2024/05/17
۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
داستان‌های شاهنامه/ پادشاهی اسکندر بر ایران تا زمان مرگ

داستان‌های شاهنامه/ پادشاهی اسکندر بر ایران تا زمان مرگ

پدرت قبل از رفتن از اين جهان تو را به همسريِ من داد.اکنون نامه اي براي مادرت نوشته ام واز او خواسته ام که تو را با همراهان به نزد من فرستد.... اگر به اينجا بيايي، من تو را شهربانوي ايران مي خوانم وآنچه خواهي ونيازِ بزرگان باشد، براي تو فراهم مي کنم.

دوات آنلاین-بعد از مرگ دارا اسكندر به پارس رفت، بر تخت شاهي ايران نشست. تاج بر سر گذاشت و فرمان داد تا سكه به نام او زدند و گفت:" بسازيد آنچه را كه مي‌ساختيد، انجام دهيد آنچه انجام نيافته است. هر آن كـــس كــه داد مي خواهد، سوي من آيد، اگر روز باشد يا نيمه‌شب. كس بي‌پاسخ نمي‌ماند  و كس بي‌چيز و فقير نمي‌ماند."

 

موبدان و بزرگان بر او آفرين گفتند و سپس پراكنده شدند تا قيصر در ايران به كار پردازد.

 

اسکندر مردي چرب زبان انتخاب کرد و با نامه هايي جداگانه نزدِ دختر وهمسرِ دارا فرستاد.

 

فرستاده ابتدا نزدِ همسرِ دارا رسيد، نامه را داد و گفت: "درودِ اسكندر بر شما باد كه او در مرگِ شاه سوگوار است. و كس از مرگِ شاهانِ دادگر شاد نخواهد بود. قيصر براي شما پيغام داد كه اگر دارا نيست، من هستم. اگر او نهان است، من آشكار هستم. سوي اصطخر كوچ كنيد. پيوند با شما، افتخاري براي من است. ايران همان است كه از نخست بود، شما همان هستيد كه پيش از اين بوديد، دل و تن سلامت داريد. به دارنده آفتاب بلند سوگند كه نخواهم گزندي به شما وارد آيد."

 

اسکندر در آن نامه توضيح داده بود :"من قصد جانِ همسرِ تو را نداشتم بلکه او دشمن ِخود را در خانه پرورده بود. وعاقبت به دستِ آنان کشته شد .من دو مردِ خائن را به دار کشيدم تا کسي هواي خيانت در سر پرورش ندهد. اما شاه را چون بزرگان به خاک سپردم و جاي او در بهشت است ... چه بايد کرد،همه چون برگ هستيم و مرگ چون پاييز که همه را زرد وپژمرده مي کند وبا خود مي برد اما دارا هنگامي که از اين جهان مي رفت دخترش را براي همسري به من داد. اکنون بايد همراه دايگان و دوشيز گان به نزد من آيد."

 

ودر نامه اي براي شاهدخت( روشنک) نوشت:« پدرت قبل از رفتن از اين جهان تو را به همسريِ من داد.اکنون نامه اي براي مادرت نوشته ام واز او خواسته ام که تو را با همراهان به نزد من فرستد.... اگر به اينجا بيايي، من تو را شهربانوي ايران مي خوانم وآنچه خواهي ونيازِ بزرگان باشد، براي تو فراهم مي کنم.»

 

اسکندر نامه ا ي ديگر به مادرِ خود نوشت و خبرِ خواستگاري از روشنک را داد واز او خواست داد تا طوق وگوشواره وصندوق جواهر به نزدِ روشنک برده وبه آيين ايرانيان از او خواستگاري کند.

 

به اين ترتيب بود که روشنک ومادرش به در بارِ اسکندر رفته وزندگي تازه اي را آغاز کردند.

 

هنگامي که روشنک به در بارِ اسکندر آمد ، مدتي به آشنايي گذشت. از گذشته و ايران و روم گفتند و پس از آن اسكندر، بزرگان ودرباريان وموبدان را فرا خواند و روشنک را شهر بانوي ايران ناميد.

 

روزها گذشت و گذشت تا اسکندر رومي تصميم گرفت به تماشاي شگفتي‌هاي ايران برود . مدتي در ايران به گردش پرداخت تا آنکه آوازه هند را شنيد و از ايران به سوي هند رفت، مدتي دراز هم از شگفتي‌هاي هند ديدن کرد وشهرها را يکي بعد از ديگري به تصرف خود در آورد تا خبر از مغرب شنيد که: « چشمه‌اي در آن است و هر کس آب از آن چشمه بنوشد ، عمرِ جاودان پيدا مي کند». اسکندر لشکرِ خود را به مغرب بُرد و به جست‌وجوي چشمه « آب حيات» پرداخت.

