داستانهای شاهنامه / کشتههای بسیار در ادامه جنگ میان ایران و توران
وقتی خورشید سر زد دو سپاه آماده در برابر هم قرار گرفتند و جنگ سختی درگرفت. از بس در زمین کشتهها افتاده بودند جای راه رفتن نبود.
دوات آنلاین-به پیران خبر رسید که سپاه ایران خیلی به خودش رسیده و هراسناک شد. پس نامهای برای گودرز نوشت و در ابتدا شکر و سپاس خدا را بهجا آورد و گفت: اگر تو که گودرز هستی راه کینهتوزی پیشگرفتهای پس به کامت رسیدی و خویشان من را به خاک و خون انداختی . آیا از خدا نمیترسی و نمیبینی چند سوار از ایران و توران تباه شدند دیگر بس است به خاطر یکمرده نباید سر برید .اینقدر تخم کینه مکار . پس از مرگ بر کسی که نام زشت از او بماند نفرین میکنند. اگر بار دیگر دو سپاه باهم بجنگند دیگر کسی از دو سپاه باقی نمیماند و معلوم نیست که آخر کار پیروز میدان کیست.
اگر میخواهی صبر کن تا نامهای به افراسیاب بنویسم و بخواهم که زمینها را ببخشد و دست از کینه بکشیم و نیمروز را به رستم و الانان و غز را به لهراسپ سپاریم و از مرز تا کوه قاف را بدون گزافه به خسرو میسپاریم و سپاهیان خود را بازمیخوانیم و تو هم نزد خسرو نامه بنویس و صحبتهای مرا به او بگو و هرچه مال و خواسته خواست بگو تا برایش بفرستم. دیگر زمان تور و سلم گذشت . گمان مبر این سخنان را از روی ترس گفتم فقط به خاطر جلوگیری از خونریزی است وگرنه اگر قصد جنگ داری از گردان ایران برگزین و من هم از توران برمیگزینم تا باهم بجنگیم و بیهوده بیگناهان را به کشتن ندهیم . اگر شما بر ما پیروز شدید سپاه ما را نیازارید و بگذارید به توران بازگردد و اگر ما بر شما پیروز شدیم به سپاه شما کاری نداریم و میگذاریم به ایران برگردند . اما اگر میخواهی که همه سپاهیان باهم بجنگند بازهم حرفی نیست اما جزای کارت را از این خونریزی در آن جهان خواهی دید.
پس نامه را بست و به پسرش رویین داد تا نزد گودرز ببرد.
وقتی رویین به نزد گودرز رسید گودرز او را در برگرفت و احوال پدرش را پرسید سپس دبیر آمد و نامه را خواند . گودرز به رویین گف : مهمان ما باش تا پاسخنامه را بدهم . سراپردهای برای او ساختند و همهچیز برایش مهیا نمودند.
گودرز به فکر فرورفت تا چه پاسخی را برای پیران آماده کند . یک هفته طول کشید تا نامه را نوشت. ابتدا سپاس حق را بهجا آورد و بعد گفت: سخنان تو را خواندم اما متعجب شدم زیرا دلت با زبانت همراه نیست تو سخنان زیبایی نوشتهای اما با رفتارت نمیخواند . تو میگویی دلت با جنگ نیست و بیخود نباید خون بریزیم درحالیکه من گیو را پیش تو فرستادم اما تو نپذیرفتی . از اول بدی از سلم و تور به ایرج رسید اگر آنها بد کردند بد هم دیدند و خوی بدشان به افراسیاب رسید که دیدی چه بلایی بر سر سیاوش آورد . تو میگویی من پیرمرد چرا کمر به خون ریختن بستهام . بدان ای جهاندیده مکار که خداوند به این سبب به من عمر دراز داده تا دمار از توران برآورم اگر من از جنگ با تو دست بشویم خداوند از من خواهد پرسید که زور و مردانگی و سالاری و گنج و فرزانگی به تو دادم چرا به کینخواهی سیاوش کمر نبستی و انتقام خون هفتاد پسرت را نگرفتی؟ تو میگویی به خاطر یک نفر نباید زندهها را کشت اما این شما بودید که ما را بسیار آزردید . بدان که شاه به من فرمان داد تا انتقام خون سیاوش را بگیرم اگر امیدی به خسرو داری رویین را نزد او بفرست تا خود جوابت را بدهد . تو گفتهای همه شهرهایی را که میخواهیم به ما میدهی پس بدان که از باختر تا خزر از آن لهراسپ شد و از نیمروز تا سند را رستم تسخیر کرد . دهستان و خوارزم را اشکش گرفته است و شیده را شکست داد. در اینسو هم من و تو در جنگ هستیم من با تو پیمانی نمیبندم چون به تو اعتماد ندارم تو به پیمانت وفادار نیستی . درنهایت گفتی که از بزرگان لشکر تنی چند برگزینیم تا باهم بجنگند اما ما اینگونه نمیخواهیم . ابتدا دو لشکر باهم میجنگند تا پیروز مشخص شود و اگر نشد آنوقت نامداران باهم میجنگند . اگر سپاهت آماده نیست و در جنگ مجروح و پراکندهشدهاند صبر میکنم تا مهیا شوی اما بدان اگر صدسال هم بگذرد ما انتقام خود را از شما میگیریم . سپس گودرز نامه را به رویین داد و او را با خلعت و اسپان تازی و شمشیر با نیام زرین و زر فراوان روانه کرد.
