تصمیم دختر فراری در خانه فساد
نمی دانستم شب را چه کنم. روی نیمکت پارک گریه می کردم ترس وجودم را گرفته بود، صورتم را بین دو دستم گرفته بودم و سعی میکردم گریههایم بی صدا باشد.
دوات آنلاین-دختر نوجوانی که با فرار از خانه به پاتوق فساد یک زن پا گذاشته بود خیلی زود خودش را نجات داد. این دختر نزد پلیس رفت و خواست او را از سرنوشت شومی که دارد، نجات دهد.
الناز که گریه می کرد، به پلیس گفت: وقتی می خواستم از خانه فرار کنم فقط به یاد کتک های پدرم بودم که گاه گداری با سیم و کمربند به جان من می افتاد. برادرم با نگاه های کودکانه از من میخواست ترکش نکنم، قول دادم وقتی کار خوبی پیدا کردم سراغ او بروم و با خود ببرم. دختر 16 ساله ادامه داد: با مانتو و مقنعه مدرسه از خانه خارج شدم. میخواستم با آن مقداری که حروفچینی و کامپیوتر بلد بودم شغلی دست و پا کنم. چشمانم پر از اشک بود که در را به روی برادرم بستم. هزار فکر داشتم و نمی دانستم از کجا شروع کنم. به هر شرکتی رفتم دست خالی برگشتم. بعضی ها با نیش و کنایه حرف هایی به من می زدند که تا آن لحظه فقط از زبان برخی همکلاسیهایم شنیده بودم. خجالت می کشیدم. به همه جا سر زدم، حتی به مطب پزشکان. می خواستم هر طوری شده کاری دست و پا کنم اما نشد. مقداری پول همراهم بود که توانستم ناهاری بخورم. وقتی خسته شدم به پارک لاله رفتم روی صندلی نشستم و برای این که کسی متوجه فراری بودن من نشود کتاب درسی ام را باز و شروع به خواندن آن کردم.
وحشت از بازگشت
الناز مکثی کرد و گفت:غروب شد، دلهره زیادی داشتم، می دانستم پدرم و نامادریام حسابی کلافه هستند. بابا حمید خیلی تعصبی بود اگر من را نمی کشت حتما جنازه ام را به بیمارستان می فرستاد. از سویی به خاطر فرار پشیمان بودم و از طرفی دلم برای برادرم تنگ شده بود.می ترسیدم به خانه برگردم. می دانستم سرنوشت بدی در انتظارم است. شاید در خانه زندانی می شدم.
نامادری
دختر فراری به گریه افتاد و گفت:برادرم بدون من خیلی تنها میماند. هروقت برای مادرم که فوت کرده دلتنگی می کرد، روی پاهای من می خوابید. با یاد بهزاد به گریه افتادم، وقتی مامان فخری رفت شیرینیهای زندگی مان تلخ شد. همه زیر پای پدرم نشستند و از دخترعمه اش تعریف کردند، بیچاره بابام تسلیم شد و ما را بدبخت کرد. دخترعمهای که وارد زندگی مان شد، اخمو، عبوس و پر فیس و افاده بود. انگار کلفت او بودم. شهین خانم وقتی حامله شد انگار من و بهزاد هوویش بودیم. با بهانه های مختلف می خواست از دست ما راحت شود. انگار همان دختر مهربانی نبود که وقتی من و مامانم را می دید موهای من را بازی میداد و گونههایم را می بوسید.
آشنایی در پارک
الناز اظهار کرد: نمی دانستم شب را چه کنم. روی نیمکت پارک گریه می کردم ترس وجودم را گرفته بود، صورتم را بین دو دستم گرفته بودم و سعی میکردم گریههایم بی صدا باشد. وقتی دستی شانههایم را تکان داد بی اختیار فریادی کشیدم. یک زن 50 ساله که صورتی خندان و مهربان داشت پشت سرم ایستاده بود. وقتی گفت چرا گریه میکنی؟! به یاد مادرم افتادم و خودم را در آغوشش انداختم. انگار میدانست دختر فراری هستم. نوازشم کرد و گفت از این اتفاقات زیاد میافتد. انگار میدانست پدرم من را کتک میزند. رگ خواب مرا در دست داشت. وقتی دلداری اش تمام شد دستم را گرفت و از روی نیمکت بلند کرد و خواست همراه او به خانه اش بروم.
ننه لیلا
دختر گریان به گوشه ای خیره شد و ادامه داد: آن زن خودش را ننه لیلا معرفی کرد و گفت تا الان خیلی دختر فراری دیده است و سعی کرده آنان را به خانههایشان بازگرداند. به او گفتم که پدرم با همه فرق دارد، من را خواهد کشت و دیگر نمی توانم برگردم. خانهاش در جنوب تهران بود. وقتی با او قدم می زدم همسایهها نگاه خاصی به من و ننه لیلا داشتند. او گفت که توجهی نکنم تا این که وارد خانه اش با دیوارهای قدیمی شدم.
