دوات آنلاین-رستم و اطرافیانش بعد از شکست دادن لشکر تورانیان به سغد رفتند و دو هفته آنجا بودند سپس در یکمنزلی شهری دیدند به نام بیداد که دژی در آن بود و میگفتند که ساکنان آن آدمخوارند و در سفر شهریار آنان جز کودکان که غلامها از آنها غذا درست میکردند چیزی نبود.
رستم سه هزارتن را به فرماندهی گستهم و دو پهلوان چون بیژن و هژیر را با او فرستاد. شاه آن شهر کافور نام داشت و وقتی شنید که سپاه ایران آمده آماده نبرد شد.
کافور و گستهم به یکدیگر آویختند و از ایرانیان بسیار کشته شدند. وقتی گستهم چنین دید فرمود تا تیرباران کنند. کافور هم فرمان داد تا با گرز ایرانیان را نابود سازند.
کار بر ایرانیان تنگ شده بود. گستهم به بیژن گفت: برو و به رستم بگو که با دویست سوار به کمکمان بیاید.
رستم به رزمگاه آمد. ایرانیان زیادی را کشته دید پس به کافور گفت: ای بدگوهر نابکار حالا کارت را تمام میکنم.
کافور حمله آورد و تیغی پرتاب کرد اما رستم سپر انداخت. کافور کمندی انداخت تا رستم را به بند آورد اما نتوانست. رستم عمودی بر سر کافور زد که مغز از دماغش به زمین ریخت و او مرد. سپس رستم به در دژ حمله کرد و بسیاری را تارومار کرد.
مردم میگفتند وقتی تور رانده شد به اینجا آمد و دژی ساخت و این دژ از آن زمان مانده است و در آن پر از سلاح و طعام است و اگر تو بخواهی با آنها بجنگی به این زودیها به چنگت نمیآید.
رستم به فکر فرورفت پس زیر دژ را کندند و ستونهایی زدند و نفت ریختند و آتش زدند و بدینسان بسیاری از افراد دژ بیرون آمدند و در محاصره ایرانیان قرار گرفتند و ایرانیان پیروز گشتند.
همگی به نیایش خدا پرداختند. سپس رستم دستور داد گیو با صدهزار سوار به ختن بروند و نگذارند آنها دوباره اجتماع کنند و گیو چنین کرد و پس از سه روز سرافرازانه برگشت درحالیکه آنجا را به تسخیر درآورده بود و بسیاری از زیبارویان و اسبان و غنائم فراوان دیگری برای شاه آورده بود.
رستم گفت: سه روز اینجا میمانیم و روز چهارم به جنگ افراسیاب میرویم.
وقتی به افراسیاب خبر رسید رستم قصد جنگ با او را دارد بسیار هراسان شد و کسی را هماورد او نیافت.
بزرگان گفتند : اینقدر از رستم مترس.
افراسیاب دوباره دلگرم شد و جنگهای قدیمش را با رستم و شکستهایش را از یاد برد و فرغار را فرستاد تا از چندوچون سپاه ایران باخبر شود.
وقتی فرغار بازگشت و خبر از لشکر و رستم داد. افراسیاب دوباره غمگین شد و فرزندش شیده را فراخواند و به او گفت: سپهدار آنها رستم است کسی که کاموس را کشت و خاقان را اسیر کرد. من اکنون تمام خزائن را به الماس رود میفرستم و لشکر را آماده میکنم اما اگر دیدم که شکست با ماست به آنسوی دریای چین فرار میکنم.
پیران گفت: آنها به ما نزدیک شدهاند و چارهای جز جنگ نداریم.
پس افراسیاب پیران را با سپاه به جنگ رستم فرستاد. افراسیاب به پولادوند نامه نوشت و گفت که به کمک ما بیا و اگر رستم به دست تو کشته شود جهان را به تسخیر درمیآوریم و تخت و تاج را با تو تقسیم میکنم.
پس شیده نامه را برای پولادوند برد. پولادوند در چین ساکن بود و مردی به همتا با لشکریانی فراوان بود پس سپاهش را آماده کرد و به کمک افراسیاب رفت.
افراسیاب به او گفت من تنها از یکتن هراس دارم و او رستم است که هیچ سلاحی بر او کارگر نیست.