وقتی پیران نامه را خواند نگران شد اما شکیبایی پیشه کرد و اندیشید که حال که گودرز با ما راه نمیآید و میخواهد انتقام بگیرد چرا من انتقام خون برادرانم را نگیرم؟ پس شروع به تجهیز سپاه خود نمود و نامهای به افراسیاب نوشت که من سپاه را به کوه کنابد رساندم و راه را بر ایرانیان بستم . ایرانیان نیز سپاه خود را در کوه ریبد محصور کردند و هیچکدام به جنگ ما نیامدند و بالاخره هومان برای نبرد با بیژن رفت. نمیدانم چه بلایی بر سرش آمد که به دست او کشته شد و بعد از او نستیهن نیز با گرز بیژن هلاک شد و آن روز تا شب جنگیدیم و نهصدتن از نامداران ما کشته شدند و اکنون شنیدهام که کیخسرو با سپاه به اینسو میآید پس لازم است که شما نیز به اینجا بیایید و به ما کمک کنید.
پس پیکی بهسوی افراسیاب فرستاد. وقتی افراسیاب نامه را خواند ناراحت شد ولی بازهم راضی بود که پیران باآنهمه کشته که داده پابرجا مانده است. پس نامهای برایش نوشت و ضمن تشویق و تمجید او گفت: کیخسرو از من چیزی به ارث نبرده و نباید او را نبیره من خواند . تو نباید خودت را مسئول بدانی این خواست خدا بود و در مورد سپاه نیز خود را ناراحت مکن و به خاطر برادرانت بیش از این غصه مخور که انتقام آنها را خواهی گرفت. در مورد آمدن کیخسرو نیز نگران مباش. من نیز درصدد هستم که به آنجا بیایم و وقتی آمدم دیگر نه اثری از گودرز میگذارم و نه خسرو و نه توس و سر کیخسرو را از تن جدا میکنم . اکنون سی هزار لشکر نزد تو میفرستم و تو نباید دست از جنگ بکشی.
فرستاده پیغام افراسیاب را برای پیران برد. پیران دلش بسیار پردرد بود و لشکر افراسیاب را بسیار کمتر از لشکر ایرانیان یافت. با خود اندیشید که چرا باید بین نیا و نبیره جنگ دربگیرد. نمیدانم پایان این جنگ چه میشود پس به رازونیاز با خدا پرداخت که ای خداوند دادگر اگر افراسیاب با نامداران توران کشته شوند ما چه کنیم؟ اگر خسرو تمام کشورها را بگیرد بهتر آن است که من زودتر بمیرم.
روز بعد وقتی خورشید سر زد دو سپاه آماده در برابر هم قرار گرفتند و جنگ سختی درگرفت. از بس در زمین کشتهها افتاده بودند جای راه رفتن نبود.
دو سالار فکر کردند که بهاینترتیب تا شب کسی باقی نمیماند. پیران به لهاک و فرشیدورد گفت هرچند نفر که دارید سه گروه کنید. پشت سپاه را به گروهی که بیدارتر و قویتر است بسپارید و شما از دو طرف راه را بر دشمن ببندید. به لهاک گفت تا لشکرش را سوی کوه ببرد و به فرشیدورد گفت تا سوی آب برود.
