داستانهای شاهنامه/ جنگ دوباره میان ایران و توران آغاز شد
بیژن لباسش پر از خون و خودش خاکی بود و سر هومان را همراه آورده بود که به نزد گودرز برد. گودرز بسیار شاد شد و از خداوند سپاسگزاری کرد و به بیژن صله و انعام فراوان داد.
دوات آنلاین-دوباره جنگ میان لشکر ایران و توران آغاز شد و بااینکه زور هومان از بیژن بیشتر بود اما اگر بخت با انسان نباشد هنر بیفایده است. بیژن او را گرفت و از جا بلند کرد و بر زمین کوفت و با خنجر سر از تنش جدا نمود.
وقتی بیژن به جسد او نگاه کرد شگفتزده شد و بهسوی خدا رو کرد و گفت: من در این کار هنری نداشتم و لطف تو بود که شامل حال من شد و من به کینخواهی سیاوش و هفتاد برادر پدرم سرش را بریدم .
وقتی اینچنین شد مترجمان بهسوی بیژن رفتند و به ستایش او پرداختند.
وقتی بیژن به رزمگاه نگریست دید که نزدیک سپاه توران است و اگر آنها بفهمند به جنگ او خواهند آمد. پس زره سیاوش را درآورد و زره هومان را پوشید.
مترجم همراه هومان از بیژن میترسید اما بیژن گفت: مترس که پیمان همان است که قبلاً با هومان بستم و با تو کاری ندارم .
وقتی دیدهبانان تورانی درفش و سنان هومان را دیدند شاد شدند و پیک پیروزی بهسوی پیران فرستادند اما وقتی مترجم به سپاه رسید همگی فهمیدند که هومان مرده است.
وقتی بیژن به مرز سپاه ایران رسید لباس هومان درآورد و بهسوی ایرانیان رفت.
سپاه یکسره شادی شد و گیو بهسوی فرزند شتافت و او را به آغوش کشید و خدا را ستایش کرد.
بیژن لباسش پر از خون و خودش خاکی بود و سر هومان را همراه آورده بود که به نزد گودرز برد. گودرز بسیار شاد شد و از خداوند سپاسگزاری کرد و به بیژن صله و انعام فراوان داد.
از آنسو پیران خشمگین و ناراحت به نستیهن پیغام داد که بیا و در گرفتن انتقام خون برادر درنگ مکن و ده هزار سوار با خود ببر و به ایرانیان شبیخون بزن و نستیهن نیز چنین کرد.
وقتی خبر به گودرز رسید به بیژن گفت: این گردان مرا ببر و با آنها بجنگ.
بدینسان دو گروه در برابر هم قرار گرفتند.
وقتی بیژن به نستیهن رسید تیری به او زد و عمودی بر سرش کوفت و بدینسان او را کشت. بعدازاین واقعه ایرانیان دلیر شدند و جنگ شدیدی درگرفت که آسمان و زمین سیاه شد.
وقتی خبر کشته شدن برادر به پیران رسید آه و فغان سر داد و نالان گفت: بعد از مرگ برادرانم دیگر چه کنم؟ هنگام شب جنگ متوقف شد.
گودرز با خود اندیشید حتماً پیران از افراسیاب کمک میطلبد بهتر است من هم از خسرو کمک بخواهم. پس نامهای برای شاه نوشت و او را از ماجرا آگاه نمود و خواست که خسرو به کمکش بیاید و او را از حال رستم و لهراسپ و اشکش باخبر سازد.
سپس نامه را به هجیر داد تا به شاه برساند. هجیر نیز بدون درنگ و آرام و خواب شب و روز درراه بود تا به شاه رسید و نامه را به او داد.
شاه پس از خواندن نامه شاد شد و دهان هجیر را پر از یاقوت رخشان کرد و دینار و دیبا و بدره زر آنقدر بر سرش ریخت که او ناپدید شد و جامهای زرنگار به همراه تاج گوهرنگار به او داد و آن شب را جشن گرفتند.
سحرگاه خسرو به راز و نیاز با خدا پرداخت و از افراسیاب نالید و از یزدان مدد جست. سپس خسرو نویسنده را خواست تا پاسخ نامه گودرز را بدهد.
در ابتدا به ستایش حق پرداخت و سپس درباره پیران گفت: من از ابتدا میدانستم که پیران با ما راه نمیآید ولی به خاطر کردار خوب او نخواستم از ابتدا با او بجنگیم
.
سپس از شجاعت و جنگاوری بیژن تعریف و تمجید نمود و بعد گفت پیران به ما حمله نمیکند و منتظر کمک از افراسیاب است. از طرفی او به این خاطر در لب رود لشکر کشیده است که اگر از جایش بجنبد دشمن از هر طرف بهسوی او میآید و جنگاورانی چون لهراسپ و اشکش و رستم نابودش میکنند. در ضمن بدان که رستم هند و کشمیر را تسخیر کرده است و اشکش به خوارزم رفته و شیده را شکست داده و به گرگانج رو نهاده است. لهراسپ هم به الانان و غز رسید و آنجا را آماده کرده است. اگر افراسیاب از جیحون بگذرد گردنکشان ما راه را بر او میگیرند . حال به توس خواهم گفت که دهستان و گرگان را بگیرد و من در پی توس با پیل جنگی به یاری سپاه میآیم. تو نیز از جنگ پیران روی متاب که او هومان را ازدست داده و دیگر کسی را ندارد. اگر خواست با نامداران بجنگد بپذیر و اگر خود پیران قصد جنگ با تو را کرد رو متاب که تو بر او پیروز میشوی.
در پایان شاه نامه را مهر کرد و هجیر را با نامه روانه نمود.
بعد از رفتن هجیر شاه با خویش اندیشید که اگر افراسیاب حمله کند و سپاه را نابود سازد چه؟ بهتر است من هم فوراً بروم. همان لحظه نوذران را صدا کرد و فرمود که لشکر را آماده کند و بهسوی خوارزم نزد اشکش و سپس به نزد توس رفت و ازآنجا با صدهزارتن از سران برگزیده به نزد گودرز رو نهاد.
هجیر هم نامه شاه را به گودرز داد و گودرز از نامه شاه شادمان شد و آن را برای سپاهیانش هم خواند و همه بر شهریار و خرد او آفرین گفتند.
منبع: کافه داستان
12jav.net