خانه فساد
دختر دانش آموز رو به افسر پلیس عذرخواهی کرد و گفت: آن جا دو دختر را دیدم که با لباس بسیار شیک و آرایش غلیظ به استقبال ننه لیلا آمدند. میترا و ترانه هر دو میخندیدند و با دقت من را وارسی می کردند. وقتی از زبان ترانه شنیدم که به ننه لیلا گفت چه تیکه ای تور کردی! احساس کردم قلبم خوابیده است. ترس همه وجودم را گرفته بود. از همکلاسیهایم شنیده بودم که بعضی از زنان، دختر فراری ها را می فروشند اما ننه لیلا چهره ای مهربان داشت. با چشم غرههای این زن، دو دختر ساکت شدند. آن شب به من غذای خوبی داده شد و اجازه دادند در اتاق استراحت کنم. نخستین شبی بود که تنها تا ساعت11 شب بیرون از خانه بودم. باز به یاد برادرم افتادم. حتما با گریه خوابیده بود.
بیرون در اتاق صداهای مردانه ای شنیده می شد که با میترا و ترانه شوخی می کردند. وقتی همه جا را سکوت گرفت و آن دو دختر خانه را ترک کردند، ننه لیلا سراغ من آمد نوازشم کرد و گفت: دخترم اگر نزد من بمانی با وجود این که روزهای نخست سخت است بعد دیگر عادت می کنی و مانند این دو دختر روحیه خوبی پیدا خواهی کرد در غیر این صورت سرنوشت بدی خواهی داشت و این بار گرگهای جامعه تو را خواهند درید و آثار روانیاش بدتر و بیشتر است. ننه لیلا از اتاق خارج شد و من شنیدم به زنی که مهمان خانه بود، گفت: این دختر را فردا به آرایشگاه ببر و برای مهمانان آماده کن.
فرار از فساد
الناز گفت: احساس می کردم چاره ای جز پذیرفتن این سرنوشت تلخ ندارم، می خواستم با این ماجرا کنار بیایم. آن شب گریه میکردم که خوابم برد و صبح با فریادهای دختری از خواب پریدم. ترانه بود، گریه می کرد و ناسزا میگفت. وقتی دقیق شدم دیدم از زندگیاش می نالد و ننه لیلا سعی می کند او را آرام کند و مدام میگفت که دخترتازه وارد می ترسد. فهمیدم منظورش من هستم همان جا تصمیم گرفتم فرار کنم. من و ترانه از خانه ننه لیلا خارج شدیم او با آرایش غلیظ سعی کرده بود ناراحتی اش را پنهان کند که به او گفتم تو به خاطر فرار از خانه ناراحتی؟! این جمله کافی بود تا گریه امانش ندهد. وی ادامه داد: در پارکی پای درددلهایش نشستم. چه سرنوشت بدی داشت. حتی بدتر از من و تا چه میزان تحمل کرده تا این که از روی ناچاری به سمت ننه لیلا کشیده شده بود. دو خواهر کوچک تر داشت که نمی دانستند او چه کاری می کند. پرستار خانگی استخدام کرده بود تا در غیاب او خواهرانش خوب تربیت شوند، همه فکر می کردند او در جزیره کیش فروشنده لوازم آرایش است. خواستم راهی برای من پیشنهاد کند. وقتی شنیدم کتک پدر بهتر از فراری بودن است مسیرم را تغییر دادم. او از بد صفتی ننه لیلا تعریف کرد به گونهای که اگر او را بار دیگر می دیدم از وحشت می مردم.
اعتماد به پلیس
الناز گفت: قرار شد او نزد ننه لیلا بگوید که من فرار کرده ام. با راهنمایی ترانه وقتی از او جدا شدم نزد پلیس آمدم متاسفانه آدرس خانه ننه لیلا را نمی دانم. طوری من را چرخاندند تا مسیر را بدون راهنما نشناسم !
آغوش پدر
وقتی پرونده الناز پیش روی دادیار دادسرای تهران قرار گرفت و همزمان با صدور دستور برای ردیابی ننه لیلا و خانه فساد، قرار بر این شد برای نجات الناز از سرگردانی، پدرش به کلانتری احضار شود.
وقتی پدر الناز به کلانتری رفت، ماموران مددکار اجتماعی به او گفتند که عصر روز قبل به آن جا رفتهاست و خواسته پدرش را روشن سازند که او و برادرش در یک جهنم زندگی میکنند.
پدر الناز او را در آغوش گرفت و آرام گفت: ببخشید!
پدر الناز حرف های دخترش را که شنید قول داد همه مشکلات را حل کند.
مرد گریان به پلیس گفت: می دانم بچه هایم سختی می کشند چون نامادری شان باردار است و بچه مان به زودی متولد می شود. نمی توانم طلاق بگیرم اما از همین امروز خانه ای خوب برای مادر تنهایم که او هم سرپناهی ندارد و هر هفته در خانه یکی از خواهر و برادرانم است تهیه می کنم تا الناز و بهزاد نزد او بمانند. خرجی شان را می دهم و مرتب به آن ها سر می زنم. قول می دهم اجازه ندهم زنم در این بخش دخالتی داشته باشد. حدود پنج سالی می گذرد که او و بهزاد همراه مادربزرگشان که زن تنهایی بود و هرماه خانه یکی از پسرانش زندکی میکرد با هم زندگی میکنند. خرجی شان را پدرش می دهد و هر روز به آن ها سر می زند.
12jav.net