3 حکایت کوتاه از گلستان سعدی
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همیکرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسهای یافتم پر مروارید...
دوات آنلاین-سه حکایت از گلستان سعدی را که از بابهای مختلف آن انتخاب شده است مطالعه کنید:
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همیکرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسهای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.
در بیابان خشک و ریگ روان/تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای/بر کمربند او چه زر چه خزف (1)
1.خزف : هر چیز گلی که در آتش پخته شده باشد. ظرف سفالین .
*****
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم
مرغ بریان به چشم مردم سیر/کمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست/شلغم پخته مرغ بریان است
*****
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته اند توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.
روده تنگ به یک نان تهی پرگردد/نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ
که شهوت آتشست از وی بپرهیز/بخود بر آتش دوزخ مکن تیز
12jav.net