سرنوشت سیاه یک دخترفراری
پدرم اهل دود بود و دودمان مان را به باد داد. 11 سال بیشتر نداشتم که روزی از سوی یکی از بستگان نزدیک مورد آزار و اذیت قرار گرفتم و همین ماجرا به آینده و حیثیت ام لطمه زد.
دوات آنلاین-به گفته خودش بزرگ ترین اشتباهش دروغ گفتن به قانون بود. در اثر بی تجربگی و ناپختگی بچگانه اش از خانه و کاشانه خود به سوی تاریکی فرار کرد و سرنوشت سیاهی را برای خودش رقم زد. دختر جوان که مدام چشمانش با گفتن خاطرات تلخ گذشته اش بارانی می شود درباره زندگی و جوانی تار و مار شده اش می گوید: کلاس پنجم ابتدایی بودم که به خاطر پرستاری از خواهر و برادر کوچک ترم خانواده ام مرا وادار به ترک تحصیل کردند.
پدرم اهل دود بود و دودمان مان را به باد داد. 11 سال بیشتر نداشتم که روزی از سوی یکی از بستگان نزدیک مورد آزار و اذیت قرار گرفتم و همین ماجرا به آینده و حیثیت ام لطمه زد.
جرئت نداشتم این اتفاق ترسناک را نزد کسی بازگو کنم برای همین مدام با خودم کلنجار می رفتم و به نوعی عذاب وجدان گرفته بودم تا این که تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم زیرا وحشت داشتم خانواده ام از این جریان بویی ببرند و به شدت با من برخورد کنند.
شب از نیمه گذشته بود که بدون وسایل خاصی از خانه فرار کردم و به یک پارک رفتم.
هنوز مدتی از فرارم نگذشته بود که توسط ماموران دستگیر شدم. بزرگ ترین اشتباهم این بود که به دروغ به ماموران گفتم غریبه هستم و فامیلی ندارم. آن ها مرا به یک خوابگاه تحویل دادند. اصلاً با فضای خوابگاه نمی توانستم کنار بیایم و دچار مشکلات روحی و روانی شدم تا این که تصمیم گرفتم خودکشی کنم اما با کمک هم خوابگاهی هایم نجات یافتم. چند ماه از سکونتم در خوابگاه نگذشته بود که همه ماجرا و دلیل فرارم از خانه را برای مددکارم تعریف کردم.
بلافاصله خانواده ام در جریان قرار گرفتند و روی سرم خراب شدند. وقتی پا در خانه گذاشتم گویی در جهنم بودم. از طرف پدر، مادر و دایی هایم مورد حمله و کتک قرار می گرفتم. آن ها اصلاً به اصل ماجرا که چرا فرار کردم کاری نداشتند و مدام درگیر حاشیه بودند.
وقتی دیدم که یک روز خوش ندارم دوباره شبانه با برداشتن مقداری پول از کیف مادرم از خانه فرار کردم و به یک شهر دیگر رفتم. در آن جا با پسری آشنا شدم و مدتی را با او گذراندم. برای داشتن رفت و آمد راحت در شهر تیپ پسرانه زدم و از این طریق به خانه پسر مورد علاقه ام حتی در حضور خانواده اش رفت و آمد داشتم و کسی هم به من شک نکرد که یک دختر 13 ساله هستم. در این مدت با پسر غریبه، تفننی حشیش و سیگاری مصرف می کردم تا این که روزی حالم بد شد و راهی بیمارستان شدم.
آن جا بود که متوجه بارداری ناخواسته ام شدم. به دلیل بیماری که به آن دچار شده بودم جنین سقط شد و از طریق بیمارستان خانواده ام در جریان قرار گرفتند. قبل از این که اعضای خانواده ام از راه برسند با تیپ پسرانه از بیمارستان فرار کردم و با همان حال راهی خانه مادرم شدم. آن جا بود که متوجه شدم مادرم به خاطر اعتیاد پدرم از او جدا شده است و با خاله ام زندگی می کند. بعد از مدتی جای بخیه هایم عفونت کرد و مجبور شدم در بیمارستان بستری شوم اما این بار چون هزینه درمان بیمارستان را نداشتم با مشورت مادرم دوباره از آن جا فرار کردم. بعد از بازگشت به خانه به خاطر دخالت های خاله ام که چشم دیدن مرا نداشت مجبور شدم دوباره از خانه فرار کنم.
بعد از این اتفاق با یک پسر غریبه دیگر آشنا شدم و مدتی هم با تیپ پسرانه با او در ارتباط بودم تا این که روزی در پارک لو رفتم و دستگیر شدم. به جرم داشتن رابطه نامشروع، فراری بودن و تیپ پسرانه راهی زندان شدم. اسم واقعی ام را نگفته بودم تا این که بعد از گذشت چند ماه، زمانی که مادرم برای ملاقاتم به زندان آمد همه چیز لو رفت.
در زمان آزادی از زندان 15 سال داشتم و به خوابگاه یک نهاد دولتی رفتم و با کمک آن ها یک کار پیدا کردم. در محل کار با چند موتورسوار آشنا و دوست شدم و دوباره از خوابگاه فرار کردم اما خیلی زود به خاطر داشتن رابطه نامشروع دستگیر شدم و دوباره سر از زندان درآوردم. بعد از آزادی از زندان 17 بهار از عمرم گذشته بود.
نزد مادرم رفتم اما او مرا به خانه راه نداد و سر این اتفاق در پارک با یک دختر آشنا و دوست شدم و مدتی پیش خانواده او زندگی کردم. سر این آشنایی با برادر دوستم ازدواج کردم اما بعد از مدتی همسرم با برادرهایم اختلاف پیدا کرد و رفته رفته همین موضوع باعث شد زندگی ام از هم بپاشد و بعد از چند ماه در حالی که از شوهرم صاحب یک دختر شده بودم با او خداحافظی کردم. فرزند اولم را به مادرم سپردم و دوباره بعد از مدتی با فرد دیگری ازدواج کردم. خانواده شوهر دومم با ازدواج ما موافق نبودند برای همین با دخالت های شان توانستند طلاقم را از شوهرم بگیرند. تازه صاحب فرزند شده بودم که ناخواسته از شوهرم جدا شدم.
تنها و بی یاور شدم تا این که با یک پسر دیگر آشنا شدم و با او مدتی زیر یک سقف زندگی کردم. چون او شیشه مصرف می کرد من هم وارد باتلاق مصرف مواد صنعتی شدم و مدام در توهم بودم و خیال می کردم همه دنبال من هستند. یک جا آرام و قرار نداشتم. دیگر آبرو، جوانی، خانواده و حتی حیثیتی برایم باقی نمانده بود، برای همین خانواده ام پس از ۹ سال در به دری مرا به کمپ آوردند تا یک بار برای همیشه از هر چه سیاهی و پلیدی است دست بکشم و مثل دوران کودکی ام پاک شوم.
منبع: خراسان
12jav.net