چند حکایت از بهارستان جامی
جامی در بهارستان حکایتهای زیبا و خواندنی زیادی دارد البته نثر آن کمی سخت است. در زیر چند حکایت کوتاه را که البته بازنویسی شدهاند بخوانید:
دوات آنلاین-جامی در بهارستان حکایتهای زیبا و خواندنی زیادی دارد البته نثر آن کمی سخت است. در زیر چند حکایت کوتاه را که البته بازنویسی شدهاند بخوانید:
ـ پزشکی را دیدند که هر گاه به گورستان میرسید با دست چهره خود را میپوشاند و چشمانش را میبست. از او پرسیدند: «چرا چنین میکنی؟ از گورستان میترسی؟» پاسخ داد: «نه، از گورستان نمیترسم. از مردگانش شرم دارم. سنگ گور هر کدام را که نگاه میکنم میبینم بیمار من بوده و از داروی من مرده است!»
ـ از بهلول خواستند دیوانگان شهرش را بشمارد. گفت: «آن اندازه فراوانند که نمیتوانم. اما میخواهید خردمندان و عاقلان را نام ببرم؟ چند تایی بیشتر نیستند!»
ـ بچه روباهی به مادرش گفت: «مادر، ترفندی به من بیاموز که چون با سگها گلاویز شدم، آنها را از خودم دور کنم.» مادرش گفت: «فرزندم، ترفندها فراوانند. اما بهترینش آن است که در خانه بنشینی. نه سگها تو را ببینند و نه تو آنها را ببینی!»
ـ نابینایی در تاریکی شب، چراغی در دست گرفته بود و کوزهای بر دوش داشت و در رهی میرفت. رهگذری او را دید. از سرکنجکاوی و فضولی به او گفت: «مرد نادان! روز و شب و روشنی و تاریکی پیش تو یکسان است. چراغی که به دست گرفتهای چه سود دارد؟» نابینا خندید و گفت: «این چراغ برای خودم نیست. برای کوردلانی چون تو است که پهلو به من نزنند و کوزه مرا نشکنند.»
ـ بیابان نشینی شترش را گم کرد. سوگند خورد که اگر آن را پیدا کند، به یک درهم بفروشد. اما هنگامی که شتر را یافت، از سوگندی که خورده بود پشیمان شد. گربه ای به گردن شتر آویزان کرد و به میان مردم رفت و فریاد کشید: «شترم را به یک درهم میفروشم و گربه ام را به صد درهم. اما بییکدیگر نمیفروشم. کسی خریدار هست؟ » یکی او را دید و گفت: «اگر شتر تو این قلاده را به گردن نداشت، چه خوب و ارزان بود!»
12jav.net