درددلهای سیاه یک دختر فراری
ضربه روحی شدیدی را تحمل می کردم اما از این که باز هم مادرم در کنارم حضور داشت خوشحال بودم اما این خوشحالی اجباری چند ماه بیشتر دوام نیاورد چرا که مادرم خیلی زود با مرد بداخلاقی ازدواج کرد...
دوات آنلاین-نمی دانم در این سرنوشت سیاه من چه کسانی مقصر هستند و آینده تاریکم به کجا خواهد کشید اگرچه خودم نیز نقش مهمی در ماجرای تیره روزی هایم داشتم به طوری که در 16 سالگی هستی ام را از دست دادم و به امید داشتن یک زندگی خوب با خلافکاری همدست شدم که غرور و آینده ام را لگدمال کرد اما ...
نوجوان 16 ساله ای که اشک ریزان به آغوش قانون پناه آورده بود تا شاید چاره ای برای رهایی از مخمصه ای بیابد که مدت ها در آن دست و پا می زد این دختر فراری از خانه که کوهی از غم در چهره اش نمایان بود درباره ماجراهای تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: یازده ساله بودم که روزی مادرم با عصبانیت دستم را کشید و در حالی که از محضر ثبت طلاق بیرون می آمد خطاب به پدرم گفت من دخترم را بزرگ می کنم و تو هم با همان مواد مخدر ازدواج کن! آن زمان درک نمی کردم که چه بلایی به سرم آمده است و از امروز باید بدون پدر و تنها در کنار مادرم زندگی کنم.
ضربه روحی شدیدی را تحمل می کردم اما از این که باز هم مادرم در کنارم حضور داشت خوشحال بودم اما این خوشحالی اجباری چند ماه بیشتر دوام نیاورد چرا که مادرم خیلی زود با مرد بداخلاقی ازدواج کرد که من حتی از نگاه کردن به چشمانش می ترسیدم از آن روز به بعد زندگی در آن خانه در حالی برایم بسیار سخت شده بود که مادرم نیز توجهی به من نداشت و سرگرم زندگی خودش بود. مدتی بعد عاشق لبخند پسر جوانی در مسیر مدرسه شدم و با او ارتباط برقرار کردم می خواستم همه خلأهای عاطفی ام را در قلب «ساسان» جست وجو کنم چرا که هیچ گاه در خانواده ام رنگ محبت نمی دیدم و آن لبخند خیابانی مرا به سوی خودش جذب کرد.
چند روز بعد به بهانه رفتن به کلاس فوق العاده مدرسه با «ساسان» در پارک قرار گذاشتم تا ساعتی را در کنار او سپری کنم می خواستم با هر بهانه ای و برای یافتن مهر و محبت گمشده از محیط خانه دور شوم اما ناگهان ناپدری ام در حالی مقابلم قرار گرفت که سرگرم گفت وگو با ساسان روی نیمکت پارک بودم و صدای خنده هایم در فضای پارک می پیچید آن روز ناپدری ام با توهین و فحاشی مرا به سوی خانه کشاند و به شدت کتکم زد با وجود این مادرم فقط نظاره گر این صحنه بود و هیچ حمایتی از من نکرد با آن که می دانستم ارتباط با جوانی غریبه درست نیست ولی به خاطر لجبازی و غروری کاذب به این ارتباط شوم ادامه دادم و در نهایت برای آن که بتوانم راحت تر با «ساسان» رابطه داشته باشم با وسوسه ها و جملات فریبنده او تصمیم به فرار از خانه گرفتم بدون آن که لحظه ای به عواقب این تصمیم وحشتناک فکر کنم ساسان مرا به خانه مجردی اش برد و از من خواست برای آن که زندگی توام با رفاه و آسایش داشته باشیم در کار خرید و فروش مواد مخدر با او همکاری کنم من هم که خود را غرق در رویاهای دلنشین واهی می دیدم تن به این کار دادم و همراه ساسان و به امید پولدار شدن به خرید و فروش مواد مخدر پرداختم.
در این مدت از مادر و ناپدری ام نیز بی خبر بودم تا جایی که فکر می کردم هیچ اهمیتی برای آن ها ندارم اما چند ماه بعد از این وضعیت خسته شدم و با اندیشیدن به عواقب خرید و فروش مواد مخدر از ساسان خواستم این کار را ترک کند و به دنبال یک شغل آبرومند برود اما او وقتی مخالفت شدید مرا دید همانند یک مار زخمی دور خودش می پیچید به طوری که ناگهان با سر و صدا و فحاشی مرا زیر مشت و لگد گرفت و پس از آن هم ارتباطش را با من قطع کرد حالا هم در حالی تنها و حیران مانده ام که همه هستی ام را از دست داده ام و حتی مادرم نیز دیگر حاضر نیست مرا در خانواده بپذیرد و ...
در خور ذکر است به دستور سرهنگ علایی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) تلاش مشاوران کلانتری برای قرار گرفتن این دختر نوجوان در مسیر صحیح زندگی آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان
12jav.net