داستان زندگی زنی 27 ساله؛ از ازدواج اجباری تا اندوه بزرگ
مجبور شدم سقط جنین کنم
شوهرم اصرار زیادی برای داشتن رابطه در دوران عقد داشت. از آنجایی که ما خانوادهای سنتی هستیم، نمیتوانستم با خواهر یا مادرم مشورت کنم یا نظرشان را بپرسم که باید در برابر خواسته شوهرم چهکاری انجام دهم؟!
دوات آنلاین-زنان بسیاری هستند که ناخواسته باردار میشوند و در میانشان نیز کسانی به دلایل گوناگون، نمیخواهند یا نمیتوانند فرزندشان را به دنیا آورند. در زیر ماجرای غمناک دختری را میخوانید که بر خلاف میل خانواده ازدواج میکند و در پایبندی به سنت های قدیمی دو خانواده، مجبور میشود فرزندش را سقط کند.
وضعیت نامناسب اقتصادی، ناامیدی نسبت به آینده خود و فرزندان، اختلافات جدی زوجین، قوانین حضانت فرزند، فشارهای اجتماعی ناشی از زودباروری و... ازجمله عواملی است که برخی زنان ترجیح میدهند فرزند خود را سقط کنند؛ زنانی که مجبورند بهصورت پنهانی و گاهی بدون همراهی شوهر و خانوادهشان، دست به این کار خطرناک بزنند.
ملیحه، 27 ساله، از زنان مشهدیست که در بیستسالگی اقدام به سقط جنین عمدی کرده و آن را تجربهای دردناک در زندگیاش میداند. با او در مورد این تجربهاش به گفتوگو نشستیم.
«هفت سال پیش ازدواج کردیم. خانوادهام با ازدواجم موافق نبودند. سنتی ازدواج کردیم، اما دو ماه دوره آشناییمان زمان برد. در مدت زمانی که قرار بود بیشتر باهم آشنا شویم رفتارهایی از او دیدم که برایم غیرقابل هضم بود، اما به هرحال از نظر عاطفی به او وابسته شده بودم؛ برای همین با وجود مخالفت خانوادهام اصرار داشتم با او ازدواج کنم. زمان ازدواجمان من 20 ساله بودم و شوهرم 21 ساله.
شوهرم سال آخر دانشگاه بود و درنتیجه کاری هم نداشت. به اتکای پدرش که کارمند بود و میگفت از پسرش حمایت میکند، خانه برایش میخرد و مخارج ازدواجمان را برعهده میگیرد، ازدواج کردیم. خانوادهام زیاد موافق با ازدواج دختر با سن پایین نبودند برای همین یکی از دلایل مخالفتشان با ازدوجمان سن کم من و همسرم بود. از طرفی پدرم میگفت همسرم بیکار است درنتیجه زندگی با سختی شروع میشود، اما با تمام این مسائل بازهم ازدواج کردیم.
سیگار دوستش در ماشینمان جا میماند
تازه اوایل عقدمان بود که متوجه شدم رفتارهای عجیبی دارد. فهمیدم اهل سیگار است، هنوز چیزی از این قضیه نگذشته بود که در کیفش، قرصهای اعصاب پیدا کردم، اما هر بار خودم را توجیه میکردم که حتما اشتباه میکنم. چندباری هم که از او میپرسیدم، جواب میداد سیگار یا قرصهای دوستش در ماشینمان جا مانده! همه این مسائل باعث شد اعتمادم نسبتبه همسرم از بین برود.