پولادوند اندیشناک شد و گفت: نباید در جنگ شتاب آورد. باید چارهای اندیشید و نیرنگی به کاربست.
وقتی پولادوند مست شد میگفت که فریدون و ضحاک و جم از دست من خواب راحت نداشتند پس من کار رستم را میسازم .
روز جنگ پولادوند در جلوی لشکر بود. رستم به راست لشکرش حمله برد و بسیاری را کشت. پولادوند ابتدا با طوس به مبارزه پرداخت و گیو که دید ممکن است توس شکست بخورد به یاری او شتافت و پولادوند با کمان سر او را به بند کشید. رهام و بیژن رفتند ولی او آنها را کنار زد و اختر کاویان را به دونیم کرد.
فریبرز و گودرز به رستم گفتند کاری کن که کسی از پس او برنمیآید. ناگهان صدای ناله بلند شد و گودرز گمان برد که رهام یا بیژن بلایی سرشان آمده است پس گریان شد.
رستم خشمگین نزد پولادوند رفت و کمند به سویش انداخت اما بیفایده بود.
پولادوند گفت: ای دلیر ببین چطور پهلوانان سپاهت را کنار زدم مطمئن باش دیگر از شاهت هم اثری باقی نخواهم گذاشت.
رستم گفت: تو اگرچه سرکش و دلیر هستی اما بهپای سام و گرشاسپ نمیرسی.
پولادوند یاد کارهای بزرگ رستم و کشتن دیوسپید افتاد. در این زمان رستم عمودی بر سر او زد که چشمانش تیره شد و کاری از او ساخته نبود ولی باز بر اسب نشست. رستم از خدا کمک طلبید. پولادوند تیغی بنفش بر سر رستم کوبید اما بیفایده بود. پس خنجر کشید و به ببر بیان زد اما کارگر نشد.
پولادوند پیشنهاد کشتی کرد و پیمان بستند که کسی کمکشان نکند.
شیده وقتی برویال رستم را دید آه کشید و به پدر گفت: ما شکست میخوریم.
افراسیاب گفت: برو ببین عاقبت کشتی آنان چه میشود و به پولادوند بگو وقتی او را به زیر آوردی با شمشیر کارش را بساز.
شیده گفت: این رسم و پیمان عدالت نیست.
افراسیاب برآشفت و گفت: تو فقط بلدی حرف بزنی و هیچ هنری نداری.
پس خود رفت و به پولادوند گفت که چنین کند.
گیو فهمید و نزد رستم رفت و پرسید حالا چه کنیم؟
رستم گفت: نترسید اگر او پیمان را شکست همگی بر او حمله ببرید.
رستم بر او حمله برد و چون درخت چناری او را به زمین کوفت و فکر کرد که او مرده است. پس سوار رخش شد که ناگهان دید پولادوند از خاک برخاست و بهسوی افراسیاب فرار کرد. تهمتن دستور تیرباران دشمن را داد.
پولادوند که پشیمان شده بود سپاه را جلو انداخت و رفت. درحالیکه از ترس رستم دلش آشوب شده بود.
پیران به افراسیاب گفت: چرا ماندهای دیگر کسی باقی نمانده و پولادوند و لشکرش فرار کردند پس ما هم باید به آنسوی چین برویم. سپاه فعلاً جلوی آنها صفکشیده است پس تو و خویشانت فرار کنید.
افراسیاب فرار کرد. ایرانیان حمله بردند و بسیاری از سپاه را تباه کردند. سپس رستم غنائم را جمع کرد و نزد شاه فرستاد و مقداری هم برای خود و سپاه برداشت اما هرچه نشان از افراسیاب جست او را نیافت. پس کاخ و ایوان او را سوزاند و با لشکر بهسوی ایران رو نهاد درحالیکه گنجهای بسیار یافته بود.
وقتی رستم به ایران رسید همه شادی میکردند و به استقبالشان آمدند. پس شاه رستم را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند و دیگر بزرگان چون توس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و فرهاد و گرگین هم در کنارشان بودند.
جشنی گرفتند و رستم یک ماه نزد شاه بود و سپس بهسوی سیستان راه افتاد. شاه در گنج را باز کرد و از مال و خواسته و غلام و کنیز و اسب و شتر بسیار به رستم داد و او را تا دومنزلی همراهی کرد.
منبع: کافه داستان
12jav.net