زندگی استعفا بدهند و بروند در عالم هپروت افکار منفی. با این حال برخی آدمها با وجود داشتن بیماری، طوری زندگی میکنند که چشمهایت را گرد میکنند و انگشت به دهان نگهت میدارند. شگفتزدهات میکنند، بس که عشق دارند به زندگی، بس که شکستناپذیرند. فرزین فریدونیپور زنی است که ابتلا به سرطان نقطه عطف زندگیشان شده؛ مادری که جایگاه و موقعیت اجتماعیاش را در دوران درمان نهتنها حفظ کرده، بلکه آن را به بهترین شکل ممکن نیز تقویت کرده. آنقدر انگیزه گرفته که در انجمن حامی برای بچههای مناطق محروم در زمینه آموزش و ساخت مدرسه و کتابخانه بیوقفه کار کردهاست.
از سابقه بیماریتان بگویید.
از سال 1389 متوجه شدم که سرطان پستان دارم. مراحل درمانی را از جراحی و شیمیدرمانی و پرتودرمانی شروع کردم. اوضاع کمی بهتر شده بود تا اینکه دوباره در سال 92 غده لمفام هم درگیر شد و همه آن مراحل درمانی را دوباره به اجبار پشت سر گذاشتم. راستش اوایل خیلی دردناک بود. درد جسمانی منظورم نیست (که آن هم بسیار مطرح بود). همین اسم سرطان و درمانش را میگویم که خیلی سخت بود. اما من از اولش فکر کردم باید درمان شوم و خوب شوم. با خودم گفتم یا باید روحیه داشته باشم و مبارزه کنم یا فاتحه خودم را بخوانم. خب عشق به زندگی و امیدواریام خیلی بالا بود. بههمین دلیل از همان روز اولی که درگیر بیماری شدم، تصمیم گرفتم کارشناسی ارشد بخوانم. شروع کردم به درسخواندن. درحالیکه از شیمیدرمانی میآمدم و سرم به دستم وصل بود، در کنکور ارشد شرکت کردم و قبول هم شدم. سال 92 که دوباره درگیر بیماری شدم، زمان امتحانات و تحویل پایاننامهام بود. همین عشق و امید را داشتم که باعث شد بتوانم مراحل بیماری را پشت سر بگذارم. درد داشتم اما از نظر فکری و روحی این دوران را بهراحتی سپری کردم. تصمیم گرفتم غمم را به نیرو تبدیل کنم.
فعالیتهای شما در انجمن حامی تأثیری در بهبودتان داشت؟
بله، سعی کردم بخشی از زندگیام را وقف آدمهای دیگر کنم و این مسئله به من نیرو داد. عشق به بچهها خیلی کمکم کرد. فعالیتهایی که در حامی و انجمنهای دیگر انجام دادم، امید به زندگیام را خیلی بیشتر کرد. برای 10 سال دیگر زندگیام هم برنامهریزی کردهام که چه کارهایی باید انجام بدهم. حتی الان به دنبال این هستم که قدرت مالی پیدا کنم تا خودم یک کتابخانه و مدرسه در یکی از مناطق محروم بسازم. این حسی که دارم، باعث میشود بیشتر تلاش کنم و به سلامتی و کارهای دیگری که دارم فکر کنم تا بتوانم برق نگاه معصوم آن بچهها را در مناطق محروم ببینم. میدانید نگاههاشان خیلی جالب است. دوست دارم عشق به آنها بدهم و چشمهای آنها را خندان ببینم. عشق آنها باعث شده بیشتر سرپا بمانم. علاوهبر بچههای حامی، من چهار فرد دیگر را هم تحت پوشش خودم دارم. البته سرپرستی یکی از آنها به دوران قبل از بیماریام بازمیگردد که الان دارد ازدواج میکند.