جنگ همچنان ادامه داشت. پیکی آمد و خبر از آرایش جدید دشمن به گودرز داد. گودرز فکر کرد چه کسی پشت او را حفظ میکند. پسرش هجیر در پشت سرش بود. به او گفت تا نزد گیو برود و بگوید که لشکر را بهسوی کوه و رود بفرست و همچنین جای خود را در پشت سپاه به پهلوانان دیگری بده و جلوتر برو.
هجیر رفت و پیام پدر را به گیو داد. پس گیو سپاه را به فرهاد سپرد. دویست تن از سران دلاور را به زنگه شاوران سپرد و دویست تن دیگر را به گرگین داد تا از دو سو حمله برند و پشت سپاهشان را بشکنند.
به بیژن گفت که الآن زمان کینه و گاه کارزار است بهسوی قلب سپاه برو و او را بکش که اگر چنین کنی پشت سپاه افراسیاب شکسته میشود.
بیژن نیز چنین نمود.
جنگ به مراحل سختی رسیده بود و گرازه و گستهم و هجیر و بیژن همگی بهسوی قلب سپاه میرفتند و کسی جلودارشان نبود.
پیران به همراه دیگر سران سپاه در حال جنگ بود بعد از مدتی اطرافیانش پراکنده شدند و وقتی گیو پیران را دید عنان را بهسوی او کشید.
چهار تن از بزرگان را که در اطرافش بودند با نیزه بر زمین انداخت. پیران شروع به تیرباران او نمود و گیو سپر بر سر آورد.
وقتی گیو خواست که بهسوی او جلوتر برود اسبش دیگر تکان نخورد و هرچه کرد بیفایده بود.
پیران بهسوی گیو آمد تا او را مجروح کند اما گیو فوراً کلاهخود پیران را با نیزه زد اما گزندی به پیران نرسید.
پسر گیو نزد او رفت و گفت: من از شاه شنیدم که پیران در نبردهای زیادی شرکت میکند و از مرگ در امان است و بالاخره به دست گودرز کشته میشود. پس بیجهت خودت را خسته مکن چون عمر او هنوز به سر نرسیده است.
در این زمان لشکر ایران به گیو رسید. وقتی پیران چنین دید بهسوی لشکر خود بازگشت و به سپاهیان گفت: هیچکدام شما را ندیدم که در جلوی سپاه به جنگ بپردازد و همه در پشت قرار گرفتید.
نامداران سپاه همگی روبهجلو نهادند و لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند. لهاک نیزه بر کمربند گیو زد و زره او را پاره کرد اما پای گیو همچنان در رکاب بود.
گیو نیزهای بر اسب او زد و او از اسب به زمین افتاد و پیاده شد. فرشیدورد از دور سررسید و تیغی زد و سرنیزه او را برید.
پس گیو عمود برکشید و بر دستش کوبید طوری که خنجر از دستش رها شد و ضربه دیگر را بر گردنش زد. لهاک که چنین دید سوار بر اسبی شد و شروع به پرتاب گرز بهسوی او شد اما چون گیو بر اسب پلنگواری سوار بود گزندی به او نرسید.
گیو از یارانش نیزه طلبید و به راست سپاه رفت و گرازه هم به دنبال فرشیدورد رو نهاد اما فرشیدورد نیزهای بر کمر او زد و زره او پاره شد.
بیژن به پشتیبانی گرازه آمد و بر سر فرشیدورد کوفت طوری که عالم در برابرش تیره شد. گستهم نیز به دنبال بیژن به سپاهیان توران نزدیک میشد. اندریمان از سپاه توران بهسوی گستهم آمد و خواست عمودی به او بزند که گستهم جلوی او را گرفت و هجیر از پشت گستهم آمد و اندریمان را تیرباران کرد و اسبش را کشت. اندریمان پیاده شد و سپر بر سر گرفت . تورانیان دورش را گرفتند و به پشت سپاه بردند . این جنگ تا شب ادامه داشت . دو سپاه قرار گذاشتند که تا صبح دست از جنگ بکشند . سپاهیان بسیار خسته بودند.
منبع: کافه داستان
12jav.net