شوهرم اصرار به برقراری رابطه جنسی در دوران عقد داشت
شوهرم اصرار زیادی برای داشتن رابطه در دوران عقد داشت. از آنجایی که ما خانوادهای سنتی هستیم، نمیتوانستم با خواهر یا مادرم مشورت کنم یا نظرشان را بپرسم که باید در برابر خواسته شوهرم چهکاری انجام دهم؟! چندبار سر این قضیه با هم دعوا کردیم، اما آخر مجبور شدم، قبول کنم. میترسیدم. نمیدانستم واقعا چه اتفاقی میافتد. فکر میکردم با این کار، زندگی روال بهتری پیدا میکند. حداقل در دوران عقد، کمتر دعوا میکنیم و شوهرم بیشتر به حرفهایم گوش میدهد! فکر میکردم با این کار، مانع از این میشوم که قرص مصرف کند یا سیگار بکشد. بعضی وقتها بهشدت عصبانی میشد، طوریکه از او میترسیدم. متأسفانه بعد از رابطه با همسرم باز هم تغییری در رفتارهایش ایجاد نشد.
سه ماه بعد عقد باردار شدم
سه ماه از دوران عقدمان میگذشت که فهمیدم حامله هستم. حال وحشتناک بدی داشتم، باورم نمیشد، نمیدانستم باید چه کاری کنم. جرئت نداشتم به مادرم چیزی بگویم، نمیخواستم حالش را بد کنم. بهاندازه کافی شوهرم به چشم خانوادهام بد بود، بنابراین اگر از این موضوع، خبردار میشدند، هیچکس او را آدم هم حساب نمیکرد. ولی شوهرم مشکلمان را برای خانوادهاش توضیح داد. برخورد بدی نداشتند، هرچند ناراحت شده بودند، اما میخواستند بچه را نگه داریم.
من بچه نمیخواستم، سنم کم بود، مادرم مریض بود اگر میفهمید حتما حالش بدتر میشد، از طرفی تازه دانشگاه قبول شده بودم و از همه مهمتر، شوهرم را نمیخواستم؛ چون میدانستم چیزی مصرف میکند! فقط نمیدانستم چی؟ فکر میکردم در خوشبینانهترین حالت، سیگار میکشد و قرصهای آرامبخش مصرف میکند، اما بعد از سقطم، روزهایی که در اوج بیماری بودم، موادمخدر در کیفش پیدا کردم. چند باری با مادرش صحبت کردم و از او خواستم جلوی دارو خوردن پسرش را بگیرد، اما تاثیری نداشت.
کادوهای سر عقد را فروختم و به دکتر رفتم
زمانی که متوجه شدم باردارم، شوهرم برای دکتر رفتن و آزمایش، پولی نداشت. کادوهای سر عقدم را فروختیم و به چند دکتر مراجعه کردم و دو بار آزمایش بارداری دادم. فشار روانی زیادی تحمل میکردم، موضوع را تنها برای خواهرم گفته بودم. همان روز اولی که متوجه حاملگیام شدم، تصمیم گرفتم بچه را سقط کنم، با اینکه خیلی دوستش داشتم در وجودم حسش میکردم، ولی نمیتوانستم نگهاش دارم. شرایط عروسیمان فراهم نبود، شوهرم بیکار بود، بیمه نداشتیم و از همه مهمتر به او مشکوک بودم، میدانستم چیزی مصرف میکند و خیلی مشکلات دیگر.
هیچ پزشکی مرا راهنمایی نکرد
روزهای وحشتناکی را میگذراندم، کمردرد شدید و حالت تهوع زیادی داشتم، اما زمانی که بین خانوادهام بودم، حواسم را جمع میکردم تا کسی متوجه نشود. به چند دکتر مراجعه کردم و از آنها خواستم، مرا راهنمایی کنند در مورد این که سقط چه تاثیراتی دارد؟ برای دوباره باردارشدنم مشکلی ایجاد نمیکند؟ و... اما هیچ کدام پاسخ دقیق و درستی نمیدانند! دونفرشان به من گفتند، نمیتوانیم به تو کمکی کنیم. چند بار خواهش کردم، برایشان توضیح دادم که شرایط بدی دارم و نمیدانم باید چکاری انجام دهم، باید عوارض سقط را بدانم، اما پزشکان جز اینکه سقط عمدی کار درستی نیست، توضیحات و راهنمایی دیگری نکردند.
