داستانهای شاهنامه / مهاجرت سیاوش نزد افراسیاب و ازدواج او با فرنگیس
پیران به افراسیاب گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده. کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج و تخت به سیاوش میرسد و در اصل هردو کشور از آن تو میشود.
دوات آنلاین-کاووس وقتی فهمید سیاوش با افراسیاب صلح کرده است از این تصمیم ناراحت شد و دستورات تازهای داد. فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد. سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بیدرنگ آنها را خواهد کشت و اگر اینطور به آنها هجوم ببرد شایسته نیست و خداوند نمیپسندد و اگر به ایران بازگردد و سپاه را به طوس واگذارد از دست شاه و سودابه خلاصی ندارد.
پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رو نهادم و حالا شاه از من میخواهد که پیمانشکنی کنم. حال که چنین است به گوشهای میروم و انزوا میجویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا باز کند تا از کشورش عبور کنم و به گوشهای بروم.
سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرز و بوم را تا آمدن طوس به تو میسپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت. طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همه چیز را برای افراسیاب تعریف کرد.
افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده. کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج و تخت به سیاوش میرسد و در اصل هردو کشور از آن تو میشود.
افراسیاب نامهای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی میدارم و تو جانشین من میشوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتی جویی من همه وسایلت را مهیا میکنم.
وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد .
سیاوش نامهای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبهمو بیان کرد و گفت: حالا که شاه مرا نمیخواهد و از دیدن من سیرشده است من مجبورم که به کام اژدها بروم.
سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود بهسوی توران رفت. زمانی که طوس آمد و از ماجرا باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت . کاووس بسیار خشمگین شد ولی مجبور شد فعلاً از جنگ صرفنظر کند.
از آنسو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد. پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت. سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان درزمانی که پیش رستم بود افتاد. به پیران گفت : از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید ازاینجا میروم و اگر هم راضی باشید میمانم. پیران گفت اصلاً فکر رفتن را مکن .
افراسیاب پیاده به استقبالش رفت. وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در برگرفتند. افراسیاب گفت : من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست. پس رو به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بیخرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است. جشنی به پا کردند.
شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش بروید و او را شاد کنید .
شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شاد باشیم. صبح روز بعد از خواب برخاستند. شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم. سیاوش گفت : من با تو برابری نمیکنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی.
افراسیاب گفت: تو هماورد شایستهای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بدکسی را انتخاب کرد.
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ را تعیین نمود.
سیاوش گفت: از اینها کدامشان میتوانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند. اگر اجازه بدهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب میکنم.
افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد . صدای طبلها بلند شد. شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد. سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که ازنظرها پنهان شد . بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد.
افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تاکنون چنان کسی را ندیدهاند. شاه بر تخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود. شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کمکم بازی بهتندی کشید. سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد. سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست. افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است. این کمان را کسی جز رستم نمیتواند استفاده کند.
پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد . شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید .
روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار برویم. آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند. سیاوش در دشت گورخری دید . از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد. آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش میکردند.
افراسیاب ازآنپس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمیگذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد میکرد. بدینسان یک سال گذشت .
روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت : در پردهسرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگترین شان جریره است. هرکسی را که پسندیدی به تو میدهم.
سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند. سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد .
بهمرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر میشد. روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی. درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلفهای سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد. تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت میکنم.
سیاوش گفت: من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمیخواهم و دربند تاج و تخت نیستم.
پیران گفت: من با جریره صحبت میکنم و او را راضی خواهم کرد. این کار به سود توست پس بپذیر.
سیاوش گفت : اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده. مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمیروم و کاووس را نمیبینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه کنم و با سرنوشت بسازم.
این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید. پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه:ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت: سالها پیش ستارهشناسی به پدرم گفت : که شما نبیرهای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه میکند. چرا من درختی بکارم که بارش زهر است ؟ من او را همچنان گرامی میدارم و هر وقت خواست میتواند به ایران برود.
پیران گفت: به سخن ستارهشناس کار نداشته باش. کسی که از نژاد سیاوش به وجود آید شهریار ایران و توران میشود و این دو کشور متحد میشوند.
شاه گفت :هر چه تو بگویی میپذیرم چون تاکنون از تو بد ندیدهام. پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند.
روز عروسی فرا رسید پیران هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند. سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هرروز مهرشان افزوده میشد. بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسههای درم و پوشیدنیهای بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد.
منبع: کافه داستان
12jav.net