داستان جنایی/ عروس خونبس(5)
در قسمتهای قبل خواندید مهرانه که به زور و به عنوان عروس خون بس با کامران ازدواج کرده بود از این که کامران به او خیانت میکند و با زنی به نام آمنه رابطه دارد بسیار ناراحت بود و به همین دلیل هم آمنه را کشت. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
دوات آنلاین-در قسمتهای قبل خواندید مهرانه که به زور و به عنوان عروس خون بس با کامران ازدواج کرده بود از این که کامران به او خیانت میکند و با زنی به نام آمنه رابطه دارد بسیار ناراحت بود و به همین دلیل هم آمنه را کشت. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
جرقه انتقام
مهرانه که در قالب عروس خونبس ،قربانی ازدواج اجباری شده بود مدتها تلاش کرد خودش را از این شرایط نجات بدهد. او وقتی از شوهرش شنید مجبور به تحمل این زندگیاست تمام فکرش را روی یک موضوع متمرکز کرد:"انتقام".
مهرانه به این میاندیشید که باید آمنه از زندگی او و شوهرش حذف شود.این افکار زمانی قوت گرفت که عروس خونبس فهمید آمنه وارد زندگی خواهر او هم شده و قصد دارد وی را به عنوان دختری فاسد در شهر مشهور کند. او با این کار میتوانست هر چه بیشتر مهرانه را از چشم شوهرش بیندازد و اینطور القا کند که خانواده مهرانه کلا فاسد هستند.
مهرانه از مدتی قبل شاهد رفتارهای غیرطبیعی خواهرش بود و چندبار به او تذکر داده بود اما خواهر مهرانه به حرفهایش گوش نمیکرد. اگر این روند ادامه پیدا میکرد خواهر مهرانه یا باید قربانی ازدواج اجباری میشد یا به دست پدر و برادرانش به قتل میرسید. مهرانه که خود را در مورد سرنوشت خواهرش مقصر میدانست و تصور میکرد خواهرش قربانی انتقامگیری آمنه از او شده است تصمیم گرفت یکبار برای همیشه آمنه را ساکت کند.این گونه بود که تصورات جنایتکارانه در ذهن این زن شکل گرفت.
مدتی بود که مهرانه متوجه شدهبود موجودی درون او جان گرفتهاست. او از یک طرف به انتقام از آمنه و از یک طرف به فرزندی که در شکم داشت میاندیشید. او باید کامران را مال خود میکرد.
- اگر پسر میزاییدم خیلی خوب میشد شاید اینطوری کامران هم به زندگی با من علاقهمند میشد تصمیم گرفتم به او بگویم ماجرا چیست باید میدانست من فرزند او را در شکم حمل میکنم اینطوری از آمنه هم کنده میشد سه روز بود که به خانه نیامدهبود برای یک سفر کاری رفتهبود تصمیم گرفتم همان شب که آمد به او بگویم چه اتفاقی افتادهاست و خوشحالش کنم. سر سفره نشستیم مادر شوهرم طبق معمول زخم زبانهایش را شروع کرد نمیخواستم آن شب را کسی خراب کند با خودم گفتم هرچه میخواهد بگوید قرار است تو مهمترین خبر زندگی کامران را به او بدهی. سفره را جمع کردیم. با جاریام در آشپزخانه صحبت کردم و گفتم دیگر تحمل این زن را ندارم او هم دل خوشی از مادرشوهرم نداشت. انگار هرکاری که با او کردهبودند را باید سر ما خالی میکرد. صغرا هم از دست او ناراحت بود او هم میگفت اگر مادرشوهرم در کارها و زندگی من دخالت نمیکرد وضعیت بهتر بود. صغرا و شوهرش با هم رابطه خوبی نداشتند و او همیشه از اینکه شوهرش پول نمیدهد ناراحت بود.من و صغرا خیلی با هم درد دل میکردیم. چندبار وقتی از دست کامران گریه میکردم جلو آمد و به من گفت از این خانواده خیلی چیزها خواهی دید. صغرا برایم از خوشگذارنیهای شوهرش میگفت و از اینکه او هم طور دیگری تلافی میکند.اما حالا که باردار بودم میخواستم زندگی تغییر کند،با وجود بچه مادرشوهرم دیگر نمیتوانست کاری بکند تا اینکه صغرا به من گفت مادرشوهرم چه نقشهای دارد. او در جمع زنان فامیلش گفتهبود مهرانه دختری نیست که لایق پسر من باشد کامران جانفشانی کرد و او را گرفت میخواهیم طلاقش بدهیم به کامران هم گفتهام این دختر را ول کن و برو دنبال دختری که دوست داری. گفته بود مهرانه را به خانه پدرش میفرستیم و آمنه را برای یوسف عقد میکنیم. اگر هم مهرانه اصرار کرد بماند اشکالی ندارد اتاقی به او میدهیم و آمنه را میکنیم عروس این خانه.