وقتی از مطب آخرین دکتری که مراجعه کرده بودم، بیرون آمدیم هر دویمان حال بدی داشتیم به چند داروخانه در اطراف مطب که در خیابان سجاد بود، مراجعه کردیم. یکی از داروخانهدارها به شوهرم گفت: «قرص برای سقط بهتون میدم، دونهای 25 هزار تومانه. سه تا باید استفاده کنی بچه سقط میشه». ترسیدم و شوهرم را از خریدن آن قرصها منصرف کردم. با یکی از دوستانم که داروساز بود، تماس گرفتم و از او در مورد چنین قرصهایی پرسیدم گفت: «اینجور قرصا برای سقط حیووناست وگرنه قرص سقط خوب، گرونه!».
در آن دوران با شوهرم خیلی بحث و دعوا میکردیم، از او متنفر شده بودم؛ چون به زور با هم رابطه برقرار کردیم. خانوادهاش کمکی نمیکردند. فقط میگفتند: «بچه را نگه دارید، اما همه چیز باید به عهده خودتون باشه». اولین سونوگرافی که رفتم فردی که این کار را انجام میداد گفتم بچه را نمیخواهم چکار کنم، آدم خوبی بود گفت: «اگر میخوای سقط کنی زودتر این کارو انجام بده چون فقط ساک بچه تشکیل شده و هنوز جنینی شکل نگرفته». اما هر کاری کردم تا زودتر بتوانم بچه را سقط کنم تا گناه کمتری داشته باشد نتوانستم.
صدای قلبش را شنیدم
بالاخره بعد از سه هفته دنبال دکتر و دارو گشتن، توانستیم یک پزشک که این کار را انجام میداد، پیدا کنیم. یکی از آشناهایمان پزشکی عمومی را معرفی کرد و گفت میتواند به ما کمک کند. مسخره است پیش از آنکه پیش دکتری که معرفی کرده بودند برویم، دوباره رفتیم سونوگرافی چون دفعه اول گفتند ساک خالیه. امیدوار بودم جنینی تشکیل نشده باشد و خود بچه سقط شود، اما صدای قلبش را شنیدم، جنین تشکیل شده بود. قلبش تند میزد و زیبا!
«مامان من دوستت دارم»
با همسرم پیش پزشک عمومی رفتیم. آدرس دقیق مطب یادم نمیآید، فقط میدانم انتهای شهر بود؛ آنقدر رفتیم تا به جاده رسیدیم. اول منشی پزشک، سوالات زیادی از هر دوی ما بهخصوص من پرسید، بعد ما را پیش پزشک برد. دکتر، چهره عبوسی داشت، طوری رفتار میکرد مثل اینکه ما بچه نامشروعی داریم. چقدر دلم برای جنین درونم میسوخت، احساس میکردم با من صحبت میکند و دوستم دارد. مدام در ذهنم این جمله میپیچید: «مامان من دوستت دارم، نمیخوام بمیرم» حالم از خودم بهم میخورد. میخواستم بچهام بهدنیا بیاید و کنارم باشد، اما با این شرایط لعنتی نمیشد.
هزینه سه قرص 500 هزارتومان بود. شوهرم پولی نداشت. خودم پساندازی داشتم و مابقی پول را از خواهرم قرض گرفتم. پول را که پرداخت کردیم، پزشک از مطبش بیرون رفت و سوار ماشینش شد، گفت: «قرصارو که پیش خودم نگه نمیدارم، میرم براتون میارم». بعد از ده دقیقه برگشت. بسته قرصها را به من نشان داد و به من گفت: «تاریخ روی قرص را نگاه کن 2012 درسته؟» زمانی که روی بسته را نگاه کردم، چشمانم خوب نمیدید، تنها توانستم بگویم درست است. آن لحظه اصلا مغزم کار نمیکرد. دکتر سه عدد قرص از ورقه درآورد، ریخت توی پلاستیک داد به شوهرم. بعدم برای شوهرم طرز استفاده از قرصها را توضیح داد.
