2024/04/16
۱۴۰۳ سه شنبه ۲۸ فروردين
داستان‌های شاهنامه/ ارجمندشدن بوذرجمهر نزد انوشیروان

داستان‌های شاهنامه/ ارجمندشدن بوذرجمهر نزد انوشیروان

فرستاده شاه از بوذرجمهر خواست تا خواب را تعبیر کند اما او گفت: جز در نزد شاه سخنی نخواهم گفت.

دوات آنلاین-شبی نوشیروان در خواب دید که پیش تخت یک درخت شاهی رویید. شاه شاد شد و رامشگران را فراخواند. یک گراز تیزدندان در مجلس بود و از جام نوشیروان شراب می‌نوشید. وقتی خورشید سر زد خسرو انوشیروان عصبانی برخاست و خواب‌گزار را فراخواند و خوابش را تعریف کرد اما خواب‌گزار نتوانست پاسخی دهد.

 

شاه موبدان را با کیسه‌های زر همه‌جا فرستاد تا کسی پیدا شود و خوابش را تعبیر کند. یکی از آن‌ها به نام آزادسرو به مرو رفت و به جستجو پرداخت تا اینکه به موبدی رسید که کودکان را اوستا می‌آموخت.

 

در میان کودکان فردی به نام بوذرجمهر بود. آزادسرو از موبد کمک خواست اما او گفت: تعبیر خواب کار من نیست و من معلم کودکان هستم.

 

بوذرجمهر به استاد گفت این کار من است.

 

موبد تغیر کرد و گفت به کارت برس. فرستاده شاه از بوذرجمهر خواست تا خواب را تعبیر کند اما او گفت: جز در نزد شاه سخنی نخواهم گفت.

 

بنابراین با هم به نزد شاه روانه شدند. درراه برای استراحت زیر درختی فرود آمدند تا چیزی بخورند و بنوشند. بوذرجمهر زیر سایه درخت خوابید و چادری بر سرش کشید.

 

ناگهان موبد دید ماری روی بوذرجمهر آمد. بدون اینکه صدمه‌ای بزند به بالای درخت رفت و بعد از آن بوذرجمهر بیدار شد.

 

موبد در دل گفت که این کودک هوشمند انسان بزرگی خواهد شد.

 

بالاخره به نزد شاه رسیدند و فرستاده تمام ماجرا را برای شاه بیان کرد.

 

کسری کودک را نزد خود فراخواند و خوابش را تعریف کرد. کودک گفت: میان حرم‌سرای تو مرد جوانی با آرایش زنانه وجود دارد. فرمان بده تا همه از جلوی تو رد شوند تا او را بیابیم.

 

چنین کردند اما کسی را نیافتند.

 

کودک گفت: این بار همه را برهنه کن تا او را بیابی.

 

شاه چنین کرد و مرد جوان را یافتند که در کنار دختر حاکم چاچ بود.

 

شاه پرسید این مرد کیست؟

 

زن گفت: برادر کوچک من است که هر دو از یک مادریم.

 

شاه عصبانی شد و دستور مرگ هر دو را صادر کرد.

 

سپس به خواب‌گزار بدره زر و اسب و لباس داد و نامش را جزو موبدان دیوان شاه نوشتند.

 

کار بوذرجمهر بالا گرفت و شاه از او راضی بود و بنابراین به مدارج بالا رسید.

 

روزی شاه بزمی به راه انداخت و موبدان را دعوت کرد و از آن‌ها خواست تا از علم خود هرچه می‌دانند بگویند. هرکسی چیزی گفت تا نوبت به بوذرجمهر رسید.

 

بوذرجمهر بعد از ستایش شاه گفت: اگر شاه مرا نکوهش نکند هرچه بدانم بگویم.

 

پس بوذرجمهر بعد از ستایش یزدان گفت: روشن‌بین کسی است که کوتاه و مفید سخن گوید و عجله به خرج ندهد. اگر زیاده‌گویی شود سخن گوی نزد مردم کوچک می‌شود. باید به دنبال هنر بود و آز نداشت که جهان عاریتی است. در دل هرکسی آرزویی است و هرکس خو و اخلاق خاص خود را دارد. هرکس که دنبال کار باشد همیشه دانا و خرم است.

 

ز نیرو بود مرد را راستی

ز سستی کژی آید و کاستی

ز دانش چو جان تو را مایه نیست

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

 

هرکس حریص نباشد توانگر است و خرد مانند تاجی بر سر است و دشمن دانا بهتر از دوست نادان است. هرکس دلش شاد باشد ثروتمند است. با آموختن و شنیدن سخن دانایان انسان فروتن می‌شود. اگر ثروتمند هم هستی در خرج کردن میانه‌روی کن.

 

همه از سخنان خوب بوذرجمهر متعجب شدند و شاه دستور داد تا نام او را در آغاز نام‌ها بنویسند.

 

دوباره شاه او را به پرسش گرفت و او گفت: نباید از حکم شاه سرپیچی کرد که ما چون گوسفندیم و او شبان ماست و یا ما زمین و او آسمان ماست و با شادیش شادیم و اهریمن است هرکس که با او شاد نیست.

 

بدین‌سان انوشیروان هفت بزم راه انداخت که در آن مجلس‌ها هرکدام از موبدان سؤالاتی از بوذرجمهر کردند و پاسخ‌های درخوری نیز یافتند.

 

منبع : کافه داستان/ داستانهای شاهنامه نوشته فریناز جلالی

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.