داستانهای شاهنامه / شکست سپاه ایران از یاران افراسیاب
تا صبح همه دشت پر از کشتگان ایرانیان شد و گودرز به هر سو نگاه میکرد دشمن میدید. دوسوم ایرانیان کشته شدند و بقیه مجروح بودند و پزشکی هم نبود که آنها را مداوا کند.
دوات آنلاین-سپاه ایران به راه افتاد و به توران خبر رسید که ایرانیان به کاسه رود میآیند. از تورانیان جوانی به نام پلاشان آمد تا لشکر را ببیند. وقتی گیو درفش پلاشان را دید گفت: بروم و سرش را ببرم اما بیژن گفت: شاه به من امر کرده و برای همین به من خلعت داد.
گیو گفت: برای جنگ شتاب مکن شاید از پس او برنیایی.
بیژن گفت: مرا نزد شاه کوچک مکن. پس زره سیاوش را از گیو گرفت و پوشید و به راه افتاد. پلاشان درراه نشسته بود و آهویی را که شکار کرده بود میخورد. وقتی اسب او اسب بیژن را دید شیهه کشید و پلاشان فهمید که کسی میآید. به بیژن گفت: نامت چیست که عمرت سررسیده است.
بیژن خود را معرفی کرد و سپس جنگ آغاز گشت. ابتدا با نیزه اما نیزهها شکست بعد با شمشیر و سپس با عمود و بیژن چنان با عمود بر میان پلاشان زد که مهرههای کمر او شکست.
بیژن پیاده شد و سرش را برید و بهسوی پدر رفت و گیو شاد شد. بیژن سر پلاشان را نزد سپهبد سپاه برد و توس بر او آفرین گفت.
از آنسو خبر به افراسیاب رسید که سپاه ایران به کاسه رود آمده است. پس او لشکری آماده کرد. در همین زمان تندبادی آمد که از سردی همه ایرانیان فسرده شدند و همهجا یخ بست و برف همهجا را فراگرفت و کسی به جنگ فکر نمیکرد.
بسیاری از مردم و چهارپایان تلف شدند. بعد از یک هفته آفتاب زد و آب همهجا را فراگرفت. توس به سپاه گفت: بهتر است زودتر برویم وگرنه نابود میشویم.
بهرام گفت: تو با پسر سیاوش جنگیدی و به حرفهای من گوش ندادی حالا این بدیها به تو میرسد.
توس گفت: این سرنوشت بود. اگر او از نژاد شاهان بود زرسپ هم دیوزاده نبود. نباید دیگر به گذشته فکر کنیم. سپس گفت : گیو قرار بود آن کوه هیزم را بسوزاند.
گیو به راه افتاد اما بیژن گفت: من هم باید همراهت بیایم چون تو پیر شدهای اما گیو گفت: من هنوز زمینگیر نشدهام و میتوانم این کار را بکنم. پس پیکان آتش را بهسوی کوه هیزم نشانه رفت و آنجا را آتشی فراگرفت که تا سه روز میسوخت و روز چهارم سپاه ازآنجا گذشت و به هامون خیمه زدند.
درراه گروگرد بودند که به تژاو خبر رسید که از ایران سپاهی آمده است. او کبوده را فرستاد تا ببیند ایرانیان چه اندازه هستند تا شاید بتوانند به آنها شبیخون بزنند. در آن زمان بهرام دیدهبانی میداد و اسب کبوده صدایی کرد و بهرام گوشهایش تیز شد و کمان را آماده کرد و بر کمربند کبوده زد و او به زمین افتاد. بهرام گفت: راست بگو چه کسی تو را فرستاده؟
پس کبوده امان خواست و گفت: تژاو مرا فرستاده اگر مرا نکشی راه را نشانت میدهم.
اما بهرام نپذیرفت و سرش را برید. بعد از مدتی که کبوده نیامد تژاو فهمید که بلایی بر سر او آمده. پس لشکر را حرکت داد و بهسوی ایرانیان رفت. گیو نزد تژاو رفت و نامش را پرسید و او خود را معرفی کرد و گفت که مرزبان و داماد افراسیاب است.
گیو گفت : تو در برابر ما سپاه چندانی نداری پس تندی مکن اگر با ما همراه شوی و از توس اطاعت کنی من سفارش تو را میکنم.
تژاو گفت: تو به کمی سپاه من نگاه مکن من با این سپاه کاری میکنم که پشیمان شوید.
