2024/12/03
۱۴۰۳ سه شنبه ۱۳ آذر
پیشنهادات ما
داستان‌های شاهنامه/ رجزخوانی رستم و اسفندیار برای یکدیگر

داستان‌های شاهنامه/ رجزخوانی رستم و اسفندیار برای یکدیگر

زال گفت: تو هیچ‌وقت نترسیده‌ای حتی با شیر و اژدها و دیو هم جنگیده‌ای اما در این رزم برایت خیلی می‌ترسم اگر تو کشته شوی از زابل چیزی باقی نمی‌ماند و اگر تو او را بکشی بدنام می‌شوی. بهتر است سر به بندگی شاه بسایی تا از بدنامی ایمن شوی.

دوات آنلاین-اسفندیار که برای جنگ با رستم رفته بود ابتدا از در مذاکره واردو قرار شد این دو یکدیگر را ملاقات کنند.

 

رستم با دیدن اسفندیار از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت : روی تو درست مانند سیاوش است. خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد.

 

اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در برگرفت و سلام داد و بسیار از او تمجید کرد و گفت: تو را که دیدم به یاد زریر افتادم.

 

 رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت: خیلی دلم می‌خواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است. تو خودت بند به پایت بزن که فرمان شاه ننگ‌آور نیست و این را بدان که من از این کار او ناراحتم و نمی‌گذارم زیاد دربند بمانی. شاه می‌خواهد که تاج‌ و تخت را به من بدهد و من تو را آزاد می‌کنم و مال فراوان به تو می‌دهم.

 

رستم گفت: این برای من ننگ است که تو تا اینجا بیایی و وارد خانه من نشوی.

 

اما اسفندیار گفت: پشوتن شاهد است که فرمان شاه را اجرا می‌کنم و اگر جز این کنم غضبناک می‌شود اما اگر می‌خواهی که باهم باشیم امشب مهمان خوان من باش.

 

رستم پذیرفت و گفت: می‌روم غبار شکار را بشویم. هنگام شام مرا فراخوانید.

 

وقتی رستم برگشت اسفندیار به پشوتن گفت: من و رستم چه‌کاری باهم داریم؟ اگر خودش نیاید به دنبالش نمی‌فرستم.

 

پشوتن گفت: بهتر است جان خود را بی‌جهت به خطر نیندازی تو از شاه داناتر و تواناتری. من از عاقبت کار می‌ترسم.

 

اما اسفندیار گفت: این دستور پدر است.

 

رستم در سراپرده خود منتظر بود اما خبری از پیک اسفندیار نشد پس به زواره گفت: شام را مهیا کن که او اگر قصد مهمان کردن مرا داشت تاکنون خبرم می‌کرد. بعد از غذا نزدش می‌روم و میگویم که اگر شاهزاده هستی باید برای حرف خودت احترام قائل شوی.

 

رستم سوار بر اسب تا هیرمند به نزد اسفندیار آمد و گفت: تو به حرف‌هایت عمل نمی‌کنی و مرا دست‌کم می‌گیری پس بدان که من رستم و از نژاد نریمان هستم که از دیوان و جادوگران تا کاموس و خاقان چین همه از من می‌هراسند. اگر با تو به مهر رفتار کردم خیال نکن که از تو ترسیدم. من جهان را از دشمنان پاک کردم.

 

اسفندیار خندید و گفت ناراحت مشو. روز گرم و راه درازی بود نخواستم ناراحتت کنم پس بامداد به دیدارت می‌آیم تا زال را ببینم. حال بیا جام می را بردار.

 

اسفندیار دست چپ خود را به او تعارف کرد اما رستم نپذیرفت و خواست تا در دست راست بنشیند.

 

بهمن که طرف راست بود خشمگین برخاست. رستم هم برآشفت و گفت : من از نژاد سام و جمشید هستم.

 

اسفندیار به بهمن گفت: برو کرسی زرین را بیاور و بر آن بنشین و ناراحت نباش.

 

اسفندیار به رستم گفت: من از موبدان شنیدم که وقتی زال با موی سپید و چهره تیره به دنیا آمد، سام ناراحت شد و گفت تا او را کنار دریا بیندازند اما سیمرغ از او نگهداری کرد و پس از مدتی سام به دنبالش رفت و بعد شاهان و نیای من بودند که او را بالا کشیدند و همه‌چیز به او دادند.

 

رستم گفت: چرا سخنانی نمی‌گویی که شایسته شاهان باشد؟ خدا می‌داند که زال بزرگ و نیکنام است و از نژاد نریمان است. قباد را من از کوه البرز به میان جمع بردم و پادشاه کردم وگرنه او بت‌پرستی بیش نبود. آیا آوازه سام را شنیده‌ای؟ او پیل کش بود و دریای چین تا کمرش می‌رسید. مادرم دختر مهراب پادشاه سند بود و نژادش به ضحاک می‌رسید. من شاهان زیادی دیده‌ام و زمین را سراسر گشته‌ام و شاهان بیدادگر زیادی را کشته‌ام. تو حالا فقط خودت را می‌بینی.

 

اسفندیار گفت: همه کارهایی که کرده‌ای شنیده‌ام اما حالا کارهای من را بشنو. من زمین را از بت‌پرستان تهی کردم و من از نژاد لهراسپ هستم و او نیز از نژاد اورندشاه پسر کی پشین بود که او نیز فرزند کیقباد بود. مادرم هم دختر قیصر رومیان است و قیصر نیز از نژاد سلم است. تو کسی هستی که نزد نیاکان من سرخم می‌کردی. وقتی‌که لهراسپ کشته شد، من بودم که به کینخواهی او رفتم و از هفت‌خوان گذشتم و ارجاسپ را کشتم و توران را تباه کردم.

