2024/04/25
۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
زندگی دختر فراری؛ قتل،ایدز، قصاص

زندگی دختر فراری؛ قتل،ایدز، قصاص

در این ۱۴ سال خیلی زجر کشیدم. از یک طرف زندان، از یک طرف ایدز و از یک طرف بی پولی همه اینها زجرم میدهد. ۱۴ سال است که زندانی هستم و رنگ خوشی به خودم ندیدم.

دوات آنلاین-حوادث خانوادگی جنبه عبرت آموزی زیادی دارد. این بار داستان زندگی یک دختر فراری را بخوانید که اکنون در زندان در انتظار اجرای حکم قصاص است و البته به ایدز هم مبتلا شده است.

 

در اتاقی داغ با وحیده ملاقات می کنم. اتاقی که پنجره ای ندارد. به محض این‌که وحیده رو به‌ر ویم می نشیند، می گوید: اسمت چیه به خودم را معرفی می‌کنم. می‌گوید بپرس. هر چی دوست داری از من بپرس. جوابت را می دهم. می گویند بعد از پنج شش سال زندگی شوهرم را کشتم. برای همین این جایم اما به خدا من نکتمش. به قاضی هم گفتم.»

 

۱۴ سال است که زندانی... پنج شش سال هم با شوهرت زندگی کردی. مگر چندسالگی از دواج کردی؟

 

دور سر روسری اش را می کشد تا گره آن را محکم کند. پره های روسری این سو و آن سو روی هوا می مانند. دستش را دو طرف روسری می کشد و موهایش را زیر روسری پنهان می کند. می گوید: «۱۳ ساله بود که ازدواج کردم. راستش از خانه پدرم فرار کردم. چون باهام خیلی بد بود.»

 

*مادرت چی؟

دو ساله بودم که فوت کرد. بگذار از اول اول برایت بگویم. پدرم یک زن گرفته بود که زن در عقد فهمید پدرم اخلاق ندارد به همین خاطر طلاق گرفت. پدرم بعد از آن مادرم را گرفت. وقتی مادرم مرد زن سومش را گرفت که الان هم زن پدرم مانده. باورت نمی‌شود اما هنوز چهلم مادرم نیامده بود که پدرم عروسی کرد. خدا را شکر نامادری‌ام خوب بود. یعنی نه اذیتم می کرد نه کاری به کارم داشت. مثل مادر بود. هنوز هم مثل مادر است برایم. هر چند وقت یک بار هم تلفنی حرف می‌زنیم.

 

*ملاقاتی هم داری؟

ما چهار خواهر و سه برادر هستم و من ته تغاری خانه بودم. برادرها و خواهرهایم حتی بچه های خواهرهایم هم به دیدنم می آیند و هم تلفنی حرف می زنیم. اما بگم ها... سه ماهی می شود که کار تم را تحویل دادم و به کسی زنگ نمی زنم.

 

گوشت گوشه ناخنش را به زور می کند و دوباره می رود سراغ قصه خودش.

آن وقت ها زیاد از خانه فرار می کردم. وقتی پدرم با من بدرفتاری می کرد با خودم می گفتم اگر از خانه بیرون بروم بهتر است. از ۹ سالگی فرار می کردم. .. وقتی که پدر و برادرهایم پیدایم می کردند، پدرم مرا می بست و با زنجیر می زد تا دیگر فرار نکنم. اما درس عبرت نمی شد برایم. شاید ۴۰-۳۰ بار فرار کردم. تازه ۱۳ سالم شده بود که یک روز پدرم یک میلیون تومان آورد خانه. وقتی سر همه گرم بود پول را برداشتم و از خانه آمدم بیرون. آن موقع فکر می کردم که امام رضا (ع) در قم است. راهی قم شدم. می خواستم خادم امام رضا(ع) شوم. اما مردی با پراید جلوی پایم نگه داشت و گفت: سوار شو. من به عنوان مسافر سوار شدم. یک کم که جلوتر رفتیم مرده به من گفت می‌دانم دختر فراری هستی. از کوله‌ات مشخص است.

