خلاصه داستان سیمرغ منطق الطیر عطار به زبان ساده
حکایت سیمرغ در منطق الطیر عطار نیشابوری را به صورت خلاصه و با زبان ساده در اینجا بخوانید.
دوات آنلاین -حکایت سیمرغ در منطق الطیر یکی از مشهورترین حکایت ها در تاریخ ادبیات ایران است که عطار نیشابوری آن را به نظم سروده و بارها و بارها خواندن آن باز هم پر از لطف است اما حالا خلاصه این داستان را به زبان ساده بخوانید:
شروع داستان در منطق الطیر عطار
اسماعیل رمضانی در همشهری نوشت: با ششصد و هفدهمین بیت کتاب، تازه داستان منطقالطیر آغاز میشود؛ آن هم با وصف و مدح اصلیترین بازیگران داستان. اولیناش هم که معلوم است چه مرغی است؛ هدهد: «مرحبا ای هدهد هادی شده / در حقیقت پیک هر وادی شده».
اما همه اینها هم تیتراژی است برای شروع اصلی ماجرا و رسیدن به آن تک مصراع معروف: «مجمعی کردند مرغان جهان». داستان از این قرار است که مجمع سراسری مرغان جهان تصمیم میگیرند که برای خود پادشاهی بیابند و از این سردرگمی نجات پیدا کنند. اینچنین میشود که همه، سر به سر جویای شاهی میشوند. در این میان، پیشنهاد هدهد از همه معقولتر و مطلوبتر است.
به هر حال، او روزگاری با سلیمان در سفرها بوده و عرصه عالم بسی پیموده بود. به همین خاطر هم پیشنهاد او به مذاق دیگر مرغان، بیشتر خوش میآید: «هست ما را پادشاهی بیخلاف / در پس کوهی که هست آن کوه قاف / نام او سیمرغ، سلطان طیور / او به ما نزدیک و ما زو دور دور».
بهانه جویی مرغان در برابر هد هد
یک وقت خیال نکنید قوم بنیاسرائیل فقط در میان ما موجودات دو پا پیدا میشوند. نه، موجودات دو پای دیگر هم قوم بنیاسرائیل دارند. با اینکه توصیفات هدهد از سیمرغ به قول عطار هر مرغی را عاشق او و دشمن خویش کرد، اما دوری راه و سختی کار باعث شد تا هر یک عذر و بهانهای بیاورند. عذر و بهانههای آنها هم دست کمی از ایرادات قوم بنیاسرائیل ندارد. مثلا حرف بلبل این بود که: «طاقت سیمرغ نارد بلبلی/ بلبلی را بس بود عشق گلی». طوطی هم که خودش را همنشین خضر میداند، میگوید: «من نیارم در بر سیمرغ تاب/ بس بود از چشمه خضرم یک آب».
بهانه بط هم زندگی او در آب و دوری از خاک است: «آن که باشد قلهای آبش تمام/ کی تواند یافت از سیمرغ کام؟» همای هم چون پادشاهان را سایه پرور خودش میداند بهانه میآورد که «کی شود سیمرغ سرکش یار من/ بس بود خسرو نشانی کار من».
دیگران هم بر همین منوال عذری میآورند که به قول عطار: «گر بگویم عذر یکیک با تو باز/ دار معذورم که میگردد دراز».
با این حال هیچکدام حریف زبان هدهد نمیشوند. هدهد هر کدام را پاسخی در خور میدهد تا قانع شوند. بعد از آن، بهانه دیگرشان این است که همه میخواهند نسبت خود را با سیمرغ بدانند: «گر میان ما و او نسبت بدی/ هر یکی را سوی او رغبت بدی».
پاسخ هدهد خیلی روشن است: «صورت مرغان عالم سر به سر/ سایه اوست این بدان ای بیخبر». اما این پایان ماجرا نیست. چون همه مرغان نسبت خود را با سیمرغ فهمیدند عذر و بهانهای دیگر تراشیدند که آنها ضعیفتر از آنند که در چنین مقامی عالی پای نهند. اما هدهد این بار هم با این سخن که «آنکه عاشق شد نه اندیشد زجان» آنها را قانع میکند [عطار، قصه شیخ صنعان را در همینجا بازگو میکند].
وقتی عشق سیمرغ با کلام روحانی هدهد در دل همه مرغان میافتد همه ترک جان میکنند و تصمیم میگیرند برای پای گذاشتن در این راه دشوار، برای خود رهبری برگزینند. اما چطوری؟ تصمیم میگیرند قرعه بیندازند تا «قرعه بر هرک اوفتد سرور بود/ در میان کهتران مهتر بود» قرعه میاندازند و از قضای روزگار بر مرغ لایقی هم میافتد: «قرعه افکندند بس لایق فتاد/ قرعهشان بر هدهد عاشق فتاد».
