داستان جنایی/ عروس خونبس(2)
در قسمت قبل خواندید مهرانه به جرم قتل اعدام شد. او عروس خونبس بود به این معنی که به دلیل جنگ طایفه آنها با طایفهای دیگر و مرگ 22 نفر در این نزاعها پدر مهرانه او را به عنوان عروس به پسری از طایفه مقابل داد تا دعوا تمام شود اما مهرانه خودش عاشق پسری دیگر بود. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
دوات آنلاین-در قسمت قبل خواندید مهرانه به جرم قتل اعدام شد. او عروس خونبس بود به این معنی که به دلیل جنگ طایفه آنها با طایفهای دیگر و مرگ 22 نفر در این نزاعها پدر مهرانه او را به عنوان عروس به پسری از طایفه مقابل داد تا دعوا تمام شود اما مهرانه خودش عاشق پسری دیگر بود. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
عشق دوران نوجوانی
مادر میدانست مهرانه دختری نیست که زیربار حرف زور برودو به سادگی عروس خونبس شود اما این را هم خوب میدانست که سنبه شوهرش پرزور است و حرفش قطعی. مهرانه چند سال قبل از این به خاطر دعوا با پدرش از خانه فرار کرده و به شهر دیگری رفته و مدتی در خانه عمهاش زندگی کرده بود.آن زمان 15 ساله بود. بعد از پایان مدرسه سوار مینیبوس شده و از روستایشان به بوشهر رفته و مدتی را در خانه عمهاش مانده بود.
زندگی در شهری که هیچچیز از آن نمیدانست وحشتآور بود اما نه به اندازه کتکهایی که پدر میزد، مهرانه روستایشان را دوست داشت و مثل مردم آن روستا به خاکش عشق میورزید اماآن زمان تصمیم خودش را گرفت. او نمیخواست رفتارهای پدرش را تحمل کند و باید از این خاک دل میکند، به همین دلیل به بوشهر فرار کرد و اولین عشق را در آنجا تجربه کرد اما بعد از بازگشت مهرانه به خانه پدری، تصمیمی در مورد او گرفته شد که زندگیاش را دگرگون کرد.
مجادله همیشگی و تمرد از فرمانهای پدر وضعیتی را برای مهرانه درست کرد که در روزهای جوانی سر از زندان در آورد. صحبت از فراز و نشیبهای زندگی برای مهرانه سخت نبود او به راحتی درباره همه چیز حرف میزد ،هرچند میدانست گفتههایش خانوادهاش را به شدت عصبانی میکند. مهرانه زمانی که در زندان بود در چند تماس تلفنی داستان زندگیاش را توضیح داد.
- پدرم همیشه به من میگفت تو گستاخی. از دستم عصبانی بود. با برادرهایم کاری نداشت به من و خواهرهایم خیلی گیر میداد. به من میگفت بیرون نرو، نخند و از این حرفها، بار آخری که با هم دعوا کردیم، از خانه فرار کردم. همان روز بود که از او متنفر شدم تصمیم گرفتم آبرویش را ببرم وقتی به مدرسه رفتم نقشه را کشیدهبودم که فرار کنم کمی میترسیدم چون میدانستم اگر برادرانم یا پدرم من را حین فرار ببینند دیگر کار تمام است. کمی پول پسانداز داشتم بلیت مینیبوس خریدم سوار شدم و به سمت بوشهر رفتم.عمهام آنجا زندگی میکرد، به خانه او رفتم.
عمه در را که باز کرد و مهرانه را دید خیلی تعجب کرد. دختر جواد باشی و تنها سفر کنی؟ این غیرممکن بود. تعجب عمه وقتی بیشتر شد که مهرانه گفت از خانه فرار کردهاست.
زن میانسال شوکه شد .همانجا جلوی در چند لحظهای نشست و اهالی خانه کمک کردند تا او و برادرزادهاش داخل بروند. فرار ،گناهی نابخشودنی بود و کسی باید این معضل را حل میکرد . شوهرعمه مسئولیت کار را برعهده گرفت.
- موضوع را به عمه و شوهرعمهام گفتم. قرار شد مدتی در خانه آنها بمانم. شوهر عمهام آدم بانفوذی بود و پدرم هم خیلی او را قبول داشت با پدرم تماس گرفت خبر داد به خانه آنها رفتهام. گفت بگذار مدتی اینجا بماند خودم برمیگردانمش. خلاصه من در خانه عمهام ماندم. همانجا بود که با یوسف آشنا شدم. در خیابان همدیگر را دیدیم و بعد کمکم ارتباطمان بیشتر شد.