وقتی صغرا از نقشه مادر شوهر برای مهرانه گفت کینه او نسبت به آمنه بیشتر شد.حالا دیگر انگیزه قویتری برای انتقام داشت. همانطور که او سعی میکرد آبروی مهرانه را ببرد مهرانه هم باید نقشهای میکشید تا آمنه بیآبرو شود و پایش را از زندگی او بیرون بکشد. برای این کار به همدست نیاز داشت و چه کسی بهتر از جاریاش صغرا چون او هم میخواست به پول برسد.
- برادرشوهرم به صغرا پول نمیداد هرچه داشت خرج خوشگذارنیهای خودش میکرد صغرا هم کلی بدهی بالا آوردهبود و برای اینکه آبرویش نرود لازم بود وام بگیرد. به من گفتهبود پسرخالهاش کارمند بانک است و قرار است برایش وام درست کند اما گفته در قبال این وام باید دختری را به او معرفی کند.آمنه بهترین گزینه برای این کار بود.
نقشه صغرا و مهرانه کامل بود اگر رفیع پسرخاله صغرا قبول میکرد کار تمام بود. اما قبل از آن مهرانه باید یکبار با رفیع صحبت میکرد تا قرارها گذاشته شود. با همکاری صغرا اولین قرار مهرانه و رفیع در بانکی که رفیع کار میکرد گذاشتهشد.
رفیع بعد از دیدن مهرانه پیشنهاد رابطه با خود او را داد و شرط کرد فقط در صورتی حاضر است با آنها همکاری کند که با مهرانه رابطه داشته باشد.
- با صغرا به بانک رفتیم و رفیع را دیدیم. صغرا برای رفیع گفت که مسئله چیست او هم مرتب به من نگاه میکرد. گفتم برای اینکه با ما همکاری کنی آمنه را سر جایش بنشانیم چقدر میخواهی گفت خیلی برایت گران تمام میشود. گفتم من طلا و پول دارم حاضرم آنها را بدهم. وضع مالیام بد نبود طلاهایم خیلی ارزش داشت. قبول کرد بعد شماره تلفن من را گرفت گفت در مورد جزئیات با هم صحبت میکنیم. متوجه شده بودم صغرا با رفیع رابطه دارد فکر نمیکردم وقتی به من زنگ بزند درخواست رابطه کند چند روز بعد به من زنگ زد و گفت فقط به شرطی که با او رابطه داشتهباشم حاضر است کمکم کند. باورم نمیشد گفتم من شوهر دارم گفت خب چه اشکالی دارد من هم زن دارم صغرا هم شوهر دارد اینها که مانع نیست اگر میخواهی با هم کار کنیم باید خواستهام را قبول کنی. گفتم خبرت میکنم.
مهرانه سه روز بعد با رفیع قرار گذاشت. او پیشنهاد مرد جوان را قبول کرده و پذیرفته بود به شوهرش خیانت کند.