صد هزاران مرغ تاج بر فرق هدهد مینهند و در راه میآیند. اما چون ابتدای وادی پدید میآید، هیبتی عجیب بر جان همه میافتد. راهی میبینند «خالیالسّیر» و آرام و خاموش. باز هم دست و دل همه میلرزد. دوباره هدهد را بر منبر مینشانند تا شبهات آنها را برایشان پاک کند. هدهد هادی شده در این مرحله هم ایرادات و شبهات بنیاسرائیلی مرغان را به درستی و ظرافت پاسخ میگوید.
هفت شهر عشق در منطق الطیر
گفتهاند: «هفت شهر عشق را عطار گشت/ ما هنوز اندرخم یککوچهایم». اما اینطورها هم که میگویند نیست. سیر و سلوک هفت وادی دارد اما «عشق» تنها دومین وادی آن است. آخرین سؤال مرغان از هدهد پیش از گام نهادن در راه این است که: «پرسیاست مینماید این طریق/ چند فرسنگ است این راه ای رفیق؟»
اینجاست که جناب هدهد شروع میکند به توصیف هفت شهر سلوک. وادی اول، وادی طلب است: «جد و جهد اینجات باید سالها/ زان که اینجا قلب گردد حالها» وادی دوم، عشق است: «زنده دل باید درین ره صد هزار/ تا کند در هر نفس صد جان نثار» وادی بعدی، معرفت نام دارد: «کاملی باید درو جانی شگرف/ تا کند غواصی این بحر ژرف» وادی چهارم، استغناست: «برق استغنا چنان اینجا فروخت/ کز تف او صد جهان اینجا بسوخت» وادی دیگر توحید نام دارد: «گر بسی بینی عدد گر اندکی/ آن یکی باشد درین ره در یکی» وادی ششم حیرت است: «مرد حیران چون رسد این جایگاه/ در تحیر ماند و گم کرده راه» و وادی آخر فقر است و فنا: «عین وادی فراموشی بود/ گنگی و کژی و بیهوشی بود»
جناب عطار برای هر کدام از این هفت وادی، کلی مثال میزند و حکایت میکند؛ هر یک از دیگری زیباتر و نغزتر. یک مثال کوچکش وقتی است که دارد در وصف وادی آخر سخن میراند. او فنا گشتن در معبود را به گم شدن تار مویی در زلف یار تشبیه میکند: «چون تو اندر عشق بگدازی تمام/ پس شوی از ضعف چون مویی مدام/ چون شود شخص تو چون مویی نزار/ جایگاهی سازدت در زلف یار» و چنین نتیجه میگیرد که: «هر که چون مویی شود در کوی او/ بیشک او مویی شود در موی او».
شروع سفر برای رسیدن به سیمرغ
خلاصه این که بالاخره در بیت چهار هزار و پنجاه و نهمین منطقالطیر، معلوم میشود که مرغان سفر خود را آغاز کردهاند. بعضیها که در همان منزل اول به خاطر تصوری که از سختی راه دارند، میمیرند، بعضی غرقه دریا میشوند، بعضی از تف آفتاب پرهایشان میسوزد، بعضی در عجایبهای راه درمیمانند و دیوانه میشوند، بعضی به تماشای طرب تن فرو میدهند و عاقبت «زان همه مرغ اندکی آنجا رسید/ از هزاران کس یکی آنجا رسید».
آنچنان که عطار بازگو میکند، سیمرغ نیم بسمل، بیبال و پر، دلشکسته، جان شده و تن نادرست به درگاه سیمرغ میرسند و آنچنان در جبروت آن درگاه حیران میمانند که روزگاری هم به همین شیوه میگذرانند. تا این که یکی از نزدیکانِ آن درگاه، نگاهش به این سیمرغ فلک زده و حیران میافتد و نام و نشانی از آنها میپرسد.
مرغان تقاضای حضور در محضر سیمرغ میکنند اما پاسخ دربان، حسابی نومیدشان میکند: «صد هزاران عالمِ پر از سپاه/ هست موری بر در این پادشاه/ از شما آخر چه خیزد جز زحیر/ باز پس گردید ای مشتی حقیر!» مرغان، اول نومید میشوند اما بعد چنان اصرار و اظهار نیاز میکنند که «حاجب لطف» میآید و درمیگشاید و جهان بیحجابی را بر آنها آشکار میسازد. بعد هم آنها را بر مسند قربت مینشاند و رقعهای به دستشان میدهد که در آن «هر چه ایشان کرده بودند آن همه/ بوده کرده نقش تا پایان همه».
حالا هنگام رسیدن به محضر سیمرغ است. آفتاب قربت برمیتابد و چهره سیمرغ آشکار میشود اما «چون نگه کردند آن سیمرغ زود/ بیشک این سیمرغ آن سیمرغ بود». اینجای داستان چیزی شبیه داستانهای بورخس و مارکز است. عطار رئالیسم و سوررئالیسم و هر چه که به این نام هست را به هم آمیخته تا این سیمرغ بودن این سیمرغ را جا بیندازد. اصلیترین دلیلش هم این است که «آینه است این حضرت چون آفتاب/ هر که آید خویشتن بیند درو/ جان و تن هم جان و تن بیند درو».
12jav.net