داستان جنایی/ عروس خونبس(1)
وضعروحی مهرانه بهتر از دوبار قبلی بود که پای چوبه دار رفتهبود. آرامتر از قبل به سمت اولیایدم رفت. سلام کرد و به سمت وکیلش رفت:"شما برای من خیلی زحمت کشیدید تنها کسی که دلش برایم میسوخت شما بودید واقعا ممنونم و بدانید مهربانیهایتان را به خدا هم خواهم گفت."
دوات آنلاین-نه شب بود نه روز، نه ترس بود نه آرامش، نه مادر بود نه پدر، نه حتا امیدی برای زندگی، بار اولش نبود پای چوبه دار میرفت. مسئولان زندان روز قبل به مهرانه گفته بودند اگر میخواهد کسی را ببیند میتواند درخواست کند. هیچکس در زندگی مهرانه نبود که بخواهد او را ببیند اما خواست موضوع اجرای حکم را به وکیلش بگویند.
قبل از اینکه به سلول انفرادی بردهشود با همسلولیهایش خداحافظی کرد. خیلی آرام همراه مامور بدرقه به راه افتاد و به سمت سلول انفرادی رفت. مهر، قرآن و مفاتیح در سلول بود.
دوبار پیش از این برای اجرای حکم رفتهبود و هر دو بار تا صبح نماز خوانده و عبادت کردهبود.
این سومینبار بود که وحشت پیش از مرگ را تجربه میکرد. این مسیر را قبل از مهرانه بسیاریاز زندانیان دیگر هم طی کردهبودند. بعضی خوشحال برگشته و بعضی فقط نامشان در بایگانی زندان باقی ماندهبود.
دو ماه میشد که مهرانه معلق میان مرگ و زندگی بود. این بار فرق داشت .دیگر برگشتی درکار نبود؛قصاص یا بخشش.
مهرانه نمازش را خواند و آرام روی تخت دراز کشید. به اولیایدم آمنه هم خبر دادهبودند برای اجرای حکم ساعت 4 صبحدر زندان باشند.24 تیر 91 "احترام" و فرزندانش باید تصمیم سختی میگرفتند. در روستای آنها خیلیها از اجرای حکم قصاص "عروس خونبس" خبر داشتند اما کسی با احترام و خانوادهاش درباره بخشش صحبت نمیکرد.
6 سال قبل مهرانه متهم به قتل آمنه دختر 16 ساله او شدهبود. حالا مرگ و زندگی مهرانه در دستان احترامبود. ساعت چهار صبح خودروی پژو مقابل زندان مرکزی شیراز توقف کرد. احترام، پسر و یکی از دخترانش از ماشین پیادهشدند. برگه را نشان نگهبان دادند و داخل رفتند.
چند دقیقه بعد ماشین دوم توقف کرد. وکیل مهرانه پیادهشد برگهای نشان نگهبان داد و او هم داخل رفت. در اتاق اجرا مسئولان زندان و اجرای حکم نشستهبودند. وکیل و احترام و فرزندانش هم وارد شدند. همه منتظر مهرانهبودند. وسایل اجرا حکم قصاص از پیش آمادهشده بود.
وضعروحی مهرانه بهتر از دوبار قبلی بود که پای چوبه دار رفتهبود. آرامتر از قبل به سمت اولیایدم رفت. سلام کرد و به سمت وکیلش رفت:"شما برای من خیلی زحمت کشیدید تنها کسی که دلش برایم میسوخت شما بودید واقعا ممنونم و بدانید مهربانیهایتان را به خدا هم خواهم گفت."
شوهر مهرانه را هم از زندان آوردهبودند. مجید نیز منتظر اجرای حکم اعدام خودش بود، اما این بار به خاطر همسرش به اتاق مرگ آورده شدهبود.
درخواست بخشش مجید از سوی کمیسیون عفو و بخشودگی اعدامیان مواد مخدر رد شده بود. مجید گریه میکرد. میخواست مهرانه را نجات بدهد اما مهرانه قبول نمیکرد و حرفهایش را رد میکرد.
دستبند دور دستان مهرانه را باز کردند. وصیتنامهاش را نوشت و خواست تا جسد را وکیلش تحویل بگیرد و خودش کارها را انجام دهد. درخواست کرد علاوه برجسد وسایل شخصیاش را هم به وکیلش بدهند.
او نوشت دارایی و مالی ندارد. بدهی و قرضی هم ندارد. وکیل از مهرانه خواست آرام باشد، نترسد همیشه امیدی هست، شاید ببخشند.
