گفتوگو با جوانی که در توهم ماده مخدر گل مادرش را کشت
متهم: صدایی به گوشم رسید که به من می گفت او را بکشم و موضوع را تمام کنم. آنقدر این صدا در مغزم تکرار شد که با چاقویم در آشپزخانه به مادرم حمله کردم و او را به قتل رساندم.
دوات آنلاین-پسری جوان که بعد از مصرف ماده مخدر گل دچار توهم شده و مادرخوانده خود را به قتل رسانده است توسط پلیس دستگیر شد. او از ارتکاب این جنایت ابراز پشیمانی میکند. او بعد از دستگیری راز مهمی را نیز فهمید و متوجه شد بچه پروشگاهی بوده و زن و مردی که فکر میکدر پدر ومادرش هستند در واقع پدرخوانده و مادرخوانده او هستند. گفتوگو با این متهم به قتل را بخوانید:
*کیهان چند سال داری؟
من ۲۳ ساله هستم.
*خبر داشتی که مقتول، مادر واقعی شما نبود؟
نه، تا زمانی که دستگیر نشده بودم از این موضوع بی خبر بودم.
*یعنی به شما نگفته بودند؟
نه، آنها آنقدر با من مهربان بودند و آنقدر به من توجه داشتند که هیچ کسی فکر نمی کرد من فرزند خوانده آنها باشم. پدر و مادرم هیچ چیزی در دنیا برای من کم نگذاشتند و مرا به دانشگاه فرستادند و در طول این سال ها تنها چیزی که به فکرم نمی رسید این بود که من بچه آنها نباشم، اما امروز مأموران به من گفتند که پسر واقعی آنها نیستم.
*چه رشته ای خواندی؟
فوق دیپلم نقشه کشی صنعتی از دانشگاه دارم.
*چرا مادرت را به قتل رساندی؟
اعتیاد به مواد مخدر دارم و روز حادثه توهم داشتم.
*چه موادی مصرف می کنی؟
معتاد به مواد مخدر گل هستم و جدیدا هم موادی به نام غنچه مصرف می کنم که شبیه گل است.
*چرا معتاد شدی؟
دو سال قبل در مهمانی یکی از دوستانم به من تعارف کرد و برای اینکه پیش دوستانم کم نیاورم مصرف کردم و معتاد شدم.
*با مادرت اختلاف داشتی؟
نه، او به خاطر دلسوزی مادرانهای که داشت گاهی با من مشاجره لفظی می کرد.
*بیشتر توضیح بده؟
من از پدرم خواسته بودم که سرمایه ای در اختیارم قرار دهد که با آن درآمد کسب کنم که برای من مغازهای خرید و آنجا را موبایل فروشی کردیم اما من بیشتر با دوستانم بودم و مغازه همیشه بسته بود که پدرم مرا از مغازه بیرون کرد و در مغازه را بست. بعد از آن همیشه مادرم مرا نصیحت می کرد که دنبال کار بروم و بعد ازدواج کنم و همین موضوع باعث می شد که با هم مشاجره داشته باشیم.
*گفتی که به خاطر اعتیاد و توهمی که داشتی مادرت را به قتل رساندی، توضیح بده؟
آن روز صبح مادرم بعد از اینکه به من صبحانه داد برای کاری از خانه بیرون رفت و من هم تا ساعت 3 و نیم بعدازظهر در خانه بودم و بعد بیرون رفتم و مقداری گل خریدم و مصرف کردم. ساعت 5 و نیم به خانه برگشتم که مادرم فهمید من مواد مصرف کرده ام و با من مشاجره لفظی کرد. او از اینکه من با دوستانم ولگردی می کردم و دنبال کار نبودم ناراحت بود، در حالی که با هم مشاجره می کردیم صدایی به گوشم رسید که به من می گفت او را بکشم و موضوع را تمام کنم. آنقدر این صدا در مغزم تکرار شد که با چاقویم در آشپزخانه به مادرم حمله کردم و او را به قتل رساندم.
*چرا جسدش را به بالکن بردی؟
همان صدا به من گفت اگر آشپزخانه و فرش هایی که خونی شده را بشویم و جسد را به بالکن ببرم کسی متوجه قتل نمیشود.
*بعد چه کار کردی؟
ساعتی بعد به حالت عادی برگشتم و ۳ ساعت بالای سر جسد مادرم گریه کردم و بعد با پدرم تماس گرفتم و گفتم به خانه بیاید و مرا برای ترک به کمپ ببرد.
*چرا کمپ؟
نمی دانم.
*چرا فرار کردی؟
خیلی ترسیده بودم و به همین خاطر فرار کردم و شب را در حرم شاه عبدالعظیم خوابیدم و صبح به پارکی رفتم و تا نزدیکی ظهر هم سوار موتورم بودم که مأموران مرا دستگیر کردند.
*حرف آخر؟
من پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم الان هم خیلی پشیمان هستم و ای کاش مواد نمی کشیدم و الان در کنار مادرم بودم.
12jav.net