2024/11/21
۱۴۰۳ پنج شنبه ۱ آذر
پیشنهادات ما
داستان‌های شاهنامه/ کشته‌شدن اسفندیار به‌دست رستم

داستان‌های شاهنامه/ کشته‌شدن اسفندیار به‌دست رستم

رستم گفت: ای شهریار آن‌قدر ظلم نکن. این کارزار برای هردوی ما بد است. نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز. هرچه از مال و خواسته بخواهی به تو می‌دهم.

دوات آنلاین-بعد از آن‌که رستم از شکست دادن اسفندیار ناتوان ماند و فهمید او رویین تن است، زال از سیمرغ کمک خواست و سیمرغ هم رستم را راهنمایی کرد تا روز بعد چگونه با اسفندیار بجنگد.

 

سپیده‌دم که آفتاب دمید، رستم سلاح نبرد پوشید و به ستایش حق پرداخت و سپس به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت: ای شیردل تا کی می‌خوابی؟

 

اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد. پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت: گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی. تو از جادوی زال سالم شدی وگرنه جایت در قعر گور بود. امروز دیگر تو را زنده نمی‌گذارم.

 

رستم گفت: از خدا بترس. من امروز نمی‌خواهم با تو بجنگم. تو داری به من ظلم می‌کنی. به زرتشت قسم که تو داری از مسیر درست منحرف می‌شوی. من خودم با پای خودم نزد شاه می‌آیم. چرا دلت سنگ شده است؟

 

اسفندیار گفت: تو فریبکاری. اگر می‌خواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری.

 

رستم گفت: ای شهریار آن‌قدر ظلم نکن. این کارزار برای هردوی ما بد است. نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز. هرچه از مال و خواسته بخواهی به تو می‌دهم.

 

اسفندیار گفت: من نمی‌توانم ازنظر گشتاسپ سرپیچم. جز جنگ یا بند راهی نیست.

 

رستم گفت: پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست.

 

اسفندیار خندید و گفت: چقدر بهانه می‌گیری.

 

پس پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت: من نزد اسفندیار بسیار لابه کردم که دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد. اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست.

 

اسفندیار گفت: دیگر بس است مبارزه کن.

 

رستم کمان کشید و تیر گز را به‌سوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد. زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد.

 

پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت: لعنت بر این تاج ‌و تخت که تو را تباه کرد.

 

اسفندیار گفت: بی‌جهت ناله مکن که این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است اما رستم مرا نامردانه کشت. به این چوب گز نگاه کن.

 

وقتی رستم این را شنید گریست و گفت: او راست می‌گوید. من سواری نظیر اسفندیار ندیدم و از دست او بیچاره شدم و حالا هم به خاطر این کار بدنام می‌شوم.

 

اسفندیار به رستم گفت: عمر من به سررسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش.

 

رستم گریست و گفت: از موبدان شنیدم که هرکس اسفندیار را بکشد روز خوش نمی‌بیند و همیشه در رنج است.

 

اسفندیار گفت: خودت را ناراحت مکن که این کار را گشتاسپ با من کرد و سعی نمود که تاج ‌و تخت را برای خود نگاه دارد. حالا بهمن را تربیت کن و فنون جنگ نرم و رزم و گوی و چوگان را نشانش بده که او سزاوار شاهی است.

 

رستم اطاعت کرد. سپس اسفندیار به پشوتن گفت: سپاه را به ایران ببر و به پدر بگو که این کار خودت بود، تو مرا به‌سوی مرگ فرستادی. به مادر بگو که خودت را آزار مده و به چهره من در تابوت منگر و به خواهران و همسرم بگو که ناراحت نباشند و این بدی از تاج پدر بر سرم آمد و گشتاسپ به من ستم کرد.

 

این را گفت و جان سپرد.

 

رستم جامه می‌درید و می‌گریست. سپس زواره به رستم گفت: نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام می‌گیرد اما رستم گفت: من با تقدیر نمی‌توانم بجنگم. من کاری که درست است انجام می‌دهم.

 

پشوتن تابوتی آهنین آورد و روی آن قیر ریخت و رویش مشک و عبیر پراکند و اسفندیار را در آن قرارداد و مویه‌کنان و نالان به راه افتاد.

 

سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه می‌پرورید. وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد و جامه درید.

 

بزرگان ایران گفتند: تو او را به کشتن دادی، باید شرم کنی. مادر و خواهران گریان و زار به پشوتن آویختند. پشوتن مهر تابوت را گشود و چهره اسفندیار نمایان شد.

 

همه ناله کردند و کتایون خاک‌برسر می‌ریخت و به شاه می‌گفت: بعد از او چه کسی برایت می‌جنگد؟

 

وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت: پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش می‌کنند.

 

سپس به جاماسپ گفت: ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی.

 

هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانی‌های اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم.  بلکه تو او را کشتی. هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد.

 

شاه به پشوتن گفت: برو آبی بر آتش این دختران بریز. پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت: چرا بر سرش شیون می‌کنی؟ او به‌راحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است.

 

از آن‌سو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت می‌کرد و همه مهارت‌ها را به او می‌آموخت و او را از پسران خود گرامی‌تر می‌داشت.

 

سپس نامه‌ای به گشتاسپ نوشت و پس از آفرین خداوند گفت که خدا و پشوتن گواهند که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم.

 

وقتی گشتاسپ سخنان او را خواند با پشوتن صحبت کرد و او نیز سخنان رستم را تأیید کرد. گشتاسپ نامه‌ای به رستم نوشت و گفت: دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست.

 

رستم شاد شد و بهمن را با گنج و مال فراوان روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد. وقتی گشتاسپ نبیره‌اش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند.

 

منبع: کافه داستان

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.