2024/11/23
۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
پیشنهادات ما
بازی سرنوشت؛ چگونه بعد از آزادی از زندان خوشبخت شدم

بازی سرنوشت؛ چگونه بعد از آزادی از زندان خوشبخت شدم

آنچه می‌خوانید داستان واقعی زندگی مردی است که بعد از آزادی از زندان سعی کرد زندگی تازه‌ای بسازد و موفق شد.

دوات آنلاین-هميشه غم و شادي با هم در آميخته مي شود درست مثل تپه هاي كوهاني شكل كه تا به اوج مي رسي بايد فرود بيايي و همين كه فرود مي آيي بايد براي يك سربالايي تند و نفس گير آماده شود . ماجرا از وقتي شروع مي كنم كه در دانشگاه قبول شدم . خيلي درس خوانده و زحمت كشيده بودم . مي دانستم پدر كشاورزم نمي تواند هزينه دانشگاه آزاد را بپردازد و بايد هر طور كه شده در دانشگاه سراسري قبول مي شدم و بالاخره هم به هدفم رسيدم. هيچ شناختي از رشته مددكاري نداشتم ولي به هر حال اسمم دانشجو شده و از سرباز صفر شدن خيلي بهتر بود . همان روزهايي كه از خوشحالي در ابرها سير مي كردم و داشتم بار و بنه ام را براي آمدن به تهران جمع مي كردم غمي بزرگ سايه اش را بر سر من و شش خواهر و برادرم پهن كرد.

 

پدرم فوت شد كاملا ناگهاني و غير قابل باور . شب خوابيد و صبح هر چه صدايش كرديم جواب نداد. روز هفت پدرم همان روزي بود كه بايد در دانشگاه ثبت نام مي كردم با اين كه عزادار بوديم مادرم با اصرار مرا راهي تهران كرد . همان شب دوباره به همدان برگشتم . ديگر دلم نمي خواست به دانشگاه بروم نگران مادرم بودم ولي او مي گفت اگر درس نخوانم شيرش را حلال نمي كند.

 

در خوابگاه روزهاي سختي را مي گذراندم . غم مرگ پدر،نگراني مادر ، غربت و زندگي در شهري كه انگار دنيايي ديگر بود.مدل موها ، انواع لباس ها ، رستوران ، پاساژ و ... سرگيجه گرفته بودم و هر روز بيشتر از روز قبل در خودم فرو مي رفتم . اين همان چيزي است كه به آن مي گويند افسردگي و بعضي ها مثل من براي فرار از آن به سمت مواد مي روند.اولين بار از يكي از همخوابگاهي هايم حشيش گرفتم و خيلي زود از تفريح و تفنن به اعتياد تبديل شد،اعتيادي كه هزينه داشت و براي تامينش چاره اي جز دزدي نداشتم . سرقت هايم را از همان خوابگاه شروع كردم .

 

 بعد با سرقت از مغازه ها كارم را ادامه دادم و باز هم نفهميدم چه طور شد كه از خودم يك زورگير حرفه اي ساختم. به دانشگاه اهميتي نمي دادم و دو ترم پشت سر هم مشروط شده بودم ترم چهارم بودم كه قبل از امتحان ها دستگير شدم و به زندان افتادم . سه سال تمام را در حبس ماندم و در اين مدت هيچ خبري از خانواده ام نداشتم حتي با آنها تماس هم نگرفتم فقط يكي از برادرهايم وقتي من غيبم زد به تهران آمد و با پرس و جو و تحقيق فهميد چه بلايي سر خودم آورده ام.

 

سال 81 بود كه آزاد شدم . جايي براي رفتن نداشتم نمي توانستم به همدان برگردم .از اين كه با مادرم رودرور شوم خجالت مي كشيدم من براي درس خواندن به تهران آمده بودم و با ندانم كاري خودم آرزوي مادر و پدر مرحومم را به باد داده بودم. شب اول آزادي را با چانه زدن و دروغ گفتن در خوابگاه سابق مان ماندم . صبح زود از آنجا بيرون آمدم .