اول فکر کردم می خواهد من را به آگاهی تحویل بدهد اما گفت: من زنم را طلاق دادم و می‌خواهم با تو ازدواج کنم. نمی‌گذارم جایی بروی و آواره شوی. او را به خانه‌اش برد و دو تا قیمه خرید و خوردیم. از من خواست که به خانواده ام زنگ بزنم تا اجازه بگیرد و بیاید خواستگاری. من 10 روز

خانه او ماندم و بالاخره زنگ زدم به پدرم. متوجه شدم که می خواستند عکسم را در روزنامه آگهی کنند. وقتی زنگ زدم پدرم گفت: «بمان پیش همان مرد تا بیایم و ببرمت.» شوهرم آدرس خانه خودش را نداد. رفتیم خانه پسر خاله‌اش و پدر و برادرم آمدند دنبال من. شوهرم آن موقع ۴۷ سالش بود. پدرم وقتی او را دید کنت: «ما باید دخترمان را ببریم آزمایش » وقتی فهمیدند که من دخترم به خواستگاری شوهرم جواب رد دادند و پدرم گفت: «من یکی به تو دختر  نمی‌دهم.» اما من خیلی اصرار کردم و گفتم که می‌خواهم با همین مرد ازدواج کنم. پدرم مجبور بود راضی شود.

 

*چرا مجبور بود؟ می‌توانست رضایت ندهد.

 

می خندد و گونه های برجسته اش بیشتر بیرون می زند. با ذوق می گوید: پدرم می دانست اگر  راضی نشود من برمی‌گردم پیش شوهرم. شوهرم

شماره‌اش را به من داده بود و گفت اگر خواستی می رویم یک جایی خانه می‌گیریم که پدرت نتواند ما را پیدا کند. خلاصه پدرم فهمید ما چه نقشه‌ای کشیدیم و اجازه داد در ملایر عقد کنیم اما نه به این آسانی. شوهرم باید طلاق‌نامه زن اولش را می‌آورد. وقتی خواهرش فهمید می‌خواهد با من ازدواج کند طلاق‌نامه را نداد. با بدبختی طلاق نامه را از چنگش در آوردیم و رفتیم محضر عقد کردیم. روز عقد پدرم چند تا النگو دستم کرد و وقتی از محضر بیرون آمدیم رو به من کرد و گفت: «دیگر کاری بد کارت ندارم. دیگر نمی خواهم ببینمت. خواهرهایم گریه می کردند. پدرم گفت: «هر وقت مرد برایش گریه کنید؛ هنوز که نمرده.»

 

یکباره چشم‌هایش ریز می شود. لحفله ای از حرص دندان هایش را به هم می ساید و می گوید: «شوهرم دروغگو بود. گفته بود زنم را طلاق دادم و بچه ندارم. اما بعد از عقد فهمدم که دو تا دختر دارد. یکی از دخترهایش ۱۰ سال از من بزرگ تر بود و آن یکی هم سن و سال من.

 

زندگی با شوهرم خوب بود. هر دو همدیگر را دوست داشتیم. اما  نمی دانم چطور شد که بعد از شش ماه دلتنگ شدم. مثل مرغ سرکنده دور خانه می چرخیدم، بالاخره بعد از چند روز فهمیدم دلتنگ خانواده ام هستم. به شوهرم گفتم برویم ملایر. شوهرم قبول کرد و رفتیم ملایر. پدرم تحویل مان نگرفت. شب که  شوهرم در اتاق خواب بود با پدرم روبه رو شدم. او گفت: «سرخود گرفتی شوهر کردی و آبروی مرا بردی.» گفتم: «من یا بچه های خواهرت؟» بچه های خواهرش آبروریزی کرده بودند و در ملایر انگشت نما شده بودند. پدرم تعصب خاصی روی فامیل هایش داشت با عصبانیت گفت: «دهنت را ببند. اگر این حرف به گوش فامیل شوهرت برسد من می دانم و تو.» رفتم تو اتاق و با لگد شوهرم را بیدار کردم و گفتم: «پاشو پاشو از اینجا برویم. این دارد اعصاب مرا خرد می کند.» پدرم می گفت: «من کاریش نداشتم. خودش عصبی شده است.» اما من راضی به ماندن نشدم و برگشتیم قم.

 

ساکت می‌شود و در فکر فرو می رود. انگار به سالهای دور سفر کرده است.

