2024/11/23
۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
پیشنهادات ما
داستان‌های شاهنامه/ گشتاسپ، اسفندیار را به جنگ با رستم فرستاد

داستان‌های شاهنامه/ گشتاسپ، اسفندیار را به جنگ با رستم فرستاد

اسفندیار فهمید شاه قصد دارد او را از تاج ‌و تخت دور کند ولی با همه این‌ها پذیرفت و گفت: من به سیستان می‌روم و به دستور تو عمل می‌کنم اما اگر کار من بد باشد خداوند در روز قیامت از تو سؤال می‌کند.

دوات آنلاین-اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد. شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت: پدرم با من بی‌مهری می‌کند. او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم، پادشاهی و لشکر را به من می‌دهد اما چنین نکرد.

 

من به او خواهم گفت که اگر با من وفادار باشد و تاج‌وتخت را به من بدهد با او به نیکی رفتار می‌کنم در غیر این صورت با زور بر تخت می‌نشینم.

 

مادرش غمگین شد و گفت: پدرت فقط تاجی بر سر دارد اما همه‌ چیز تحت سلطه توست.

 

اما اسفندیار نپذیرفت. دو روز همچنان ناراحت و دژم بود. روز سوم ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است. جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید. جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت: روزگار خوشی او دوام ندارد.

 

شاه پرسید اگر من تخت و تاج را به او سپارم آیا در امان خواهد بود؟

 

جاماسپ گفت: چه کسی می‌تواند ازقضای روزگار فرار کند؟

 

شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و از کارهایی که کرده بود و نامرادی‌هایی که از شاه دیده بود داد سخن داد. از جنگ توران و اسارتش به دست پدر و گذشتن از هفت‌خوان و جنگ با ارجاسپ و کشتن او و یارانش و آزاد کردن خواهران ، همه را بیان کرد و سپس گفت: تو قسم خوردی که تاج ‌و تخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ می‌کنی؟

 

شاه گفت: تو راست میگویی و اکنون در جهان به‌جز رستم پسر زال که سر اطاعت در برابر من خم نمی‌کند و نهانی نسبت به من کینه می‌ورزد، تو نظیری نداری. ندیدی وقتی ارجاسپ به بلخ آمد، رستم ما را کمک نکرد؟ تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بند کنی و اگر چنین کنی من تخت و تاج را به تو می‌سپارم.

 

اسفندیار گفت: ای شهریار بزرگ ، ما باید با تورانیان جنگ کنیم نه با پیرمردی که کاووس او را شیرگیر خوانده است و از زمان منوچهر تا کیقباد شهر ایران به خاطر او پابرجا مانده است. او خدای رخش است و نامداری جدید نیست. آزار او کار خوبی نیست.

 

اما گشتاسپ گفت: اگر تاج ‌و تخت را می‌خواهی باید به جنگ رستم بروی.

 

اسفندیار فهمید شاه قصد دارد او را از تاج ‌و تخت دور کند ولی با همه این‌ها پذیرفت و گفت: من به سیستان می‌روم و به دستور تو عمل می‌کنم اما اگر کار من بد باشد خداوند در روز قیامت از تو سؤال می‌کند.

 

کتایون خشمناک و گریان نزد اسفندیار رفت و گفت: از بهمن شنیده‌ام که می‌خواهی به جنگ رستم بروی. پند مادرت را بشنو و عجله مکن او پهلوان بزرگی است که کارهای زیادی کرده است و بعد از او به‌جز سهراب سواری چون او نبوده است . به خاطر تاج شاهی سرت را به باد نده .

اسفندیار گفت: تمام سخنان تو درست است و بهتر از رستم در جهان نیست اما من با فرمان پدر چه کنم؟ اگر قرار است در زابل بمیرم کاری نمی‌شود کرد.

 

سحرگاه اسفندیار با لشکرش به راه افتاد و رفت تا به یک دوراهی رسید و به‌سوی زابل به راه افتاد تا به هیرمند رسید پس پرده‌سرا و خیمه زدند و استراحت کردند و اسفندیار با پشوتن سخن می‌گفت که باید پیکی را با احترام نزد رستم فرستاد تا بگوید که اگر خود به نزد ما بیاید با او به نیکویی رفتار خواهیم کرد. درست نیست که از ابتدا با او بجنگیم که مدت‌ها ایران‌زمین به خاطر او پابرجاست.

 

اسفندیار، بهمن را صدا زد و گفت: بر اسب سیاه بنشین و دیبای چینی بپوش و تاج بر سرت بگذار به‌طوری‌که هرکس تو را ببیند، بفهمد که از نژاد شاهان هستی پس به نزد رستم برو و بگو زمان زیادی عمر کردی و شاهان بسیاری دیدی و همیشه گوش‌ به ‌فرمانشان بودی اما از زمان لهراسپ به بعد به‌سوی بارگاه او نیامدی و وقتی ارجاسپ به جنگ ما آمد به کمک نیامدی. ما او را شکست دادیم و تمام پادشاهی توران هم از آن گشتاسپ است. شاه از تو آزرده است و از من خواسته تا تو را کت‌بسته به نزدش ببرم. اگر تو به نزد شاه بیایی من قسم می‌خورم که رای او را عوض کنم و نگذارم به تو آسیبی برسد و پشوتن گواه سخنان من است که من خیلی سعی کردم تا شاه را آرام سازم اما او نپذیرفت، پس تو با من راه بیا.

