تصادف کردیم و عاشق شدیم اما...
سرنوشت ما این شد که الان به جای حلقه ازدواج در دستانمان دستبند زده شده است.
دوات آنلاین-دزد عنکبوتی که همراه نامزدش به خانههای شمال تهران دستبرد میزد در بزم شبانهای راز سرقتهای سریالیاش را برای دوستانش برملا کرد و در دام مأموران گرفتارشد.
به گزارش جوان، چندی قبل مأموران پلیس پایتخت درجریان سرقتهای سریالی از آپارتمانهای مسکونی در شمال تهران قرار گرفتند. بررسیهای مأموران نشان داد تمامی سرقت از آپارتمانها طبقه اول و دوم ساختمانهایی صورت گرفتهاست که بالکن دارند. مأموران دریافتند با سارقان حرفهای بالکنروی روبهرو هستند که در نبود صاحبخانه از طریق بالکن اقدام به سرقت اموال شهروندان از خانههایشان میکنند. در حالی که هر روز مأموران با شکایتهای مشابهای روبهرو میشدند مرد ناشناسی به اداره پلیس رفت و سارقان بالکنروی را که زوج جوانی به نامهای شاهرخ و شهین بودند به مأموران معرفی کرد. پس از این مأموران به دستور قاضی علی وسیله ایرد موسی، بازپرس شعبه پنجم دادسرای ویژه سرقت زوج سارق را شناسایی و دستگیر کردند.
دو متهم در بازجوییها به سرقتهای سریالی از آپارتمانهای مسکونی اعتراف کردند. متهمان در ادامه برای تحقیقات بیشتر به دستور بازپرس پرونده در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی قرار گرفتند.
گفتگو با متهم زن
*خودت را معرفی کن؟
شهین هستم ۳۰ساله.
*چه شد که سارق شدی؟
از بخت بدم.
*چرا بخت بد؟
چند سال قبل خانوادهام مرا به زور به عقد پسر جوانی در آوردند که اصلاً او را دوست نداشتم. هفتسال با هم زندگی کردیم، اما زندگی ما بیشتر از این دوام پیدا نکرد و در نهایت از هم جدا شدیم. پس از این برای فرار از حرفها و کنایههای فامیل و همسایهها از شهرستان به تهران آمدم که از بخت بدم با شاهرخ که سارق بودآشنا شدم و وقتی فهمید عاشق او شدم مرا عقد کرد و از آن روز به بعد با هم به سرقت میرفتیم.
*چطور با شاهرخ آشنا شدی؟
مدتی در تهران کار میکردم تا اینکه روزی با خودروی شاهرخ تصادف کردم و آشنایی ما از آن روز آغاز شد و در نهایت هم عاشق هم شدیم و سرنوشت ما این شد که الان به جای حلقه ازدواج در دستانمان دستبند زده شده است.
*چرا وقتی فهمیدی شاهرخ سارق است نامزد او شدی؟
من خبر نداشتم. روز تصادف یکی از پاهایم مقداری آسیب دید که شاهرخ مرا به بیمارستان رساند. او به من دروغ گفت که مهندس است و وضع مالی خوبی دارد. البته من هم به او دروغ گفتم و سرنوشت زندگیام را بر اساس رؤیاهایم تعریف کردم که بعد از مدتی دست هر دویمان رو شد.
*چطوری؟
یک شب که با هم در یکی از خیابانهای شمالی تهران دور میزدیم به من گفت دوست داری از بالکن این خانه بالا برود و وسایل قیمتی خانهشان را سرقت کند. من فکر کردم شوخی میکند که به او گفتم نمیتوانی، اما او شرطبندی کرد و از من خواست داخل خودرو منتظر او باشم. شاهرخ مثل عنکبوت از دیوار بالا رفت و دقایقی بعد در حالی که مقدار زیادی طلا همراه داشت به داخل خودرو برگشت. بعد از این فهمیدم که او سارق است و به راحتی مثل عنکبوت از در و دیوار خانه بالا میرود و اموال شهروندان را سرقت میکند.
*چرا وقتی فهمیدی از او جدا نشدی؟
من عاشق او بودم و جدایی از شاهرخ برای من ممکن نبود.
*درباره سرقتها توضیح بده؟
ما دو نفری در خیابانهای شمالی تهران با خودرو دور دور میزدیم و آپارتمانهایی که چراغش خاموش بود شاهرخ زنگ آن را میزد و اگر صاحبخانه جواب نمیداد شاهرخ از طریق بالکن وارد خانه میشد و اموال قیمتی را سرقت میکرد.
*شما در سرقتها چه وظیفهای داشتی؟
من فقط داخل خودرو میماندم و زاغزنی میکردم و اگر به مورد مشکوکی بر میخوردم با چهار بوق پیاپی او را با خبر میکردم.
*اموال سرقتی را چه کار میکردید؟
بیشتر طلا و پول سرقت میکردیم. معمولاً طلاها را من در بازار میفروختم و پولش را به شاهرخ میدادم.
*فکر میکردی دستگیر شوید؟
نه.
*چرا؟
چون شاهرخ خیلی حرفهای بود و از طرفی هم رانندگیاش خیلی خوب بود. حتی یکبار در تعقیب و گریزی که با مأموران داشتیم او موفق به فرار از دست مأموران شد. البته آن شب وقتی از دام مأموران گریختیم خودروی ما واژگون شد، هر چند خیلی ترسیده بودم، اما آسیبی به ما نرسید.
*پس چطوری دستگیر شدید؟
یکی از دوستان شاهرخ ما را لو داد.
*توضیح بده؟
دوست شاهرخ عاشق من شدهبود به همین خاطر شاهرخ را لو داد که به زندان بیفتد و بتواند با من ازدواج کند.
*از کجا خبر داشت که شما سرقت میکنید؟
شاهرخ در یک مهمانی شبانه مقدار زیادی مشروب خوردهبود و حالت عادی نداشت. آن شب همه مهمانها خاطرههای خود را برای یکدیگر تعریف میکردند که شاهرخ هم به خاطر اینکه از دوستانش کم نیاورد سرقتهای سریالیاش را برای آنها تعریف کرد و گفت مثل عنکبوت از در و دیوار مردم بالا میرود. آن شب دوست شاهرخ هم آنجا بود و وقتی فهمید ما به سرقت میرویم موضوع را به مأموران پلیس خبر داد.
*بعد چه شد؟
من و شاهرخ خبر نداشتیم که او ما را لو داده است. چند شب قبل از خانه مان بیرون آمدیم تا مثل همیشه برای سرقت به خیابانهای بالای شهر برویم که مأموران ما را محاصره و دستگیر کردند.
*حرف آخر؟
با تصمیمهای نادرست زندگیام را تباه کردم. کاش از شهرستان به تهران نمیآمدم.
12jav.net