2024/11/24
۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
پیشنهادات ما
داستان‌های شاهنامه/ نبرد تن به تن رستم و اسفندیار و کمک سیمرغ به رستم

داستان‌های شاهنامه/ نبرد تن به تن رستم و اسفندیار و کمک سیمرغ به رستم

زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد. سیمرغ تمام جراحت‌های رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت: اگر با من پیمان ببندی که از جنگ دست بکشی کمکت می‌کنم.

دوات آنلاین-اسفندیار که به تحریک پدرش گشتاسپ با آرزوی به دست آوردن تاج و تخت به نبرد با رستم رفته بود بعد از این‌که نتوانست رستم را از طریق گفت‌وگو وادار به تسلیم کند با او قرار جنگ گذاشت.

 

صبحگاه رستم گبر بر تن کرد و ببر را هم روی آن پوشید و به زواره گفت: برو لشکر را آماده کن.

 

رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم به‌تنهایی به‌سوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت: من می‌روم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت به‌تنهایی با او نبرد می‌کنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا می‌زنم تا لشکر را به راه‌ اندازی.

 

پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: هم‌نبردت آمد ، آماده‌باش.

 

اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست. وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت: تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم.

 

رستم گفت: ای شاه شاد دل این‌گونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است.

 

اسفندیار گفت: من قصد خون ریختن ندارم و به‌تنهایی می‌جنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید.

 

دو جنگجو شروع به مبارزه کردند. تیغ‌های آن‌ها شکست. سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن کردند ولی هیچ‌کدام از پس دیگری برنیامد.

 

وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند و درباره رستم پرس‌وجو کرد و شروع به دشنام دادن نمود. نوش آذر برآشفت و گفت: ای بی‌خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیش‌دستی کردید.

 

زواره بسیاری از ایرانیان را کشت. نوش آذر جلو آمد و در برابرش گردی به نام الوای قرار گرفت. نوش آذر تیغی بر سر او زد و او را به زمین انداخت.

 

زواره که چنین دید به‌سوی نوش آذر آمد و نیزه‌ای بر سرش زد و او را کشت. برادرش مهرنوش گریان به جلوی سپاه آمد و از آن‌سو نیز فرامرز به‌سوی او رفت و شروع به مبارزه کردند.

 

مهرنوش خواست تیغی بر سر فرامرز بزند اما تیغ بر اسبش فرود آمد و سر اسبش بریده شد و چون از اسب افتاد، فرامرز او را کشت. وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت: سپاهی به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند.

اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت: ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمی‌آورم.

 

رستم غمگین شد و سوگند خورد که من چنین دستوری نداده‌ام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل می‌دهم.

 

اسفندیار گفت: لازم نیست ، مراقب باش که دیگر سپاهت دست به چنین کاری نزنند.

 

پس کمان و تیر و خدنگ گرفتند و به مبارزه پرداختند. وقتی اسفندیار به‌سوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد.

 

رستم متعجب شد و با خود گفت او رویین‌تن است. ازآنجایی‌که تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و به‌سوی خانه روان شد.  

 

اسفندیار خندید و گفت: چه شد چرا می‌گریزی؟ مگر تو آن‌کسی نیستی که دیو از تو گریان شد؟ چرا مانند روباه شده‌ای؟

 

وقتی زواره رخش و رستم را دید خشمگین شد و گفت: برو بر اسب من بنشین که حالا من به کینخواهی تو می‌روم اما رستم گفت: برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت. مراقب رخش باش. من از عقب می‌آیم.

 

اسفندیار به رستم گفت: بیا تسلیم شو. من گزندی به تو نمی‌رسانم و پیش شاه شفاعتت را می‌کنم.

 

رستم گفت: بی‌وقت است، من می‌روم زخم‌هایم را ببندم پس‌ازآن گوش‌ به ‌فرمانت هستم.

 

اسفندیار گفت: من از تو نیرنگ زیاد دیده‌ام اما امشب را هم به تو امان می‌دهم.

 

وقتی اسفندیار به لشکر رسید پشوتن از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحت بود. اسفندیار به پشوتن گفت: گریان مباش که مرگ پایان کار همه ما است. آن‌ها را در تابوت قرار بده و نزد شاه بفرست و بگو این درختی است که خودت کاشتی.

 

وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید، زواره و فرامرز گریان شدند. زواره آمد و ببر و خفتان را از تنش درآورد. زال نالید که آخر عمری چرا باید تو را در این حال ببینم؟

 

رستم گفت: از ناله و گریه چه سودی می‌بری؟ این قضای آسمانی است. من رویین تنی چون او ندیده‌ام . خدا را شکر که شب شد و مجبور به ترک جنگ شدیم. باید به‌جایی بروم و پنهان شوم تا شاید از جنگ سیر شود.

 

زال گفت: بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم.

 

سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد. پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد.

 

سیمرغ گفت: چه نیازی به من پیداکرده‌ای؟

 

زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد. سیمرغ تمام جراحت‌های رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت: اگر با من پیمان ببندی که از جنگ دست بکشی کمکت می‌کنم.

 

رستم پذیرفت. سیمرغ گفت: هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه می‌کند و تا زنده است در رنج است. پس گفت : حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را به‌جا آور و به‌سوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا می‌رسانم. در آن بیشه درخت گزی ستبر و پرورده شده از آب انگور است. من چوبی از آن را به تو نشان می‌دهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است. اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود.

 

رستم اطاعت کرد.

 

منبع: کافه داستان

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.