دوات آنلاین-بعد از آنکه منیژه بیژن را با خود به کاخ برد پدرش افراسیاب از موضوع آگاه شد و بیژن را به زندان انداخت. گرگين يك هفته در انتظار بيژن ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستوجوی او رفت و هر چه گشت گم كرده را نيافت, از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا شده بود رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده است.
با دلي از كردﮤ خودپشيمان به ايران بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين افتاد. جامع بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد.
گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم بازگشت كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و همينكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو ناپديد شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم,
گيو اين سخن را راست نشمرد. گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و دندانهاي گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف ميفرستم تا از بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و باغ از گل شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است, در آن مينگرم و به جايگاه بيژن پي ميبرم و ترا از آن مي آگاهانم.
گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد. همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند.
همينكه نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر نگار را پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس به جام نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در آن نمودار شد.
هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را در چاهي به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است. پس روي به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد.
جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز سپرد و به زابلستان رسيد.
رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و خون از ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت.
زن گيو دختر رستم و بيژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش بر نمي دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از آنكه چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند.
كيخسرو براي رستم جشن شاهانه اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير سايـﮥ گلي نهادند. كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست .
گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكر و فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژن زيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيب فراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا هم ببخشيم و هم بفروشيم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد و به راه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان را حمل ميكرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز ميگشت ديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد.
پيران چون بر آن گوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براي نگاهداري مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, از گوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگو كه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژن خبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كه كيخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد و يكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خود را معرفي و در خواست كرد اگر به ايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاه سازد.
رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد و در درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژه دوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آن همه غذاهاي گوناگون متعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كه بازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستاده است.
بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آن نقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجب گفت:
چگونه گشادي به خنده دو لب
كه شب روز بيني همي روز و شب
بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت كه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از او بپرس كه آيا خداوند رخش است.
منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروز تا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزم شتافت.
رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كرد و با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب به زير آمد. پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونش كشيد.
سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند و اسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژن و سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايران بازگشتند.
پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت و دختر تيره روز سخن گفت.
منبع: mehrmihan.ir
12jav.net