 

اسكندر به شهري رسيد كه شگفتي فراوان داشت. مردم پيش او آمدند و تعظيم کردند و دست بر سر نهادند و تسليم شدند.

 

اسكندر پرسيد: « شگفتي ِ شهر شما چه نشان دارد؟»

 

گفتند: «آبگيري در شهر ما هست كه از آن آب كسي سود نبرده است. زيرا هنگامي که خورشيدِ تابان بدانجا مي‌رسد، آبِ دريا ناپديد مي‌شود و در پشتِ آن دريا، چشمه اي است که آن را «آب حيوان» و آب حيات مي گويند که آن چشمه هم ناپديد مي گردد.»

 

اسكندر آنجا ايستاد تا خورشيد را در چشمه ببيند. چون از يزدان اين شگفتي را ديد، تصميم گرفت تا به «چشمة آب حيات» رَوَد.

 

اسکندر غذاي چهل روز را برداشت و عده‌اي را انتخاب کرد تا به چشمه حيات روند. اسکندر در این سفر کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانه‌ای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود.

 

مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت: تو در این جهان فانی به دنبال چه می‌گردی؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمی‌گردی. آیا در راه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خود ساخته باشد؟

 

اسکندر پاسخ مثبت داد.

 

پرنده پایین‌تر آمد و پرسید: آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیده‌ای؟

 

پاسخ داد: هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمی‌خوانند.

 

پرنده بر خاک نشست و گفت : دانایی و راستی زیاد است یا کمی و کاستی؟

 

اسکندر گفت: دانش‌پژوه همیشه در گروه خود را نشان می‌دهد.

 

پرنده از خاک به‌سوی عمود آمد و چنگال‌هایش را با منقارش پاک کرد و پرسید: خداپرست چرا بر کوه می‌نشیند؟

 

اسکندر گفت: مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمی‌یابد.

 

پرنده به کنامش برگشت و گفت: بدون سپاه و پیاده می‌توانی بر سر کوه بروی . اسکندر به‌سوی کوه رفت.

 

پس از آن اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید.

 

پس از یک ماه لشکر به‌سوی چفوان به راه افتاد. در آنجا بزرگان به پیشوازش آمدند و از او پذیرایی کردند.

 

سپس اسکندر لشکر را به‌سوی بابل راند. او می‌دانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم می‌برد؟ نامه‌ای به ارسطالیس نوشت و گفت: مرگم نزدیک شده است، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد.

 

پاسخ نامه به‌زودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن و به درویش پول بده و خودت را به خدا بسپار و بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم می‌آیند. بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی.

 

اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامه‌ای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد. سپس نامه‌ای به مادرش نوشت و گفت: بهره من از جهان تمام شد تو از مرگ من غمگین مباش که هرکس که به دنیا آید روزی نیز می‌میرد. به بزرگان روم میگویم که وقتی برگشتند همه گوش‌به‌فرمان تو باشند. به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند. مرا در مصر دفن کنید. اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فیلفوس دهید و او را شاه روم کنید.

 

وقتی سپاهیان پی به درد شاه بردند ناراحت شدند و بین آن‌ها همهمه درگرفت . شاه را روی تختی خواباندند و به نزد لشکر بردند. قیصر گفت: پند مرا بشنوید . بعد از من نوبت شماست. این را گفت و جان داد . از لشکرش خروش برخاست و همه زاری می‌کردند.ا یرانیان می‌گفتند او را باید در ایران دفن کرد و رومیان می‌خواستند او را به روم ببرند.

 

یک پارسی گفت: مرغزاری است که تمام شاهان پیشین در آن دفن هستند و آن را خرم می‌نامند و کوهی آنجاست که پاسخ پرسش‌ها را می‌دهد. برویم و از او بپرسیم.

کوه پاسخ داد : اسکندر را باید در اسکندریه که خود بنا کرده دفن نمود.

 

پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آن‌ها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : ای شاه یزدان‌پرست آن‌همه گنج و مال و کشورگشایی چه سودی داشت؟ و دیگران هم به‌نوبه خود چیزی گفتند و زاری کردند. مادر و همسر اسکندر نیز اندوهگین و نالان بودند و روشنک می‌گفت: دارا و فور و فریان و شاه سند همه به دست تو تباه شدند و من فکر نمی‌کردم که تو نیز روزی بمیری. حال که درختی که کاشتی بار گرفته است تو در خاک غنوده‌ای . پس اسکندر را به خاک سپردند .

 

منبع: مهر میهن و کافه داستان

12jav.net

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.