ممکن است کسانی که گفتوگوی ما را میخوانند، فکر کنند شما شعار میدهید یا بگویند شانس آوردهاید که از این مهلکه جان سالم به در بردید. چه جوابی برایشان دارید؟
نه! اینها شعار نیست. مریضی من از نوع بدخیمش بود. وقتی که جواب آزمایشم را گرفتم، دکتر گفت این بیماری از نوع بدخیم، فعال و جهندهاش است و درمان سختی در پیش داری. جالب است بدانید هنوز دارم درمان را ادامه میدهم و هر شش ماه یک بار دوباره شیمیدرمانی میکنم. اینها شعار نیست. ببینید من نمیگویم که درد نیست یا غم وجود ندارد؛ اما اگر بخواهیم این درد و غم را مدام با خودمان بکشیم و راجع به آن فکر کنیم، بدتر میشود. من بارها امتحان کردم. وقتی درد استخوان داشتم و مدام با خودم مرورش میکردم، بدتر میشد. حالا این کار را راجع به ناراحتیهای روحی و روانی هم اگر بکنیم، همین نتیجه را دارد. فعالیتهای اجتماعی باعث میشود اصلا وقت نکنید به این چیزها حتی فکر کنید. موقع شیمیدرمانی آقایی همزمان با من نوبت درمانش بود. باورتان نمیشود هر بار میآمد گریه میکرد و میگفت: «آخه چرا من؟» من هم هر بار میگفتم که هی نگو چرا من، بگو چه کار کنیم که بهبود پیدا کنیم. بالاخره خیلیها هستند که سرطان میگیرند. بعضیها مشکل کلیوی دارند و دیالیز میشوند و هزار نوع بیماری دیگر. وقتی بگویی چرا من، باعث میشود روزبهروز ضعیفتر شوی و اعتمادبهنفست از بین برود. انسان قوی بهتر زندگی میکند. من از قدرت فکرم در این بیماری خیلی استفاده کردم.
در دوران بیماری که از نظر جسمانی تحت فشار بودید، فعالیتهای اجتماعیتان کمتر نشد؟
چرا. برخی روزها واقعا نمیتوانستم کاری کنم. اما در همان روزها هم مدام خودم را تصور میکردم که دارم در دانشگاه قدم میزنم یا سرکار هستم. وقتی اثر داروهای شیمیدرمانی از بدنم خارج میشد، همان کارها را میرفتم انجام میدادم.
شما خیلی ثروتمند هستید که با وجود بیماریتان این کارها را هم انجام دادهاید؟
نه من کارمندی هستم که فقط یک حقوق کارمندی میگیرم و برای درمانم هم خیلی معضل داشتهام. ولی دوستان، خانواده و همکارانم من را در این دوره بسیار حمایت کردند و باعث شدند بتوانم در این راه دوام بیاورم. گاهی وقتها واقعا سخت میگذشت و شاید کسی الان باورش نشود، اما بالاخره پولش جور میشد. من رؤیایی فکر نمیکنم. این چیزی است که به چشم خودم دیدهام و لمسش کردهام. عشقی که آدم به مردم دارد، مردم هم همان عشق را به آدم خواهند داشت. من به انجمن حامی هم تا به حال کمک مالی نکردهام؛ کمک من در قالب انجام فعالیتهای گوناگون بود. البته وقتی کمپینی هم برگزار کنند مثل بقیه مردم در حد توانایی خودم کمک نقدی میکنم. از حقوق خودم هم اول بچههایی را که تحت سرپرستی دارم حمایت میکنم و بعد کارهای دیگر را انجام میدهم.
این را هم بگویم که من سادهزیستی را در مریضیام پیدا کردم و درحالحاضر به اندازهای که لازم دارم، از همهچیز استفاده میکنم. برای اینکه الان میفهمم دنیا خیلی کوتاه است و هر آن ممکن است اتفاقی بیفتد. در لحظه هر کاری را که درست باشد، انجام میدهم. اگر بحث سفر باشد، میروم. اگر بحث عشق به یک کودک باشد، حتما آن عشق را به او میدهم.
خودتان چند فرزند دارید؟
من دو فرزند دارم، یک دختر و یک پسر.
واکنش فرزندان خودتان در آن مدت به بیماری شما چه بود؟
خیلی به بچهها سخت گذشت. آنها در آن مدت از من پرستاری میکردند. دائم سعی میکردند روحیه من را عوض کنند. من به عشق دختر و پسرم میخواستم نفس بکشم.
12jav.net