 

رستم گفت: اگر من به مازندران نمی‌رفتم گیو و گودرز و طوس و کاووس همه کور می‌ماندند و کسی آن‌ها را نجات نمی‌داد. من بودم که دوباره او را به تاج ‌و تخت نشاندم و در جنگ هاماوران شاه آنجا را کشتم. اگر من کاووس را نجات نمی‌دادم سیاوش و کیخسرویی نبودند که لهراسپ را به شاهی برسانند. تو به جوانی خود تکیه مکن. پدرت با بدخویی تخت و تاج را از لهراسپ گرفت. به سخنان او گوش نده که عاقلانه نیست. کسی که پدرش را آن‌گونه ذلیل می‌کند به پسرش هم رحم نمی‌کند. او مرگ تو را می‌خواهد که تو را نزد من می‌فرستد و نمی‌خواهد که تاج ‌و تخت را به تو بدهد. من و زال جای پدرت هستیم با ما باش من تو را شاه ایران می‌کنم. زمانی که لهراسپ تک‌سواری گمنام بود من این مقام را داشتم و زمانی که گشتاسپ درروم آهنگری می‌کرد نیز من این کنج و بوم را داشتم.

 

اسفندیار خندید و دست او را گرفت و گفت: تو همان‌طور که شنیدم، هستی.

 

سپس دست او را فشار داد به‌طوری‌که به‌شدت درد گرفت و از ناخنش آب زرد ریخت اما رستم به روی خود نیاورد. سپس رستم دست او را گرفت و گفت: خوشا به حال کسی که پسری چون تو دارد. پس دستش را فشرد و همه ناخن‌هایش خونین شد و روی اسفندیار تیره گشت.

 

اسفندیار خندید و گفت: امروز می بخور که فردا در رزم خیلی کار داری. وقتی شکستت دادم و دست‌بسته تو را نزد شاه بردم، خواهم گفت که تو گناهی نداری و خواهش می‌کنم که از تو بگذرد.

 

رستم خندید و گفت: تو از جنگ من سیر می‌شوی. اگر من فردا تو را در میدان نبرد دیدم بلندت می‌کنم و به نزد زال می‌برم و بر تخت می‌نشانمت و تاج بر سرت می‌گذارم و گنج‌ها را برایت می‌گشایم. اگر تو شاه باشی و من پهلوان، کسی جرات حمله به ما را ندارد.

 

غذا آوردند و رستم شروع به خوردن کرد و همه از خوردن او تعجب کردند. سپس می‌ آوردند و نوشیدند. موقع رفتن اسفندیار گفت: هرچه خوردی نوشت باد.

 

رستم پاسخ داد: بیا این کینه را از دل بیرون کن و نزد من مهمان باش.

 

اسفندیار گفت: عاقبت ما در جنگ معلوم می‌شود.

 

رستم نگران شد و با خود گفت: اگر مرا با بند ببرد و یا اگر من او را بکشم در هر دو صورت بدنام می‌شوم.

 

اسفندیار به برادرش گفت: چنین سواری تاکنون ندیده‌ام. فردا یا من او را می‌کشم یا او مرا.

 

پشوتن گفت: ای برادر سخنم بشنو و به آن آزادمرد کاری نداشته باش. فردا بی سپاه به ایوان او برو. او سر از فرمان تو نمی‌پیچد.

 

اسفندیار گفت: تو که وزیر من هستی نباید چنین حرفی بزنی. اگر من از فرمان شاه سر بپیچم در دوزخ جای می‌گیرم. چرا مرا به گناه می‌کشی؟

 

پشوتن گفت: ترس از دلم جدا نمی‌شود.

 

رستم به ایوان خود برگشت و چاره‌ای جز جنگ ندید. وقتی زواره نزد رستم رسید او را از خشم تیره یافت. رستم گفت : برو جوشن و مغفر و تیر هندی بیاور. زواره هرچه او گفته بود حاضر کرد.

 

رستم آهی کشید و گفت: معلوم نیست که در جنگ چه بلایی بر سرم آید.

 

زال گفت: تو هیچ‌وقت نترسیده‌ای حتی با شیر و اژدها و دیو هم جنگیده‌ای اما در این رزم برایت خیلی می‌ترسم اگر تو کشته شوی از زابل چیزی باقی نمی‌ماند و اگر تو او را بکشی بدنام می‌شوی. بهتر است سر به بندگی شاه بسایی تا از بدنامی ایمن شوی.

 

رستم گفت: ای پیرمرد این سخنان را بر زبان مران. درست است که من سال‌های زیادی طی کرده‌ام اما تجربه زیادی هم دارم. من با او خیلی راه آمدم اما او نپذیرفت. من بلایی بر سرش نمی‌آورم فقط او را به بند می‌کشم و سپس او را شاه می‌کنم و کمر به خدمتش می‌بندم و به‌سوی گشتاسپ می‌روم و او را کنار می‌زنم و اسفندیار را جایش می‌نشانم.

 

زال فکر کرد و گفت: این سخنان عاقلانه نیست. او قباد نیست که او را برداری و به پادشاهی ایران برسانی اما به‌هرحال خودت می‌دانی.

 

سپس زال شروع به رازونیاز کرد و از خدا مدد جست.

 

منبع: کافه داستان

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.