مهرانه در بوشهر بهشدت تحت مراقبت خانواده عمه بود اما با همه محدودیتها عشق آغاز شد. او چه طور یوسف را دید و چگونه مجال یافت با او هم کلام شود ؟
- یک طوری میدیدمش دیگر. هر دفعه با یک ترفندی. خب اگر بگویم چطوری بیچاره آنهایی که با من همدستی میکردند دیگر زنده نمیمانند. پدری که حکم به مرگ من داد و خانوادهای که من را تنها گذاشتند آنها را بیچاره میکنند.
شوهرعمه سه ماه بعد تصمیم گرفت مهرانه را به خانهاش بازگرداند. از پدر اماننامه گرفت و جواد قول داد با این دختر کاری نداشتهباشد. البته در مدتی که مهرانه خانه عمهاش بود مشخص بود پدر قصد ندارد دخترش را به خاطر فرار از خانه و بیآبرو کردن خانواده به قتل برساند. این خبر در محل پیچیدهبود که مهرانه برای سفر به خانه عمهاش رفتهاست و حتی شایعشدهبود میخواهند دختر بزرگ طایفه را شوهر بدهند. این شایعات به این خاطر بود که آبروی جواد حفظ شود.
در روستا شایع شد مهرانه قرار است ازدواج کند. مهرانه وقتی به خانه برگشت پدر تا یکسال با او صحبت نمیکرد. این تنبیهی سخت بود چون وقتی پدر با دخترش حرف نمیزد دیگر اعضای خانواده هم نمیتوانستند با او ارتباط عادی برقرار کنند. حتی برادران هم با مهرانه همکلام نمیشدند و اگر کاری با مهرانه داشتند از طریق مادر با او ارتباط برقرار میکردند. اگر مهرانه کار اشتباهی میکرد کتک مفصلی از برادرانش میخورد. مهرانه حتی در این شرایط نیز یوسف را فراموش نکرد و در هر فرصتی که به دست میآورد با پسر جوان تماس میگرفت و با هم صحبت میکردند. تلفن سبز رنگ با شمارهگیر دایرهای و گوشیخیلی بزرگش دوستداشتنیترین وسیلهای بود که مهرانه در اختیار داشت.
رفتار دختر نوجوان به گونهای بود که زنان خانه فهمیدهبودند کسی در زندگی مهرانه وجود دارد اما مردها هنوز این راز را نمیدانستند.
فاش شدن این راز میتوانست جان مهرانه را به خطر بیندازد و پدر را بیشتر عصبانی کند. سرانجام دو سال بعد واقعیت وقتی برملا شد که مردان طایفه تصمیم گرفتند به کشتار 30 ساله به خاطر درگیری دو طایفه پایان دهند و مهرانه باید عروس خون بس میشد.
- خیلی اتفاقی برادرم فهمید من با مردی حرف میزنم آن هم چند روز قبل از اینکه تصمیم گرفته شود من عروس خونبس شوم البته خیلی مطمئن نبود در ساعاتی که با پسر بوشهری حرف میزدم معمولا کسی در خانه نبود. چند روز قبل از تشکیل جلسه مردان طایفه بود که برادرم متوجه تماس مشکوکی از طرف من شد. خیلی زود گوشی را قطع کردم اما آب ریختهشدهبود هرچه از من پرسید با چه کسی حرف میزدی راستش را نگفتم. البته کتک مفصلی هم خوردم. برادرم موضوع را به پدرم منتقل کرد و بعد هم جلسه برای خونبس تشکیل شد. بعد از جلسه مادرم سراغم آمد و گفت دخترجان عروس خونبس شدی . بعد هم گفت بهتر است بیشتر از این مقاومت نکنی. آنها هم پیش خود فکرهایی کردهبودند تحمل دختر گستاخی مثل من برایشان سخت بود. پدر میخواست من را دک کند. این بهترین راه بود هم باعث میشد دیگر خونریزی نشود و هم باعث میشد کشته نشوم و آبروریزی اتفاق نیفتند.
ادامه دارد....
هر روز یک قسمت از این داستان منتشر میشود. قسمتهای دیگر داستان عروس خون بس را اینجا بخوانید.
نویسنده: مرجان لقایی
12jav.net