بیژن به پدر گفت: چرا به او پند میدهی و مهر میآوری؟ باید با او جنگید.
پس گیو در قلب سپاه و بیژن در پیشاپیش سپاه قرار گرفت و تژاو هم به همراه ارژنگ و مردوی بود. بعد از مدتی دوسوم تورانیان کشته شدند و ارژنگ هم هلاک شد. پس تژاو گریزان گشت و بیژن به دنبالش بود و با نیزه تاج او را ربود. وقتی تژاو نزدیک دژ رسید اسپینوی به او گفت: سپاهت چه شد؟ راضی نشو من به دست دشمن بیفتم. مرا به پشتت بنشان و با خود ببر.
تژاو نیز چنین کرد و باهم بهسوی توران رفتند اما اسب توان کشیدن دو نفر را نداشت. تژاو به اسپینوی گفت: چاره این است که تو پیاده شوی زیرا آنها با تو دشمنی ندارند. پس اسپینوی پیاده شد و تژاو غمگین به راه خود ادامه داد.
بیژن رسید و اسپینوی را گرفت و در پشت خود نشاند و به مقر سپاه برگشت. تژاو نزد افراسیاب رسید و ماجرای لشکرکشی طوس را گفت و از کشته شدن پلاشان سخن راند.
افراسیاب به پیران گفت: به تو گفتم از هر سو سپاه بیاور و تو درنگ کردی یا پیر شدی و یا بددلی میکنی.
پیران مردان جنگی را فراخواند و صدهزار سپاهی فراهم کرد. در راست سپاه بارمان و تژاو و در چپ نستیهن بود. آنها قصد داشتند ناگهانی شبیخون بزنند. پیران سی هزار سوار برگزید و شبانگاه به آرامی راه افتادند.
ایرانیان همه مست بودند. فقط گیو و گودرز بیدار بودند و وقتی گیو سروصدا شنید لباس پوشید و به سراپرده توس رفت و گفت: برخیز که دشمن حمله کرده.
سپس نزد پدر و هرکس که هشیار بود رفت و همه را بیدار کرد و با بیژن دعوا کرد که اینجا برای جنگ کردن آمدی یا میخوارگی؟
تا صبح همه دشت پر از کشتگان ایرانیان شد و گودرز به هر سو نگاه میکرد دشمن میدید. دوسوم ایرانیان کشته شدند و بقیه مجروح بودند و پزشکی هم نبود که آنها را مداوا کند. فرستادهای نزد شاه فرستادند تا وضعیتشان را بازگوید و تعیین تکلیف کند.
شاه وقتی خبرها را شنید غمگین شد . از طرفی از درد و مرگ برادرش ناراحت بود و از طرفی درد لشکر آزردهاش کرده بود. نامهای نوشت و پس از آفرین خدا به عمویش فریبرز گفت که توس دیگر سپهبد نیست او بیلیاقتی خود را نشان داد و خون برادرم را باوجود توصیههای من به زمین ریخت. از این به بعد تو فرمانده هستی و اگر احتیاج به مشورت داشتی با گودرز در میان بگذار و توس را نزد من بفرست. تو نیز بر جنگ شتاب مکن و پیشرو سپاهت را گیو قرار بده و مبادا که به بزم و می رو بیاورید.
نامه به فریبرز رسید و او نامه شاه را برای همه خواند پس توس درفش کیانی را به فریبرز داد و نزد شاه رفت اما شاه به او اعتنایی نکرد و او را خوار نمود و به او گفت: تنها به خاطر اینکه از نژاد منوچهر هستی و به خاطر ریشسفیدت تو را زنده میگذارم ولی از جلوی چشمم دور شو.
از آنسو فریبرز به رهام گفت: نزد پیران برو و بگو شبیخون آیین مردان نیست اگر مردانگی داری مدتی صبر کن تا مجروحان ما شفا پیدا کنند و یک ماه مهلت خواست. رهام نزد تورانیان رفت و پیام فریبرز را به پیران سپرد.
پیران گفت : شما به جنگ پیشدستی کردید و ما از توس جز تندی ندیدیم. او آمد تا انتقام سیاوش را بگیرد اما پسرش را کشت . ما یک ماه صبر میکنیم بعدازآن اگر از توران بروید با شما کاری نداریم وگرنه جنگ تنها راه ماست.
در این مدت فریبرز به تجهیز لشکر میپرداخت و بعد از اتمام مهلت جنگ آغاز شد.
12jav.net