داستانهای شاهنامه / زندانی شدن بیژن بهدستور افراسیاب و نالان شدن منیژه از دستور پدرش
افراسياب سخنان بیژن را دروغ شمرد و گفت مي خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني.
دوات آنلاین-دايه منیژه راز علاقه بیژن به او را با منيژه باز گفت. منيژه همان دم پاسخ فرستاد:
گر آئي خرامان به نزديك من
برافروزي اين جان تاريك من
به ديدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم
ديگر جاي سخني باقي نماند. بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ گراز پرسيد.
پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و خوردني خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت و زر و مشك و عنبر شاديها كردند.
روز چهارم كه منيژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي در جامش ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري خوابگاهي آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر رسيدند خفته را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي هوشياري به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت.
از اين كه ناگهان خود را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين آگاه گشت و بر او نفرين ها فرستاد, اما منيژه به دلدارياش برخاست .
چندي بر اين منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند تا آنكه دربان از اين راز آگاه گشت و از ترس جان موضوع را به افراسیاب گفت.
افراسياب از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد.
پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند.
گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي سرخ نهاده و به شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد.
بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ريختن تهديد نمود.
گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و افسون دست بسته نزد افراسيابش برد.
شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد.
بيژن پاسخ داد: من با ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين هنگام پري بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد.
در اين ميان لشكر دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب چهر نشاند و بر او هم افسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم.
افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني.
بيژن گفت اي شهريار، پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي روند من چگونه دست بسته و برهنه بي سلاح مي توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران نفر يكي را زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسياب از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد. از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و به باد صبا پيامها فرستاد:
ايا باد بگذر به ايران زمين
پيامي زمن بر به شاه گزين
به گردان ايران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به كينم كمر
بگويش كه بيژن بسختي درست
تنش زير چنگال شير نرست
به گرگين بگو اي يل سست راي
چه گوئي تو بامن به ديگر سراي
به اين ترتيب بيژن دل از جان برگرفت و مرگ را در برابر چشم ديد.
از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به مكافات مي رساندند گذر كرد و مردم كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و كمند بلندي از آن فرو هشته اند. چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي مانده است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را خواستار شد.
افراسياب از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد اما سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران راضي گشت بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز دستور داد كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و نگون به چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان بياورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد,
سپس به ايوان منيژه برود و آن دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه ديده است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد.
گرسيوز چنان كرد و منيژه را برهنه پاي و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در دشت و بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد ميكرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائين مي انداخت و زار مي گريست.
منبع:https://www.mehremihan.ir/
12jav.net