مسخره است! وقتی با حال و روز بدی که داشتم از مطب دکتر بیرون آمدیم، شوهرم وسط خیابان شروع کرد به دعوا کردن، میگفت: «قرصای داروخانهداره تو سجاد کلا میشد 75 هزار تومن الان شد 500 هزار تومن. تقصیر توعه انقد پول دادیم» به او گفتم: «خودم پولشو جور کردم که»!.
خانوادهام از حامله بودنم بیاطلاع بودند
به خانه مادرم رفتیم، تعدادی لباس و وسایلی که احساس میکردم لازم میشود، برداشتم و برای مادرم توضیح دادم که قرار است با همسرم سفر سه روزه به شمال برویم! مادرم خوشحال بود، چراکه فکر میکرد من از زندگیام رضایت دارم و سفر حالم را خوب میکند. آخ مادرم. نمیدانی که تمام لحظه خداحافظی دوست داشتم بمیرم، اما از تو دور نشوم.
تمام شب با کودکم صحبت میکردم و از او عذر میخواستم
از آنجایی که برای سقط و دوران نقاهت بعد آن جایی را نداشتیم به خانه پدرشوهرم رفتیم. آن شب مثل کابوس بود. از خانوادهام تنها خواهرم با من بود. همه میترسیدیم خانواده شوهرم، خودم و خواهرم. آنقدر همه ترسیده بودند که خانواده شوهرم با اینکه اهل نماز خواندن و روزه گرفتن نبودن، اما آن شب همه شروع به خواندن نماز کردند. شوهرم برای اولین بار داشت نماز میخواند؛ کسی که مشروب میخورد و نماز و روزه را قبول نداشت. زمانی که آن صحنهها و رفتارهای اطرافیانم را میدیدم، احساس میکردم، خواهم مرد. برای همین با کودکم صحبت میکردم و از او بابت کاری که قرار است انجام دهم، عذر میخواستم.
ساعت 12 شب تصمیم گرفتیم از قرصها استفاده کنیم. مادرشوهرم مدام میگفت گناه میکنی، این کار را نکن، اما شوهرم با او دعوا میکرد و میگفت که دخالت نکند. حرفهای مادرشوهرم را قبول داشتم، میخواستم بچهام به دنیا بیاید، میدانستم این کارم گناه دارد، اما باید چکار میکردم؟ همهاش این جملات توی ذهنم بود: اگر از شوهرم طلاق بگیرم بچهام چه میشود؟ اگر بخواهد بچه را از من بگیرد چی؟ اگر نتوانم کاری پیدا کنم و خرج خودم و بچه را نتوانم دربیاورم چی؟ اگر ... هزار جمله مزخرفی که آدم را به مرز جنون میکشاند. هیچکس نبود عاقلانه و منطقی راهنماییم کند.
«نَوَهت تو آشغالاست»!
وقتی هر سه قرص را استفاده کردم، خوابیدم. دوست داشتم دیگر بیدار نشوم، امیدوار بودم در خواب مرده باشم. ساعت پنج صبح، چشمهایم را باز کردم، دیدم دچار خونریزی شدیدی شدم. نمیتوانستم از جایم بلند شوم، شوهرم کمکم میکرد تکان بخورم و جابهجا شوم. دوست ندارم بگم که چگونه بچهام سقط شد، هنوز هم که یادم میآید برایم مثل کابوس میماند. فقط بعد از 5 ساعت خونریزی شدید، کیسه آبم با همهچیز بیرون آمد. شوهرم پیشم بود کیسه آبم بیرون آمد و کلی خون پاشید بیرون. خیلی ترسیده بودم، شوهرم با اخم میگفت چیزی نیست، چیزی نشده است. جنینم را در کیسه زباله کرد. آن صحنه و آن جمله دیوانهام میکند، شوهرم برگشت به مادرش گفت: «نَوَهت تو آشغالاست».
