دوات آنلاین-بعد از اردشیر بابکان فرزند او به پادشاهی رسید. پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسمهای اردشیر را اجرا میکند و از دهقان یک به سی مالیات میگیرد تا به کار لشکر بپردازد.
وقتی خبر مرگ اردشیر به همهجا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه بهسوی ایران روان شدند. سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تنبهتن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچکدام نتوانستند دیگری را شکست دهند.
سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد.
شاپور از پالوینه بهسوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد به وجود آورد. شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هر جا میرفت بزانوش را هم میبرد.
رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت: اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت میفرستم. بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد. پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و پسرش اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد.
پادشاهی اورمزد شاپور یک سال و دو ماه بود. اورمزد نیز بهرسم شاهان قبل رفتار میکرد ولی مدت پادشاهی او زیاد نبود و چون هنگام مرگش رسید پسرش بهرام را فراخواند و اندرزهایی به او داد و جان سپرد.
پادشاهی بهرام اورمزد سه سال و سه ماه و سه روز بود. بهرام بر تخت نشست اما عمر پادشاهیش چندان دراز نبود . او پسری به نام بهرام بهرام داشت . پس او را فراخواند و بهرسم شاهان قدیم نصایحی به او کرد و درگذشت .
پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود. وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را بهجا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان بهجای او نشست.
پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود. او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه مینامیدند. چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت.
پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود. او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد .
پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پسازآن عمرش سررسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید .
پادشاهی شاپور اورمزد هفتاد سال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد. جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهلروزه شد او را بر تخت پدر نشاندند.
موبدی به نام شهروی مدتزمانی کارهای پادشاهی را انجام میداد. چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید.
موبد گفت: الآن مردم بهسوی خانه میروند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر میخورند و هرکسی از بیم آب میخروشد.
پس شاپور گفت: باید پلی وسیع بسازند تا مردم بهراحتی از آن رد شوند. همه از کیاست این کودک شاد شدند.
بهزودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشتساله شد تاج بر سرش نهادند و رسماً شاه شد. در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد.
پس از یک سال نوبهار دختری به دنیا آورد که او را مالکه نامیدند. وقتی شاپور بیستوششساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یک ماه طول کشید.
سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایهاش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد.
وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را باجان و دل میپذیرد. پس مالکه پدر را بیهوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پردهسرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمهاش نوبهار را باعزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند.
پسازآن شاپور هر عربی را که میدید ، میکشت و دو کتف او را با شمشیر میزد. به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند.
روزی شاپور ستارهشناس را فراخواند و از طالعش پرسید. ستارهشناس پاسخ داد: کاری پررنج در پیش داری.
شاپور گفت: آیا میشود جلوی آن را گرفت؟
ستارهشناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد.
روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد.
وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد. پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد. مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت: او شاپور شاه ایران است.
قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد. وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند.
کلید اتاق در دست زن قیصر بود. زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد. قیصر همان روز لشکرش را بهسوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت. بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز بهاجبار به دین مسیح درآمدند.
مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت: چطور کمکت کنم؟
شاپور پاسخ داد: هرروز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید.
شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند.
کنیز گفت: فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن میروند. وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان میآورم.
شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب ازآنجا فرار کردند و به ایران رفتند. در راه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند.
باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت. شاپور درباره موبد موبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت. پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت: این را به موبد موبدان بده. باغبان نیز چنین کرد.
موبد وقتی گل را دید گریست و گفت: این مرد کجاست؟
باغبان گفت: در خانه من است.
پس موبد فرستادهای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند.
شاپور نیز به دیدن آنها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راههای طیسفون را ببندند تا فعلاً قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه میشدند.
پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آنها گفتند که قیصر بهجز شکار و می خوردن به چیزی نمیاندیشد و سپاهیانش همه پراکنده شدهاند.
شاپور شاد شد و بهسوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود.
روز بعد نامههایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت. سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید.
قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت: ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی؟
قیصر گفت: تاج و تخت مرا مغرور کرد.
شاه گفت: چرا ایران را خراب کردی؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درختهایی که بریدهای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست ازسرت میکنم. پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید.
سپس شاپور لشکری آماده ساخت و بهسوی روم رفت و آنجا را ویران کرد. وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و بهسوی ایرانیان حرکت کرد.
جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند. وقتی شاپور لشکر را بهسوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آنها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آنها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آنها شکست خوردند.
سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را بهجای قیصر نشاندند. بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامهای به شاپور نوشت و گفت: بهتر است که دست از خونریزی برداریم. اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند.
شاپور وقتی نامه را خواند آنها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا باهم پیمان ببندیم.
بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان بهسوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود. شاپور آنها را بخشید و گفت: بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من میخواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی.
بزانوش پذیرفت و عهدنامهای نوشتند. وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آنها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آنها را بخشید.
سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید. قیصر همچنان دربند بود تا مرد. شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد. سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرمآباد نهاد. شهری هم در شام به وجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت.
پسازآنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست.
شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند: او فقط نقاشی چیرهدست است.
شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند. مانی در میان از سخن فروماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند.
وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیر را فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت: اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو میسپارم .
اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت .
منبع: کافه داستان- داستانهای شاهنامه،فریناز جلالی
12jav.net