خودش قصد داشت همان کاری را بکند که شوهرش با او کردهبود. زن همبند مهرانه میگوید مهرانه بعدها به او گفت میخواسته او هم از شوهرش انتقام بگیرد و علاقهای به رفیع نداشت. آنها با هم رابطه جنسی نداشتند البته مهرانه قبلا به این رابطه اعتراف کردهبود اما بعد اعترافش را پس گرفت و مدعی شد چون باردار بود و نمیخواست به فرزندش آسیبی وارد شود رابطه جنسی با رفیع نداشت.
مهرانه وقتی وارد زندان شد که فرزندش را هم از دست دادهبود او با زندانیان زیادی که محکوم به قصاص یا اعدام بودند ارتباط داشت و درد مشترک یعنی چوبه دار آنها را بیشتر به هم نزدیک میکرد. همبند مهرانه که نمیخواهد نامی از او ذکر شود در باره نحوه آشناییاش با این دختر میگوید: "من به اتهام قتل پسری که با دخترم رابطه داشت و وارد خانه ما شدهبود به زندان افتادم مدیر زندان من را به مسئول بند معرفی کرد و گفت به یکی از سلولها معرفی کن. مسئول بند هم مهرانه را صدا زد و گفت از این به بعد این خانم در سلول شما میماند.
مهرانه جلو آمد و با من سلام و احوال پرسی کرد.خیلی جوان بود اصلا صورتش به زنی خلافکار نمیخورد. جثهای بسیار لاغر و شکننده داشت آنقدر لاغر و ظریف بود که آدم فکر میکرد اگر به او دست بزند آسیب میبیند. با هم دست دادیم و من را به سلول راهنمایی کرد بعد به همسلولیهای دیگر معرفی کرد و گفت این زن با ما خواهد بود. در زندان رسم است کسی که تازه وارد است علت ورودش را برای بقیه میگوید برای اینکه خیلی به من سخت نگذرد مهرانه اول خودش شروع کرد گفت دختری که معشوقه شوهرش بوده به قتل رساندهاست. چند زن دیگر هم ماجرای زندانی شدنشان را گفتند یکی از آنها دختری به نام شیرین بود که او هم شوهرش را به خاطر داشتن معشوقه کشتهبود بعدها فهمیدم مهرانه و شیرین خیلی با هم دوست هستند.بعدهامن و مهرانه با هم درد دل میکردیم و برایم از زندگی سختش میگفت آنجا بود که فهمیدم این دختر سختیهای زیادی کشیدهاست معمولا ملاقاتی نداشت در زمانی که من زندان بودم دوبار برای ملاقات او آمدند یکبار شوهرش و یکبار هم برادرش. روزی که با کامران صحبت کرد را هیچوقت یادم نمیرود بعد از صحبت با کامران سه روز مریض شد و در سلول ماند او در مورد حرفهایش با کامران چیز زیادی نمیگفت.اما وقتی از ملاقات برگشت اصلا حالش خوب نبود گفت آمدهبود حرفهای آخر را بزنیم واز هم جدا شویم.
مهرانه دختر تنهایی بود.مهرانه و شوهرش خیلی آرام با هم صحبت کردند همگی در یک سالن بودیم وقتی داشتم برای ملاقات با خانوادهام میرفتم مهرانه را هم صدا زدند و یکی از مددکاران گفت شوهرش به ملاقاتش آمدهاست. مهرانه خیلی سریع آماده شد و به اتاق ملاقات رفت و جلوی شوهرش نشست واقعا اشتیاق دیدن او را داشت. در تمام مدت حواسم به او بود هیچوقت واضح نگفت به کامران علاقهمند شدهاست اما کارهایی که کرده و حرفهایی که در مورد او میزد نشان میداد به شدت روی شوهرش احساس مالکیت دارد در واقع او را دوست داشت."
ادامه دارد....
این داستان به صورت روزانه منتشر میشود. قسمتهای دیگر داستان عروس خون بس را میتوانید در اینجا بخوانید.
نویسنده مرجان لقایی
12jav.net