سرنوشت شوم 2دختر فراری
علت فرار دختران از خانه هر چه که باشد در نهایت سرنوشت خوبی در انتظار آنان نیست و بسیاری از این دختران حتی در همان روز اول فرار از خانه مورد آزار جنسی قرار میگیرند و وارد چرخهای از جرم و فساد میشوند.
دوات آنلاین-فرار دختران بهعنوان یک معضل و آسیب اجتماعی سالها است که مورد توجه کارشناسان قرار گرفته و درباره علل و عوامل آن تحقیقات زیادی شده است. اعتیاد والدین، فقر اقتصادی، سختگیریهای بیش از حد، آزاد گذاشتن زیاد دختران، بیتوجهی به نیازهای عاطفی آنها، تلاش برای ازدواج اجباری و... از جمله عوامل اصلی است که سبب میشود دختران از خانه خود بگریزند. برخی از این دختران نیز در پی عشقهای کاذب و خیابانی اغفال میشوند و فرار را به امید رسیدن به پسر موردعلاقه خود انتخاب میکنند.
به گزارش دوات آنلاین علت فرار دختران از خانه هر چه که باشد در نهایت سرنوشت خوبی در انتظار آنان نیست و بسیاری از این دختران حتی در همان روز اول فرار از خانه مورد آزار جنسی قرار میگیرند و وارد چرخهای از جرم و فساد میشوند.
مینا یکی از این دختران است که در 17 سالگی از خانه خود در یکی از روستاهای اطراف همدان فرار کرد و به تهران آمد. او بعد از اینکه به اتهام ولگردی توسط پلیس دستگیر شد گفت جا و مکانی برای خوابیدن ندارد. این دختر داستان زندگیاش را اینطور تعریف کرد:پدرم قصد داشت به زور من را به عقد برادرزادهاش دربیاورد. من و پسرعمویم از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و وقتی خیلی کوچک بودیم دو خانواده گفته بودند ما باید با هم ازدواج کنیم. از وقتی 15 سالم شد زمزمه ازدواج من و علی بلند شد البته شانس آوردم که آن موقع علی سرباز بود برای همین توانستم درس بخوانم. من دلم میخواست به دانشگاه بروم اما پدرم مخالف بود. میگفت برای دختر مهمترین چیز این است که شوهر کند و بنشیند سر خانه و زندگیاش.
در خانه ما هیچکس نبود که بتوانم با او حرف بزنم. سه برادر دارم که هر سه نفر مثل پدرم فکر میکنند و اصلا به من اهمیتی نمیدهند. مادرم هم یک زن بیسواد است که از 14 سالگی به خانه شوهر آمده و هیچ اختیاری از خودش ندارد. او هم مرتب حرفهای پدرم را تکرار میکرد. وقتی علی از سربازی آمد بحث ازدواج ما جدی شد اما مادر علی فوت کرد و برای همین مراسم یک سال عقب افتاد.
من خیال کردم در این یک سال میتوانم هر طور شده پدرم را راضی کنم بیخیال این عروسی شود اما فایدهای نداشت و حتی دو بار از او کتک خوردم. دفعه دوم با کمربند آنقدر مرا زد که از حال رفتم. وقتی به خودم آمدم به این نتیجه رسیدم که این زندگی هیچ فایدهای ندارد. من علی را دوست نداشتم. اصلا دلم نمیخواست زن او بشوم. درست است که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم اما علی اخلاقهای خیلی بدی داشت. او خیلی بددهن بود و مرتب فحش میداد. اصلا هم توجه نمیکرد طرف مقابلش یک دختر است. همین طور ناسزا میگفت. تازه عادت بد دیگری که داشت این بود که اصلا نظافت را رعایت نمیکرد و بدنش همیشه بو میداد. حالا فکر کنید من چه طور میتوانستم با چنین مردی زیر یک سقف زندگی کنم.
غیر از اینها من دوست داشتم درس بخوانم و دانشگاه بروم. در روستای ما یکی از دخترها دانشگاه رفته و مهندس شده بود. به پدرم گفتم میخواهم مثل او شوم اما پدرم جواب داد آن دختر از وقتی پایش به تهران رسیده اخلاقش عوض شده و باعث سرافکندگی خانوادهاش است و او اجازه نمیدهد من هم این طور شوم و باید فکر دانشگاه رفتن را از سرم بیرون کنم.
در این اوضاع و احوال بالاخره تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم. کمی پول و شناسنامهام را برداشتم و با ترس و لرز به تهران آمدم. وقتی به تهران رسیدم اصلا فکر نمیکردم شهر اینقدر شلوغ و بی در و پیکر باشد.
