داستان جنایی/عروس خونبس(9)
واقعا خوشحال بودم چون علیرضا تنها کسی بود که به من میگفت دوستم دارد و برایش مهم هستم. بغلش کردم بویش کردم و او را محکم به خودم چسباندم. منتظر یک خبر خوش بودم. پرسیدم علیرضا اینجا چه میکنی؟ گفت آمدهام به دیدنت.
دوات آنلاین-در قسمتهای قبل خواندید مهرانه که به زور و به عنوان عروس خون بس با کامران ازدواج کرده بود وقتی فهمید شوهرش با زنی به نام آمنه رابطه دارد با همکاری مردی به نام رفیع که پسرخاله جاریاش بود آمنه را کشت و به قصاص محکوم شد. مهرانه در زندان از کامران جدا شد و با یک زندانی به نام جعفر که از دشمنان پدرش بود ازدواج کرد و همین امر باعث شد اعضای خانواده در جلسهای خانوادگی تصمیم بگیرند مهرانه و رفیع را بکشند. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
شلیک در زندان
نقشه ، دقیق کشیده شد. علیرضا برادر کوچک مهرانه به خاطر رابطه نسبتا خوبی که با خواهرش داشت موظف شد او را بکشد.
علیرضا تنها کسی بود که در صورت رفتن به ملاقات از سوی مهرانه پذیرفته میشد. چون این دختر در همان طایفه بزرگ شده و میدانست ازدواج بدون اجازه پدر و آن هم با مردی که دشمن پدر بود تمرد بزرگی است و چه مجازاتی برایش خواهش داشت. بنابراین احتیاط میکرد و اعضای خانوادهاش را برای دیدار قبول نمیکرد اما به علیرضا بسیار اعتماد داشت.
آنها همیشه رابطه خوبی باهم داشتند و او تنها کسی بود که مهرانه را به خاطر کارهایی که کردهبود شماطت نمیکرد.
علیرضا سلاح نیاز داشت تا کار را تمام کند اما بردن اسلحه در ساعت ملاقات داخل زندان تقریبا غیرممکن بود. او به سلاحی نیاز داشت که بتواند آن را مستتر کند، محمدرضا برادر بزرگ علیرضا به او گفت میتواند سلاحی شبیه به خودکار برایش تهیه کند.
برای محمدرضا تهیه چنین سلاحی خیلی سخت نبود محمدرضا نیز مسئول کشتن رفیع شده بود و خودش هم به یک کلت نیاز داشت.
سلاحها خیلی زود آمادهشد. رد رفیع را زدهبودند بهترین جایی که میشد به رفیع شلیک کرد مسیر محل کار به خانهاش بود. سهشنبه روز ملاقات بود اقوام درجه یک در این روز میتوانستند به دیدار زندانیان بروند.
ملاقات در سالن بزرگی که میز و صندلی در آن چیدهشدهبود تازندانیان و اقوامشان بتوانند بنشینند برگزار میشد. در اطراف دیوارها و محل ورود و خروج سربازانی برای نگهبانی و مراقبت از زندانیان و جلوگیری از درگیریهای احتمالی میایستادند.
هرکسی به دیدار میآمد باید کارت شناسایی همراهش میآورد و هر وسیلهای که داشت چک میشد، نامهها یا خوراکی که نزدیکان زندانیان میآوردند به نگهبانی و واحد چک تحویل داده میشد تا شیء ممنوعهای در آن جاسازی نشدهباشد.
بعد از چک دقیق و زمانی که زندانی به سلولش بر میگشت وسایل به او داده میشد.
بعد از اینکه ملاقات کنندگان وارد سالن ملاقات میشدند نام زندانیان یکبه یک خوانده میشد و اگر ممنوعالملاقات نبودند میتوانستند به سالن ملاقات بروند.
علیرضا کارت شناساییاش را نشان داد و گفت برادر مهرانه است. کنار کارت خودکاری در جیب پیراهنش گذاشته بود.
سرباز تشخیص نداد که این خودکار نیست و یک سلاح است. علیرضا وارد سالن شد. به مهرانه خبر دادند او هم امروز ملاقاتی دارد. آخرین کسی که به ملاقاتش رفتهبود، شوهرش کامران چند ماه قبل از جدا شدنشان بود.
آنها آخرین حرفهایشان را زده بودند. کامران گفته بود حتی اگر از زندان بیرون بیاید دیگر راهی برای اینکه با هم زندگی کنند ندارد. مهرانه قبول کرد بدون هیچ دردسری از شوهرش جدا شود. او پس از این دیدار دیگر ملاقاتکنندهای خارج از زندان نداشت.
حالا علیرضا آمده بود تا خواهرش را ببیند. مهرانه به علیرضا خیلی اعتماد داشت و تلفنی با هم صحبت میکردند اما بعد از بازداشت مهرانه همدیگر را ندیده بودند. وقتی مهرانه نامش را از پشت بلندگو شنید شوکه شد.
