داستانهای شاهنامه / عبور سیاوش از آتش و رفتن او به جنگ با افراسیاب
سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بیگناه باشم رها میشوم وگرنه مجازات را خواهم چشید. پس شروع به درد دل با خدا کرد و داخل آتش شد و بهسلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت.
دوات آنلاین-بعد از آنکه سودابه به سیاوش تهمت زد قرار شد سیاوش برای اثبات راستگویی خودش از آتش عبور کند. ( این بخش از داستان را میتوانید در این قسمت بخوانید.) در دشت هیزم جمع کردند و نفت بر آن ریختند و آتش به پا کردند و سیاوش با جامه سپید سوار بر اسبی سیاه در برابر شاه تعظیم کرد .
کاووس صورتش شرمگین بود. سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بیگناه باشم رها میشوم وگرنه مجازات را خواهم چشید. پس شروع به درد دل با خدا کرد و داخل آتش شد و بهسلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت.
کاووس گفت: ای دلیر کسی چون تو که از مادری پاکدامن زاده شده است پادشاه جهان خواهد شد. پس او را برگرفت و از کردار بد خویش پوزش خواست و سه روز به جشن و شادی پرداختند. روز چهارم سودابه را پیش خواند و ملامت کرد و گفت دیگر پوزش تو را نمیپذیرم پس آماده مرگ باش.
سودابه گفت : این کار را مکن . این جادوی زال بود که به ما رسید.
شاه گفت : بازهم نیرنگ به کار میبری و شرم نمیکنی؟ پس به جلاد گفت : او را به دار بزن
سیاوش پادرمیانی کرد که او را ببخش شاید پندپذیر باشد و به راه آید. شاه پذیرفت . سودابه را دوباره به شبستان بردند. پس از مدتی دوباره دل شاه پر از مهر سودابه شد و سودابه نیز دوباره به بدگویی از سیاوش میپرداخت و شاه را بدگمان میکرد. در همین زمان بود که شاه شنید افراسیاب با صدهزار ترک بهسوی ایران آمده است. پس در فکر این بود که چه کسی میتواند هماورد او شود.
سیاوش با خود گفت: بهتر است من به جنگ او بروم تا از چنگ سودابه و بدگمانی پدر خلاص شوم. پس نزد شاه رفت و تقاضای خود را گفت و شاه هم شادمانه موافقت کرد و رستم را نزد خود خواند و گفت که با سیاوش همراه شود.
بنابراین سپاهیان را آماده کردند و مجهز و کامل با 12هزار سپاهی پهلوی و پارس و بلوچ و کرد و گیلانی و خلاصه هر ایرانی پهلوانی را که آماده بود مهیا کردند. کاووس تا جایی سیاوش را همراهی کرد و با ناراحتی و اشک و آه با او خداحافظی نمود . گویا دلشان گواهی میداد که دیگر دیداری نخواهند داشت.
سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آنها همراه شدند.
به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد. وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا میروم و با او میجنگم.
شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن. او خود وارد جنگ میشود. از آنسو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفته شده است . افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد .
نیمهشب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند. گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در برگرفت و پرسید چه شده است؟ ولی او همچنان در بغل برادرش میلرزید تا اینکه بالاخره گفت: در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پر از گرد و خاک و آسمان هم پر از عقاب بود. ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد. لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ آشنایی در کنارم نبود. مرا نزد کاووس بردند درحالیکه جوانی 14ساله و زیبارو هم در کنارش بود.
گرسیوز گفت : باید اخترشناسان را خبر کنیم. افراسیاب به ستاره شناسان گفت: کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت: سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش میآید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود میشوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب میشود و همه به کینخواهی سیاوش به جنگ ما میآیند.
افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت: با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد .
گرسیوز بهسوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم و دینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد.
رستم گفت : باید تأمل کنیم و بعد جواب میدهیم.
رستم و سیاوش به فکر فرورفتند. رستم از این کار آنان بدگمان بود. تصمیم گرفتند فرستادهای نزد کاووس بفرستند.
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد. سیاوش گفت: به افراسیاب بگو نظرمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را میشناسد را بهعنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفتهاید پس بدهید و به توران بازگردید. من هم نامهای نزد کاووس میفرستم و صلح را از او میخواهم.
پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب بهناچار خواستههای ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت.
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت : کاووس تند است. بهتر است من نزد او بروم و با او صحبت کنم.
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت. کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیدهای چرا گول افراسیاب را خوردی؟
اکنون فرستادهای نزد سیاوش میفرستم و او را به جنگ امر میکنم و میخواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم.
رستم گفت: ای شاه سخن مرا بپذیر. افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی میجوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست. بعد از آن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران میروم و روز را بر او سیاه میکنم. از فرزندت مخواه که پیمانشکنی کند.
کاووس عصبانی شد و گفت: تو این افکار را در سر او پر کردی . من طوس را نزد او میفرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمیخواهم.
رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است. این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت.
12jav.net