مهرانه تمام عمرش را به مبارزه با مشکلات و موانع سپری کرده بود اما هر بار به بنبست میرسید. وقتی که عاشق شد پدر عشقش را از او گرفت و او را به زور شوهر دادند، وقتی که باردار بود به جرم قتل بازداشت شد، وقتی که زندانی شد برادرش تصمیم به قتل او گرفت. در همه این لحظهها مهرانه امیدوار بود اما هیچوقت نتیجهای نگرفت و حالا واقعیت پیش رویش قرار گرفته بود؛ چوبهدار، طناب، اولیایدم،قاضی و ...اعدام با طنابدار همان چیزی که مهرانه از آن هراس داشت.
قاضی اجرای حکم پیش از آنکه مراسم را شروع کند از احترام سوال کرد آیا حاضر به گذشت هست؟ زن قبول نکرد گفت چیز قابل گذشتی وجود ندارد ، فرصتی که به مهرانه دادهبود تمام شدهاست و میخواهد حکم را اجرا کند.
اصرارها فایدهای نداشت .مهرانه گریهکنان به سمت چوبهدار رفت. طناب دور گردنش انداختهو حکم توسط قاضی خواندهشد و چند ثانیه بعد اهرم مرگ را کشیدند. چند دقیقه بعد جسد پایین آورده شد و پزشک قانونی برگه فوت را امضاء کرد. نام: مهرانه. علت فوت:اعدام با طنابدار. محل : زندان مرکزی شیراز
گذشته
نه شب بود، نه روز. بیشتر مردم خواب بودند و چراغ بیشتر خانهها خاموش اما چراغ خانه پدر مهرانه روشن بود. مادر داشت قلیان پدر را چاق میکرد مهرانه فنجانها را در سینی چیده بود بزرگترها قرار بود بیایند. حتما خبر مهمی بود دیدار در خانه بزرگ طایفه هیچوقت صرفا برای احوال پرسی و دستبوسی نبود حتما موضوعات مهمی در آن مطرح میشد. چند ماهی میشد که حامد با گلوله کشتهشدهبود. اوضاع خراب بود. چای هنوز خوب دم نکشیده بود و اگر آقا چای دمنکشیده و بیرنگ میخورد عصبانی میشد.
مهرانه میدانست آقا دوست دارد چای غلیظ باشد. دفعه قبل که چای کمرنگ شده بود دختر کوچک را حسابی دعوا کرد و بعد هم گفت تا زمانی که یاد نگرفته چای بریزد لازم نیست کاری دیگر بکند.
مهمانان یکی بعد از دیگری رسیدند .بزرگان دور هم جمع شدند و بحث شروع شد. یکی میگفت"این همه سال گذشته 30 سال کم نیست 22 نفر مردهاند یکجایی باید این وضعیت تمام شود. باید خونبس بشود.چه تضمینی بهتر از این. زمین هویت و میراث ماست اما 22 نفر مردهاند دیگر بساست باید به خونریزی پایان میدهیم."
از وقتی مهرانه بچه بود هراز گاهی خبر کشتهشدن یکی از افراد طایفه خودش یا طایفهای که با آن درگیر بودند را میشنید. سالها بود که مردان قومش به خاطر اختلافی که بر سر زمین و آب در روستا با طایفه همسایه داشتند درگیر بودند و در این سالها 22 نفر از هر دو طرف کشته شده بودند.
آن شب ،بحث درباره آتشبس بود ؛آشتی دو طایفه.این حرفها طعمی دوگانه داشت.برای مردم طایفه به شیرینی صلح بود و برای مهرانه به تلخی مرگ. او عاشق بود. عاشق پسری چندین کیلومتر آنسوتر از محل زندگیاش. میدانست رسیدن به آن پسر با این زمزمهها، دشوار میشود. وقتی همه در خانه رییس طایفه جمع میشوند اولین خواسته بزرگان اجرای خونبس توسط رییس طایفهاست پس جواد باید تصمیم میگرفت دخترش را به طایفه طرف جنگ بدهد یا نه. این تصمیم میتوانست سرنوشت مهرانه را تغییر دهد.
چند ساعتی از شروع مهمانی گذشتهبود که نظر نهایی اعلام شد. مهمانها رفتند. ظروف پذیرایی از اتاق جمع شد .هرکس مشغول کاری بود که مادر ، مهرانه را صدا زد:" دخترجان شدی عروس خونبس. قرار است همین هفته برای صحبت بیایند. مقاومت نکن همه چیز خوب میشود."
ادامه دارد...
این داستان به صورت روزانه منتشر میشود. قسمتهای دیگر آن را اینجا بخوانید.
نویسنده: مرجان لقایی
12jav.net