 

در خيابان ها پرسه مي زدم . بي هدف و سرگردان . احساس مي كردم از اين شهر و از مردمش بدم مي آيد نوعي حس تنفر در وجودم موج مي زد.اينجا جاي من نبود بايد به شهر خودمان بر مي گشتم به ترمينال آزادي رفتم اما در آنجا احساس كردم بمانم بهتر است مي خواستم برگردم و چه بگويم؟بلاتكليفي و ترديد مثل خوره به جانم افتاده بود.سرگرداني ام در فرودگاه باعث شد ماموران گشت به من مشكوك شوند وقتي به پاسگاه رفتيم توضيح دادم كه تازه آزاد شده ام و ديگر نمي خواهم دنبال كار خلاف بروم اما براي برگشتن به شهرمان هم هيچ پولي ندارم . يكي از ماموران 1500 تومان به من داد و بعد آزادم كردند ولي من ديگر به ترمينال نرفتم كمي در ميدان آزادي ماندم و سپس از كنار ديوار بلند و دراز فرودگاه به سمت جنوب به راه افتادم . هيچ مقصدي نداشتم . فقط مي خواستم زمان بگذرد .

 

گرسنه ام بود آنقدر كه سرم گيچ مي رفت و پاهايم سست شده بود پيش خودم مي گفتم همين جا ، پاي اين ديوار مي ميرم و همه ترديد ها و دلهره هايم تمام مي شود اما اين اتفاق نيفتاد . در يكي از كوچه هاي فرعي غذامي دادند . ظاهرا كسي فوت شده بود و خانواده اش خيرات كرده بودند. اين كه مي گويم غم و شادي مثل حلقه هاي يك زنجير به هم وصل است به همين خاطر است در بي پولي مطلق يك مامور پليس به من كمك كرد بعد از آن در حالي كه فكر مي كردم از گرسنگي دارم مي ميرم غذاي مجاني گيرم آمد. بعد از سير شدن فكرم دوباره به كار افتاد . بايد به همدان بر مي گشتم . به پاي مادرم مي افتادم و التماس مي كردم تا شايد مرا ببخشد . به خودم گفتم هر طور كه شده اين كار را مي كنم ديگر منصرف شدن برايم معنايي نداشت .

 

شب را در اتوبوس خوابيدم و آفتاب تازه زده بود كه به مقصد رسيدم . هواي همدان برايم طعمي تازه داشت . روحيه بخش بود و اميد دهنده . حرف هايي را كه بايد به مادرم مي گفتم بارها در ذهنم مرور كردم اما قبل از اين كه به خانه بروم راهي قبرستان شدم تا فاتحه اي براي پدرم بخوانم و ازاو هم عذرخواهي كنم . سرشار از افكار مثبت بودم و با خودم عهد بسته بودم كه هر طور كه شده زندگي ام را دوباره از نو مي سازم . سر قبر پدرم كه رسيدم يك دفعه خشكم زد. باورم نمي شد. قلبم چنان مي تپيد كه چيزي تا سكته فاصله نداشتم . چشم هايم را ماليدم تا بفهمم درست مي بينم يا نه.نمي خواستم باور كنم كه روي سنگ قبر كناري اسم خواهر كوچكم نوشته شده است. بغضم تركيد. وقتي راهي تهران شده بودم او فقط 9 سال داشت .

 

نفهميدم زمان چه طور گدشت . وقتي به خودم آمدم كه غروب شده بود. منگ بودم اصلا متوجه زمان و مكان و دور و اطرافم نبودم . اي كاش كمي حشيش داشتم . اين فكر ناگهاني به سرم زد و سعي كردم آن را فراموش كنم ولي غلبه بر اين وسوسه كار خيلي سختي است .مي دانستم از كجا مي توانم مواد تهيه كنم اما پول نداشتم . سراغ صندوق صدقات رفتم و سعي كردم با يك تكه چوب نازك از آن پول بردارم. هنوز به اندازه كافي از صندوق بيرون نكشيده بودم كه سر و كله يك مامور پيدا شد . مرا را به كلانتري برد . نمي خواستم به زندان برگردم وقتي اسمم را پرسيدند دروغ گفتم . افسر نگهبان سرباز را صدا زد تا من را به بازداشتگاه ببرد . دوباره شوكه شدم . باز هم باورم نمي شد . اين بار هم چشم هايم را ماليدم . مواد نكشيده بودم و آنچه مي ديدم توهم نبود .آن سرباز برادرم بود ،حسن.

 

نمي دانم حسن چه كار كرد و چه گفت كه من را آزاد كردند البته پولهاي صندوق صدقات را پس گرفتند و در صندوقي كه جلوي در كلانتري بود انداختند.حسن من را به خانه برد . از اين كه او من را نجات داده بود خيلي خوشحال بودم در بين راه يك داستان هم ساختيم تا به مادرم بگوييم .مادر چقدر پير و شكسته شده بود . او خيلي زود من را بخشيد و البته خيلي زود هم فوت شد. يك هفته بعد.