خیلی ترسیدم. همه عجله داشتند و مردم تند و تند این طرف و آن طرف میرفتند. من جایی برای رفتن نداشتم. همین طور سرگردان بودم. تا شب در خیابانها پرسه میزدم. هر چند قدم که میرفتم یک ماشین برایم بوق میزد.
آن شبی که به تهران رسیدم هوا خیلی سرد بود تا اینکه بالاخره آخر شب پسر جوانی اصرار کرد تا سوار ماشینش شوم. او گفت نترسم و نمیخواهد به من آسیبی بزند. آن پسر مرا به خانهای برد که بعدا فهمیدم در خیابان دماوند است. او به من غذا داد و گفت بهتر است بروم بخوابم. آن روز با من کاری نداشت اما روز بعد سراغم آمد و قتی قصدش را فهمیدم سعی کردم از خانه فرار کنم اما او در را قفل کرده بود. هر طور که بود کلید را برداشتم و از جا بیرون دویدم.
بعد از آن سه روز در خیابانها سرگردان بودم و شبها روی صندلی یک پارک مینشستم و تا صبح میلرزیدم. روز چهارم مردی میانسال سراغم آمد که به نظر آدم خوبی بود. او گفت به من کار و جای خواب میدهد اما او هم هدفی غیر از سوءاستفاده نداشت و بالاخره هم به هدفش رسید. آن موقع بود که از خودم بدم آمد اما دیگر راه چارهای نداشتم و نمیتوانستم به روستایمان برگردم چون پدرم حتما من را میکشد.
بعد از آن دیگر زندگی درستی نداشتم و مجبور بودم از راه خلاف اخلاق زندگی کنم تا بتوانم شبها جایی برای خوابیدن داشته باشم و غذایی بخورم. دیگر از خودم متنفر شدهام. من نمیخواستم این طور شود. فکر میکردم در تهران کار پیدا میکنم و بعد هم به دانشگاه میروم اما حالا اسیر گنداب شدهام و روز به روز وضعام بدتر میشود.
سوسن-ت یکی دیگر از دختران فراری است که در 16 سالگی خانهاش را ترک کرد. او میگوید: من در راه مدرسه با پسری به اسم مجید آشنا شدم. مجید هر روز دنبالم میآمد و حرفهای عاشقانه میزد. آنقدر این کار را کرد تا من هم عاشقاش شدم اما میدتنستم اگر پدر و مادرم بفهمند مرا میکشند. ما در شهر کوچکی در نزدیکی ایلام زندگی میکردیم و خبرها در شهر ما زود به گوش همه میرسد. بالاخره خبر ماجرای من هم به گوش پدرم رسید. یکی از همسایهها من و مجید را با هم دیده و موضوع را به پدرم گفته بود. پدرم وقتی فهمید به جانم افتاد و تا میتوانست کتکم زد.
بعد هم مدرسه رفتن را برایم قدغن کرد. من از غم دوری مجید داشتم خفه میشدم تا اینکه مجید از طریق یکی از دوستانم که دختر همسایهمان بود شروع کرد برایم پیام فرستادن تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم با هم فرار کنیم. ما اول با هم به ایلام رفتیم و بعد به کرمانشاه و بعد هم تهران. مجید میگفت به زودی مرا عقد میکند. برای همین هم وقتی درخواست رابطه کرد مخالفتی نکردم. او را خیلی دوست داشتم و شوهر آینده خودم میدانستم اما مجید در تهران مرا رها کرد و از آن به بعد بود که روزهای سیاه زندگیام شروع شد.
در میدان آزادی زنی که به ظاهر خیرخواه بود سراغم آمد و مرا به خانهاش برد. او یک هفته از من مراقبت کرد و بعد از آن گفت از این به بعد برای تامین خرج و مخارجم باید کار کنم. از آن به بعد بود که مرا وادار به برقراری رابطه با مردان غریبه میکرد. این وضع زندگیام ادامه داشت تا اینکه از آن خانه فرار کردم. بعد با مردی آشنا شدم و به عقد موقت او درآمدم اما آن مرد معتاد بود و من را خیلی کتک میزد. یک روز که بدجوری مرا زده بود و تمام تنام درد میکرد برای کم شدن دردم به من مواد داد و این طور بود که گرفتار مواد مخدرم هم شدم و وقتی به خودم آمدم که معتاد بودم و شوهرم از آن به بعد مرا وادار به موادفروشی کرد. این وضع ادامه داشت اینکه دستگیر شدم.
12jav.net