 

بهمن سخنان پدر را شنید و به‌سوی زابل روانه شد. وقتی دیده‌بان او را دید خبر داد که سواری به‌سوی شهر می‌آید. زال بر اسب نشست و وقتی او را دید گفت: همانا از لهراسپ نشان دارد.

 

بهمن نزد آن‌ها آمد و گفت: من با رستم کاردارم.

 

زال او را دعوت کرد و گفت: آسوده باش که رستم به همراه فرامرز و زواره به شکار رفته است.

 

اما بهمن گفت: اسفندیار به من دستور استراحت نداده است. اگر می‌شود راهنمایی بفرست تا من را به شکارگاه هدایت کند.

 

زال گفت: نامت چیست؟ باید از نژاد لهراسپ باشی.

 

او گفت: من بهمن پسر اسفندیار هستم . زال در برابرش تعظیم کرد و بهمن هم پیاده شد و باهم به گفتگو پرداختند و هرچه زال اصرار کرد که کمی بمان او نپذیرفت و گفت: فرمان اسفندیار را باید انجام دهم. زال کسی را همراه بهمن فرستاد تا او را راهنمایی کند.

 

در برابر بهمن کوهی قرار داشت. بهمن ازآنجا نگریست و رستم را دید که جام می در دست داشت و رخش هم برای خودش می‌چرید. بهمن وقتی رستم را دید ترسید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید پس سنگی از بالای کوه به پایین پرتاب کرد. زواره سنگ را دید و با فریاد رستم را باخبر کرد ولی رستم نجنبید و وقتی سنگ نزدیک شد با پاشنه پا آن را دور انداخت.  

 

وقتی بهمن چنین دید با خود گفت اسفندیار از پس او برنمی‌آید و باید با او مدارا کرد. وقتی بهمن به نزدیک رستم رسید به موبد گفت: او کیست؟ باید از نژاد گشتاسپ باشد.

 

بهمن پیاده شد و خود را معرفی کرد. پس رستم او را به برگرفت و حالش را جویا شد و هر دو به گوشه‌ای نشستند و بهمن خواست پیام اسفندیار را بدهد اما رستم دستور داد تا غذا بیاورند و خودش به همراه برادرش و بهمن دور سفره نشستند.

 

بهمن کمی خورد و سیر شد. رستم خندید و گفت: تو که غذایت این است چطور تا در هفت‌خوان رفتی؟

 

بهمن گفت: ما کم‌غذا هستیم.

 

رستم جامی پر از می به او داد. بهمن ابتدا مردد بود که مبادا مسموم باشد ولی زواره قدری نوشید و بعد بهمن به‌راحتی آن را خورد. سپس وقتی سوار اسب شدند بهمن پیام اسفندیار را به او داد.

 

رستم گفت که از دیدارت خوشحال شدم. به پدرت بگو: پیامت را شنیدم و از پندهایت متشکرم. آوازه‌ات را زیاد شنیده‌ام و مایلم تو را ببینم پس خودم بی سپاه به دیدنت می‌آیم. با تمام ‌کارهایی که کردم شاه قصد آزار مرا دارد. من خواهم آمد و حرف‌هایم را به تو خواهم گفت اما تو قصد ستیزه با مرا پیش نگیر چون من نیز جنگجوی ماهری هستم و تاکنون کسی مرا به بند نکشیده است پس بیا باهم دوست باشیم و روزگار را به خوشی بگذرانیم و هرگاه خواستی برگردی من در گنج‌هایم را به رویت باز می‌کنم تا با خود ببری و به سپاهت هم بدهی و آنگاه با تو خواهم آمد تا به نزد گشتاسپ برویم و از او بپرسم که چرا قصد دشمنی با مرا دارد.

 

وقتی بهمن رفت رستم ، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال و رودابه بروید و بگویید: در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پرکینه به نزد ما آمده است. باید با او صحبت کنم اگر در او نیکی دیدم گنج و گوهر را از او دریغ نمی‌کنم اما اگر از او ناامید شدم با او راه نمی‌آیم.

 

زواره گفت: ناراحت نباش، از ما بدی به اسفندیار نرسید و او مرد عاقلی است و بیهوده با ما نمی‌جنگد.

 

زواره به نزد زال آمد و رستم به‌سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن بیاید.

 

بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند. اسفندیار سوار بر اسب به همراه صد سوار به‌سوی هیرمند رفت.

 

منبع: کافه داستان

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.