 

پستي و بلندي هاي زندگي من را مغلوب كرده و از نفس انداخته بود . ترجيح مي دادم در قبر جا بگيرم ولي ديگر مجبور نباشم اين همه اضطراب را تحمل كنم.همين افكار ماليخوليايي باعث شد تصميم به خودكشي بگيرم اما خدا را شكر جراتش را پيدا نكردم.برادر ديگرم علي برايم دنبال كار گشت و بالاخره من را به يك نجاري برد. روزي قرار بود يك مرد تحصيلكرده و مددكار اجتماعي شوم ولي حالا سهم من از زندگي جاروكشي در نجاري بود.كارم را از پادويي شروع كردم و وقتي زمين و خانه پدري را فروختيم با ارثيه خودم يك ماشين خريدم و در خط همدان – ملاير شروع به مسافركشي كردم.زندگي ام داشت سامان مي گرفت كه آن تصادف لعنتي اتفاق افتاد. برف شديدي مي باريد و جاده خيلي خراب بود من تنها و بدون مسافر از ملاير بر مي گشتم كه در يك لحظه كنترل ماشين را از دست دادم و وقتي به خودم آمدم كه در بيمارستان بودم . پاي چپ و سرم شكسته بود.

 

سه ماه طول كشيد تا توانستم بدون كمك عصا راه بروم . پيكان را مفت فروختم و شدم سرباز حسن كه داشت سربازي اش تمام مي شد.خيلي مديونش بودم و هيچ جوري نمي توانستم زحماتش را جبران كنم.وقتي سال مادرم گذشت علي ازدواج كرد و حسن هم گفت دختري را نشان كرده است . داشتم دوباره تنها مي شدم و ترس از اين موضوع خيلي آزارم مي داد. بعد از مدتي كلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم به تهران برگردم كمي نجاري ياد گرفته بودم و احساس مي كردم اين بار مي توانم براي خودم كاري پيدا كنم . در تهران مدتي در مسافرخانه ماندم و بعد اتاقي در يافت آباد اجاره كردم و در يكي از مبل سازي ها مشغول به كار شدم و همه هوش و حواسم به اين بود كه فوت و فن كار را بهتر و بهتر ياد بگيرم . در اين گير و دار يكي از خواهرهايم در آستانه ازدواج قرار گرفت و من كه مي خواستم به عنوان بزرگترين پسر خانواده وظيفه ام را انجام بدهم خرج و مخارج جهيزيه را به عهده گرفتم . البته ما يك برادر بزرگتر هم داشتيم كه سالها قبل در يك حادثه فوت شده بود.

 

تمام پس اندازم خرج جهيزيه خواهرم شد حالا علاوه بر تنهايي آزار دهنده دوباره بي پول هم شده بودم . مي خواستم ازدواج كنم و به همين خاطر هم بيشتر از معمول كار مي كردم تا پس اندازي داشته باشم ولي ازدواج خواهرم نقشه هايم را نقش بر آب كرد و دختري را كه نشان كرده بودم از دست دادم. اين هم يك ضربه ر.حي ديگر در روزهايي كه فكر مي كردم بالاخره دارم سر و شكلي به زندگي ام مي دهم.به هر حال رسم زمانه همين است و نمي شود كاري كرد من هنوز بايد تاوان ندانم كاري و اشتباه چهار سال قبلم را پس مي دادم.در اين افكار غرق بودم كه خواهرم و شوهرش نادر به تهران آمدند و بعد از مدتي خواهرم توصيه كرد با خواهر شوهرش ازدواج كنم . من هم مخالفتي نكردم و بالاخره زندگي مشترك ما شروع شد.

 

من و سميه زندگي جمع و جور و محقرانه اي داشتيم اما در كنار هم خوشبخت بوديم و هر دو براي بهتر شدن اوضاع تلاش مي كرديم من همچنان در مبل سازي مشغول بودم و همسرم از يك پرده دوزي سفارش كار مي گرفت . وقتي پسرم محمد علي به دنيا آمدوقتي پسرم محمد علي به دنيا آمد با خودش بركت به زندگي مان آورد و حالا من و دو همكار ديگرم داريم مغازه خودمان را راه مي اندازيم و قرار است تعمير مبل و تعويض روكش انجام بدهيم . خدا را شكر كه توانسته ام تا اين مرحله خودم را بالا بكشم و اميدوارم از اين به بعد هم موفق باشم.

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.