سقط، عواقب جسمی و روحی زیادی برایم بههمراه داشت
سه روز خانه پدرشوهرم ماندم. خونریزی شدیدی داشتم، از آنجایی که خانهشان در گلبهار و دو روز تعطیلی رسمی بود، نتوانستم پس از سقط به پزشک مراجعه کنم تا وضعیتم را بدانم. یک شب تا صبح تب شدید داشتم. ضربان قلبم خیلی بالارفته بود، طوری که نفسکشیدن برایم سخت بود، چند بارم سَرَم گیج رفت و بر زمین افتادم. کپسولهایی میخوردم تا تبم پایین آید اسمش را فراموش کردم فقط میدانم تهوع شدیدی پیدا کرده بودم. دوست داشتم بمیریم. ای کاش میمردم.
بعد از سقط، برای خانوادهام سوغاتی خریدم
بعد از سه روز با شوهرم به مشهد آمدیم برای اینکه همه چیز عادی بهنظر برسد از پروما آلوچه و چندتا خوراکی دیگر خریدیم بهعنوان سوغاتی برای خانوادم بردم. خندهدار بود، اما باید انجام میدادم، هرچند خواهرم دورادور مراقبم بود. بعد از این قضیه مشکلات زیادی برایم ایجاد شد. دچار کمردردهای شدیدی شده بودم، طوری که گاهی اوقات نمیتوانستم از جایم بلند بشوم، مدت دو ماه خونریزی شدیدم ادامه داشت طوریکه چندبار دکتر رفتم و آمپول ضدخونریزی برایم تجویز کردند نمیدانم آن آمپولها چه عواقبی داشتند. پرولاکتین خونم خیلی بالا رفته بود طوریکه تا دو سال بعد از سقطم، شیر داشتم.
به چند پزشک مراجعه کردم، درمان نشد. آخرین دکتری که رفتم برایم توضیح داد که وجود چنین شرایطی در بدنم خطرناک است؛ بنابراین برای بررسی بیشتر ام.ار.آی از مغز برایم تجویز کرد. این مدت دعواهای شدیدی با شوهرم داشتم و رابطهمان را تاحدودی قطع کرده بودیم درواقع نه او به خانه ما میآمد نه من به خانه آنها میرفتم. قطع شدن رابطهمان موجب شد برای ادامه درمانم تنها باشم؛ چراکه همسرم برای لجبازی با من و اینکه دوباره رابطهام را با او و خانوادش برقرار کنم مرا برای دکتر رفتن و تأمین داروها همراهی نمیکرد. دعواهایمان باعث شده بود خانوادم هم از من بخواهند رابطهام را با او قطع کنم؛ چراکه دیده بودند بهشدت عصبی شدهام و از من میخواستند از او جدا شوم، هر چند هنوز متوجه موضوع سقطم نشده بودند.
برای اینکه کسی از خانوادهام هم متوجه کاری که انجام دادم نشود مجبور میشدم تنها به دکتر بروم. یکی از دوستانم پزشکی معرفی کرد اینکه کارش خیلی خوب است، اما برای نوبت گرفتن باید 5 صبح، جلوی مطب پزشک اسم مینوشتم عصر نوبت داشته باشم. چندین بار به بهانههای مختلف مثل اینکه میخواهم با دوستانم پارک بروم و... 5 و نیم یا شش صبح از خانه بیرون میرفتم و در خیابان عارف جلوی ورودی ساختمانی که مطب پزشک در آن جا بود، اسم مینوشتم. کابوس بود. پزشک داروهایی برایم تجویز کرد که خارجی بود، از خواهرم پول قرض گرفتم و داروها را خریدم پرولاکتین خونم بعد از مدتی پایین آمد...
امروز که این تجربه تعریف میکنم، 7 سال از آن زمان میگذرد و دو سال است که از شوهرم جدا شدم و همراه خانوادهام زندگی میکنم، چون بالاخره مطمئن شدم اعتیاد دارد به حشیش، گُل، متادون و ترامادول.
«خستهام، فقط همین».
منبع: ایسنا
12jav.net