4 حکایت از بهارستان جامی
چهار حکایت کوتاه اما زیبا از بهارستان جامی را بخوانید البته این حکایتها بازنویسی شدهاند تا نثر آنها برای مخاطبان امروزی راحتتر باشد.
دوات آنلاین-چهار حکایت کوتاه اما زیبا از بهارستان جامی را بخوانید البته این حکایتها بازنویسی شدهاند تا نثر آنها برای مخاطبان امروزی راحتتر باشد.
(۱) پادشاهی گرسنه شد. دستور داد خوراک بادمجان برای او بیاورند. خورد و خوشش آمد.
گفت: «بادمجان خوراک خوشمزه است». شاعری در نزد او بود. درخوبی و خوشمزگی بادمجان چند بیت سرود و خواند. چون پادشاه سیر شد، گفت: «بادمجان خوراک زیان آوری است!». شاعر در زیانباری بادمجان چند بیت خواند. پادشاه خشمگین شد و گفت: «همین چند لحظه پیش بود که از خوبی بادمجان میگفتی». شاعر گفت: «من شاعر تو هستم، نه شاعر بادمجان. باید چیزی بگوییم تو را خوش بیاید، نه بادمجان را».
(۲) یکی آواز میخواند و میدوید. پرسیدند که: «چرا میدوی؟» گفت: «میگویند که آواز من از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم!».
(۳) مردی به دیدن بیماری رفت. پرسید: «چه بیماری داری؟». گفت: «تب دارم و گردنم درد میکند. اما سپاس که یک دو روز است تبم شکسته است. اما گردنم هنوز درد میکند». مرد گفت: «نگران نباش. آن نیز همین یکی دو روز میشکند.»
(۴) مردی سپری در دست گرفت و همراه سربازان به جنگ رفت. به پای دژی رسیدند. از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند و سر او را شکستند. مرد، خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمیبینی که سنگ بر سر من میزنی؟».
12jav.net