داستانهای شاهنامه / بریدن سر سیاوش
ماجرای بریدن سر سیاوش یکی از غمناک ترین داستان های شاهنامه است که خلاصه آن را به زبان ساده در اینجا می خوانید.
دوات آنلاین-مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت: نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید. گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید هرچه رشتهام پنبه میشود.
پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد. سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پرآتش شد. تو خوی بد افراسیاب را نمیشناسی. اول ازهمه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.
سیاوش گفت: خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمیداد. من حالا با تو به درگاه او میآیم .
گرسیوز گفت: آنطور که قبلاً او را دیدی نیست. افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیکتر نیستی.
ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته میشود و گفت: هرچه فکر میکنم میبینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم. حالا بی سپاه نزد او میروم تا ببینم چه شده است.
گرسیوز گفت: نباید نزد او بروی من از سوی تو میروم و نامه تو را به او میدهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام میفرستم و اگر نشد میتوانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند .
سیاوش نامهای به شاه نوشت. نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت: شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئناً به دیدارت میآییم.
نامه را به گرسیوز سپرد. گرسیوز نزد شاه رفت و بهدروغ گفت: سیاوش مرا نپذیرفت و نامهات را نخواند و از ایران نامه پشت نامه برایش میآید . ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را شروع میکند.
افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرورفته بود. فرنگیس به او گفت : چه شده است؟ پاسخ داد: نمیدانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد او روسیاه شدهام. فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت: حالا چه میخواهی بکنی ؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمیتوانی بروی پس باید به روم بروی .
سیاوش گفت: ای ماهروی من اینگونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیهگاه ماست و از حکم خداوند نمیشود فرار کرد. گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجیگری کند .
چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید و خروشید. شمعی روشن کردند. فرنگیس پرسید چه شده ؟ سیاوش پاسخ داد: خوابی دیدم ولی آن را برای کسی بازگو مک . در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همهجا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده. در یکطرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که بهشدت از من عصبانی بود و در این هنگام گرسیوز آتشی افروخت و از آن آتش من سوختم.
سیاوش سپاه را خواند و طلایه بهسوی گنگ فرستاد. بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که افراسیاب با سپاهی فراوان از دور میآید. از سوی گرسیوز فرستادهای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت. فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش و فرار کن که من تو را زنده میخواهم.
سیاوش گفت: دیگر زندگی من سرآمدِ. بالاخره همه میمیرند. اکنون تو پنج ماهه آبستن هستی و بهزودی فرزندی به دنیا میآوری که شهریاری نامدار میشود. پس نامش را کیخسرو بگذار. اکنون افراسیاب مرا بیگناه سر میبرد و من غریبانه میمیرم و تو را به خواری میبرند. پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را به دنیا میآوری و مدتی نمیگذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود درمیآورد. از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران میبرد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله میبرد و همراه رستم توران را با خاک یکسان میکند.
پس از این سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم. تو سعی کن با سختیها بسازی .
فرنگیس صورت میخراشید و موی میکند و به سیاوش آویخت و گریه میکرد. سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت: برو و با کسی دمساز مشو تا وقتیکه کیخسرو بیاید و تو را ببرد. پس سر بقیه اسبها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و بهسوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست میگفت.
ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند؟ سیاوش گفت: من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت: چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی؟
سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم. سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بیگناهان ستم مکن و به حرفهای گرسیوز دل نده. گرسیوز به شاه گفت : چرا باید با دشمن گفتوشنود کنیم؟
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند.
سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند. سپاه به او گفت: از او چه دیدی؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است؟ پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاج و تخت است. پدرش شاه است و رستم او را پرورده. به یاد بیاور نامداران ایران را که به کینخواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه بر آنها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش میآیند و من و امثال من نمیتوانیم در برابر آنها ایستادگی کنیم. صبر کن تا پیران بیاید و با تو صحبت کند.
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت: نباید به سخنان این جوان خام گوش ده . افراسیاب گفت: من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستارهشمار گفت اگر او را بکشم توران تباه میشود. نمیدانم عاقبت چه میشود.
فرنگیس درحالیکه صورت میخراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک میریخت و به شاه گفت: چرا میخواهی مرا خاکسار کنی؟ او را بیگناه مکش. او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن. سرانجام همه خاک است. به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زندهای مورد نفرت عموم خواهی بود. آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد. گرسیوز تو را فریب داده. من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم میکنی.
وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت: برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد. پس با زور او را بردند و زندانی کردند.
گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد. سیاوش به پروردگار ناله کرد که: از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد. سپس سیاوش پیلسم را دید و به او گفت: سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریآم میآیی و اکنون من یاوری در اینجا نمیبینم.
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بیشرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز میتوان آن گیاه را دید که نامش ” خون اسیاوشان ” است . همه گروی را نفرین کردند .
منبع: کافه داستان
12jav.net