 

*اگر با شوهرت خوب بودی چرا او را کشتی؟

من شوهرم را نکشتم... من قاتل شوهرم نیستم... شش سال از عقدمان گذشته بود. یک روز برای عید سیدها رفتیم خانه خواهرشوهرم. مادرشوهرم هر ماه خانه یکی از بچه هایش بود و آن روز نوبت خانه خواهرشوهرم بود. آن جا متوجه شدیم که پسر خواهر شوهرم عاشق یک دختر شده و گفته یا او را برایم می گیرید یا خودکشی می کنم. خواهرشوهرم گفت:«می خواهی مثل دایی ات بشوی؟ یک دختر دهاتی بگیری؟»

 

من می دانستم این حرفها را به من می گوید. اما به روی خودم نیاوردم. مادرشوهرم آن موقع با من قهر بود، وسط دعوا افتاد و گفت: «تازه جوراب مشکی نپوشیده بود و آبرویمان را پیش ها مهمان ها برد دختر دهاتی.» خواهر شوهرم از من پرسید: اصلا تو چرا پدرت هیچ چیزی به تو نداد و تو را فرستاد خانه برادرم؟

 

هر دوتایشان پشت سر هم سرکوفتم می زدند. شوهرم هم بین ما گیر کرده بود. داد زد: «کاری به کار زن من نداشته باشید.» این را که گفت خانه آرام شد. یکی دو ساعت گذشت و یکی دیگر از خواهرشوهرهایم آمد و دوباره آتش دعوا الو گرفت. خواهرشوهرم چاقوی میوه خوری را برداشت که به من حمله کند. اما شوهرم پرید وسط و چاقو در قلبش فرو رفت. من که آن موقع‌ها عقلم نمی رسید. دیدم از جای زخم شوهرم خون نیامد، فکر کردم چیزی نشده. چاقو را گرفتم و از سینه اش بیرون کشیدم. همان موقع خون فوران زد. بعدها تو آگاهی و دادگاه گفتند که اثر انگشت من روی چاقو بوده. سریع شوهرم را بردم بیمارستان وقتی رسیدم بیمارستان، خواهرشوهرهایم آمدند دنبالم و می خواستند مرا بزنند. پرستارها که آنها را دیدند دلشان برایم سوخت و مرا قایم کردند. وقتی پلیس آمد پرستارها مرا تحویل آنها دادند. چند وقتی در آگاهی بودم تا این که تکلیفم معلوم شد و به زندان اوین رفتم.

 

چهار سال در اوین بودم و بعد آمدم اینجا (زندان قرچک) حالا هم هشت سال است که در این زندان مانده ام.

 

 

*حکمی برایت صادر شده؟

حکم قصاص برایم بریده اند. تازگی‌ها حکمم را تحویل گرفته ام.

 

*پدرت خبر دارد که اینجایی؟

پدرم گفته که قصاص حقش است. می توانم بیارمش بیرون اما این کار را نمی کنم. راستش چون خیلی وقت است که زندان هستم، به من گفتند می توانم با سند بیرون بروم. اما من هزار تومان ندارم چه برسد به این که سند بگذارم و بروم بیرون.

 

*با شاکیان خودت حرف زدی؟ حاضر نیستند رضایت دهند؟

دختر بزرگ شوهرم یک بار آمد این جاو گفت که بابام داشت میمرد چرا کشتیش؟ گفتم: «من که نمی دانستم دارد می میرد. تازه من نکشتمش. عمه‌ات با چاقو زدش،» گفت:یعنی نمیدیدی که پدرم چقدر لاغر و زرد شده؟ نمیدانستی پدرم ایدز دارد؟ هنوز جوابش را نداده بودم که پاشد و رفت. آن موقع بود که فهمیدم رابطه ای که شوهرم بازنهای دیگر داشته باعث شده ایدز بگیرد و مرا هم مریض کرده است.

 

یکباره از کوره در می رود و صدایش بالا می گیرد. با عصبانیت می گوید: «با معاونت قضایی صحبت کردم و گفتم که می خواهم خواهرشوهرم را لو بدهم! گفتم می خواهم روی قرآن بزنم که من این کار را انجام ندادم.»

 

دوباره صدایش از اوج می افتد و ادامه می دهد: «اگر آزاد بشوم پیش خواهرم می روم که در شمال زندگی می کند. کاش پول داشتم و دیه شوهرم را می دادم تا از این زندان خلاص شوم. شب و روز می گویم مگر من چه گناهی به درگاه خدا کردم که باید این جا باشم؟ خیلی دوست دارم یک نفر کمکم کند تا دیه را بدهم. قرار بود حکمم یک ماه دیگر اجرا شود اما محرم و صفر شده و اجرای حکمم عقب افتاده است. در این ۱۴ سال خیلی زجر کشیدم. از یک طرف زندان، از یک طرف ایدز و از یک طرف بی پولی همه اینها زجرم میدهد. ۱۴ سال است که زندانی هستم و رنگ خوشی به خودم ندیدم.

 

منبع: همشهری سرنخ

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.