دختر 16 ساله می گوید بعد از مرگ کرونایی مادرش زندگی برایش تیره و تار شد و برای فرار از ازدواج اجباری تصمیم تلخی گرفت.

زن جوان می گوید پدرش مردی کودک آزار و خشن بود که او را در 15 سالگی به زور به عقد مردی درآورد.

زن میانسال بعد از شنیدن جواب رد از کارشناس برنامه های تلویزیونی بارها او را تهدید کرده و حتی فرزند وی را ربوده است.

پدرم مراسم ازدواج من، خواهر و برادرم را در یک شب برگزار کرد. آن زمان 13 سال بیشتر نداشتم.

این مرد زن سابقش را ربود، او را در صندوق عقب ماشین انداخت و به سمت محضر راه افتاد اما ...

همسرم دوم من هیچ گاه مرا به عنوان همسرش قبول نداشت و ما فقط به خاطر حرف مردم زیر یک سقف زندگی می کردیم.

نامادری ام آن قدر نقشه های شیطانی ریخت که بالاخره پدرم مرا از خانه بیرون کرد.

وقتی نوجوان بودم به عقد مردی درآمدم که علاقه‌ای به او نداشتم. در نهایت تصمیم گرفتم جدا شوم؛ اما برادرانم تهدیدم کردند که اگر طلاق بگیرم من را می‌کشند. توجهی به حرف آنها نکردم و جدا شدم تا این که ...

زمانی که در خانه زندانی بودم کلیدها را مخفیانه از جیب همسرم برداشتم و از خانه بیرون زدم. چون جایی برای رفتن نداشتم، به سراغ فرامرز رفتم و...

هنوز شش ماه بیشتر از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که فهمیدم شوهرم مدام در فضای مجازی جست و جو می کند و رفتار مشکوکی دارد.

پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا به پیرمرد 88ساله ای شوهر بدهند و در قبال آن 50میلیون تومان به عنوان شیربها دریافت کنند.

زمانی که عاشق پسرعمویم شدم و برایش رمان عاشقانه نوشتم این موضوع در بین افراد فامیل پیچید. برادرم فکر می کرد که با این کار آبروی خانواده ام را برده ام، برای همین مرا به زور به عقد دوستش درآورد.

این زن در 9 سالگی به اجبار پدرش ازدواج کرده بود و دو فرزند دارد.

شوهرم خیلی راحت گفت به اجبار خانواده اش با من ازدواج کرده، در حالی که به دختر دیگری علاقه مند بوده. او گفت که بعد از ازدواج با تو هم نتوانستم او را فراموش کنم و ...

تا زمان ازدواجم شوهرم را حتی یک بار ندیدم. او فقط یک کلفت می خواست نه همسر. کار هر روزم کتک خوردن و ناسزا شنیدن از سوی او بود.

وقتی پا به خانه «رحمان» گذاشتم، تازه فهمیدم اشتباهی بزرگ تر مرتکب شده ام چرا که همسرم نه تنها مردی هوس باز بود بلکه نمی توانست پاسخ گوی عواطف و احساسات جوانی من باشد.

زن جوان می‌گوید از ابتدا به ناچار ازدواج کرد تا این‌که بعد از مدتی رازی را فهمید که...

مشخص شد دختر نوجوان پس از ازدواج دچار بیماری روحی و روانی شده بود.

مادرم بعد از مدتی با شریک پدرم از ایران رفت، دیگر زندگی برایم بی‌معنی بود و هیچ پشتوانه‌ای نداشتم پدرم خیلی تلاش کرد تا من دست از مواد بردارم اما فایده‌ای نداشت.

چند بار عمویم دست رویم بلند کرد و من هم در مقابل، دخترش را کتک می زدم. با پیشنهاد دوستانم برای تسکین روحم به سمت مصرف مواد رفتم و خیلی نگذشت که معتاد شدم.