- واقعا خوشحال بودم چون علیرضا تنها کسی بود که به من میگفت دوستم دارد و برایش مهم هستم. بغلش کردم بویش کردم و او را محکم به خودم چسباندم. منتظر یک خبر خوش بودم. پرسیدم علیرضا اینجا چه میکنی؟ گفت آمدهام به دیدنت. چشمانش یک جور خاصی نگاهم میکرد به من گفت اگر تو میگفتی صغرا در قتل نقش داشت، او بود که با رفیع قرار میگذاشت و اگر اصلا میگفتی صغرا قاتل است حالا راحت بودی. صورتش قرمز شده بود. خیلی برافروخته بود گفتم علیرضا آمدی این حرفها را بزنی؟ خب من که هزار بار گفتم صغرا نقشی نداشت . اولین بار بود اینقدر عصبانی حرف میزد. با عصبانیت گفت خودت کردی مهرانه خودت کردی لعنتی. تا به حال آنقدر برآشفته ندیده بودمش. یکدفعه خودکار از جیبش در آورد. من فکر کردم میخواهد چیزی بنویسد اما شلیک کرد. یک حالی بودم باور نمیشد.دو تیر به من زد. خودکار چطور شلیک کرد نفهمیدم. افتادم زمین حتی توان حرف زدن نداشتم. ماموران دور ما جمع شدند. بلافاصله من را سوار آمبولانس کردند و بعد نفهمیدم علیرضا را کجا بردهاند. او همیشه از کاری که با من کرده بود ابراز پشیمانی میکرد. بیچاره علیرضا بعد از این اتفاق مریض شد.افسردگی گرفت و هر بار با او صحبت میکردم گریه میکرد.
یکی از همسلولیهای مهرانه زمان شلیک علیرضا به مهرانه در همان سالن بود او میگوید:" من جزء زندانیانی بودم که خانوادهام خیلی به من اهمیت میدادند هر هفته به دیدنم میآمدند. وقتی برادرش آمد من در سالن بودم خوشحال شد. ما فاصله کمی داشتیم حواسم به ملاقاتیهای خودم بود و داشتم از بچهها و خانوادهام میپرسیدم و صحبتهای خانوادگی میکردیم که یکدفعه صدای مهیبی را شنیدیم. اول فکر کردیم صدای شلیک گلوله از طرفی یکی از نگهبانها میآید. تا آن زمان همچین چیزی را ندیده بودم. خیلی صدا بلند بود. زندانیان و خانوادهها ترسیده بودند. کنارم را نگاه کردم. دیدم مهرانه روی زمین افتاده و خون زیادی هم از او میرود. بهسختی نفس میکشید. خواستم سمت مهرانه بروم. مامورها جلویم را گرفتند. گارد ریخته بود داخل سالن. مامور رو به برادر مهرانه گفت چه کسی شلیک کرد. برادر مهرانه هم با آرامش گفت من شلیک کردم. گفت با چه شلیک کردی؟ یک چیزی شبیه به خودکار را نشان داد و گفت با این. بلافاصله او را دستگیر کردند و مهرانه را هم با آمبولانس بردند. ما گفتیم دختر مردهاست زنده نمیماند. گفتند دو تیر شلیک کرده البته من متوجه شلیک نشدم اما دو صدای انفجار پشت سر هم آمد. من اول فکر میکردم یک تیر بوده اما بعد که با زندانیهای دیگر صحبت میکردم فهمیدم دو تیر بود. هیچکس در زندان امید نداشت مهرانه زنده بماند. تا چند ماه از او خبر نداشتیم. در بیمارستان بستری بود ولی شنیده بودم از برادرش شکایت نکرده و از ماموران خواسته که او را آزاد کنند.
همان روز گزارش تیراندازی دیگری به ماموران داده شد. رفیع هدف گلوله محمدرضا قرار گرفته بود. محمدرضا با شلیک 7 گلوله بر بدن رفیع او را نقش بر زمین کرده و متواری شده بود البته رفیع به طرز معجزهآسایی از مرگ نجات پیدا کرد گلولهها به سینه و گردن او شلیک شده اما هیچکدام باعث قطع شریان حیاتی نشدهبود. با این حال آسیب شدیدی به او وارد کرده بود طوری که رفیع چند ماه در بیمارستان بستری بود و تحت درمان ویژه قرار داشت.
مهرانه زمانی که در بیمارستان بود متوجه شد برادر بزرگش به رفیع سوء قصد کردهاست. فهمید نقشهای برای هردوی آنها کشیده شده بود. این نقشه برای مهرانه آشنا بود و زن جوان معنای آن را میدانست. این یک اعاده حیثت تمام عیار برای خانوادهاش بود. اگر رفیع و مهرانه عامل این قتل و آبروریزی بودند پس خود خانواده باید آنها را تنبیه میکرد.
خبر صدور حکم خانوادگی و دستور پدر قبلا هم به گوش مهرانه رسیده بود به همین دلیل او در همان لحظات اول بعد از حادثه در حالیکه غرق در خون در آمبولانس به سمت بیمارستان میرفت به ماموران گفت از برادرش هیچ شکایتی ندارد.
- زمانی که علیرضا بلند شد و به من گفت نباید این کار را میکردی فهمیدم کار تمام است. برادرم به من شلیک کرد. برایم تعجبآور نبود. من چندبار به دست خانوادهام قربانی شده بودم. میدانستم این تصمیم علیرضا نیست او زیر نفوذ پدرم بود. ازدواجم با جعفر او را خیلی اذیت کرده بود. کارهای دیگری هم کرده بودم که باب میل پدرم نبود. وقتی در بیمارستان فهمیدم رفیع هم تیر خورده دیگر مطمئن شدم این تصمیم خانواده بودهاست نه علیرضا. محمدرضا میدانست اگر به زندان بیاید و بخواهد مرا ببیند قبول نمیکنم اما علیرضا با او فرق داشت به همین خاطر هم علیرضا را برای ملاقات با من فرستاده بودند. به هرحال من میدانستم این پدرم است که با دست علیرضا به من شلیک میکند.
ادامه دارد...
این داستان به صورت روزانه منتشر میشود. قسمتهای دیگر عروس خون بس را اینجا بخوانید.
نویسنده: مرجان لقایی
12jav.net