داستانهای شاهنامه/ سوگند کیخسرو برای از نابودی افراسیاب
پادشاهی کیخسرو 600 سال بود . وقتی خسرو شاه شد عدل و داد در همهجا گسترده شد .
دوات آنلاین-پادشاهی کیخسرو 600 سال بود . وقتی خسرو شاه شد عدل و داد در همهجا گسترده شد .
رستم و زال با سپاهیان به نزدش شتافتند. وقتی به ایران رسیدند، گیو و گودرز و توس به استقبالشان آمدند و وقتی چشم خسرو به رستم افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد و بسیار از رستم تمجید کرد و صورت زال را بوسید.
رستم او را مینگریست و به شباهت زیاد شاه و سیاوش میاندیشید. روز بعد شاه همه بزرگان را جمع کرد و گفت که میخواهد تمام مرز ایران را ببیند و به شکار بپردازد. پس به همراه رستم و بزرگان به راه افتاد و هر جا ویرانی دید آباد ساختند و تمام مرزو بوم را گشتند و بهسوی کاووس بازگشتند.
روزی کاووس و خسرو به همراه زال و رستم نشسته بودند و از هر دری صحبت میکردند. از افراسیاب سخن به میان آمد و کاووس به یاد سیاوش غمگین شد و به خسرو گفت: از تو میخواهم به خاطر خویشاوندی مادرت به افراسیاب نپیوندی و انتقام پدرت را از او بگیری.
خسرو بهسوی آتش رفت و به دادار سوگند خورد که از افراسیاب انتقام بگیرد. پس سندی نوشتند و زال و رستم هم بر آن گواهی کردند.
خسرو بزرگان را جمع کرد و گفت: من تمام ایران را گشتم و کسی را از افراسیاب راضی ندیدم همه از دست او ناراضی هستند و من بیشتر از همه و نیای من کاووس نیز به خاطر سیاوش بسیار از او ناراحت است. او کسی است که حتی به دخترش هم شکنجه رواداشت و برادرش را هم کشت. دیگر اینکه او نوذر را کشت و در ایران همه مردم از او داغدارند. حال اگر با من همراهی کنید او را نابود میکنیم.
همه بزرگان پذیرفتند. پس خسرو تمام بزرگان را گرد آورد و از بین خویشان کاووس صد و ده سپهبد را زیر فرماندهی فریبرز قرارداد و هشتاد تن از فرزندان نوذر را به زرسپ فرزند توس سپرد. گودرز هم هفتادوهشت نبیره و پسر داشت که تحت فرمانش بودند و از نژاد گژدهم هم شصتوسه تن به فرماندهی گستهم قرار داشتند و صد سوار از خویشان میلاد تحت فرماندهی گرگین قرار داشت. هشتادوپنج تن از نژاد توابه بودند که برته نگهدارشان بود سیوسه جنگی از نژاد پشنگ زیر فرماندهی ریو داماد توس بود. هفتاد مرد از خویشان برزین زیر نظر فرهاد بودند و از نژاد گرازه صدوپنج نفر تحت فرماندهیش بودند. هشتاد مرد از نژاد فریدون تحت فرماندهی اشکش بودند و سپاهی هم زیر فرماندهی کنارنگ قرار داشت. همه آماده جنگ با توران شدند.
خسرو صد تخته دیبای روم و خز و یک جام پرگوهر را نشان داد و گفت: آن را به کسی میدهد که پلاشان را بکشد.
بیژن پسر گیو داوطلب شد. سپس دويست جامه زرنگار و دیبا و پرنیان و دو گلرخ زیبا را نشان داد و گفت: این هدیه کسی است که تاج تژاو را برای من بیاورد زیرا تاج را افراسیاب بر سرش نهاد و او را داماد خود خواند.
بیژن دوباره از جا جست و این مسئولیت را به عهده گرفت. سپس شاه ده غلام و ده اسب با لگام زرین و ده زیبارو را آورد و گفت: اینها را به کسی میدهم که کنیز تژاو اسپینوی زیبارو را بیاورد.
دوباره بیژن اعلام آمادگی کرد. شاه گفت تا ده جام زرین پر از مشک و جامی از بیجاده و ده جام نقره و جامی از لاجورد که پر از عقیق و زمرد بود و ده غلام و ده اسب زرین آوردند و گفت : اینها از آنکسی که سر تژاو را نزد دلاور سپاه بیاورد. این بار گیو اعلام آمادگی کرد .
شاه ده خوان زرین بهاضافه دینار و مشک و گوهر و ده پریرو و دویست خز و دیبا و یک تاج شاهی و ده کمربند زرین را آورد و گفت: هدیه کسی است که ازاینجا تا کاسه رود رفته و در آنجا کوه هیزمی را که افراسیاب قرار داده تا کسی نتواند از آن عبور کند را به آتش بکشد. گیو دوباره اعلام آمادگی کرد .
سپس شاه گفت تا صد دیبای رنگین و صد در خوشاب و سه کنیز را جلو آورند و گفت: این هدیه کسی است که پیامی برای افراسیاب ببرد و پاسخ او را برای من بیاورد. گرگین دست بلند کرد و شاه به گرگین گفت : نزد افراسیاب برو و بگو: ای خونخوار بداندیش که از خون برادرت هم نگذشتی و بسیاری از مردم ایران را نابود کردی و سر نوذر را بریدی وقتی سیاوش با رستم به جنگ تو آمد مکر کردی و برای نجات خود تن به هر کاری دادی ازجمله گذشتن از صد تن از بزرگان کشورت و تو باعث شدی که کاووس به رستم بدبین شود و سیاوش اجباری به تو پناه آورد و تو درنهایت سرش را بریدی و بعد ازآن هم طمع به خون من داشتی. اگر میخواهی کینه تو را از سر بیرون کنم باید گروی زره و گرسیوز و دمور و سزان را نزد من بفرستی تا من به کین پدرم سرشان را ببرم وگرنه آرام و خواب را به تو حرام میکنم.
گرگین سخنان شاه را شنید و حرکت کرد. روز بعد رستم درحالیکه زواره و فرامرز هم همراهش بودند نزد شاه آمد و گفت: در زابلستان شهری بود که تور هم از آن قسمتی داشت و منوچهر آنجا را از ترکان گرفت وقتی کاووس پیر شد تورانیان آن شهر را گرفتند و اکنون باج آن را توران میگیرد آنجا مکان خرمی است و قسمتی از آن در مرز سند و قسمتی در مرز چین است و در آنجا گنج و فیل بسیار است. باید لشکری را با پهلوانی بزرگ آنجا فرستاد تا آنجا را پس بگیریم.
شاه پاسخ داد: سپاهی بزرگ به پسرت فرامرز بسپار و روانه کن. رستم شاد گشت. روز بعد طبل جنگ را زدند و شاه آماده شد. فریبرز پیشرو بود و پشت سرش گودرز قرار داشت و در طرف چپ روهام و در راست گیو بود و در پس پشت شیدوش و پشت او هزاران سپاهی قرار داشتند. در پشت گودرز گستهم با درفشی ماه پیکر بود و در پشت او اشکش و سپاهی از کوچ و بلوچ هم بودند و در پشت آنها فرهاد و سپاهیانش و به دنبال آنها گرازه و سپاهش سپس زنگه شاوران و پس از او فرامرز با سپاهی جنگجو از کشمیر و کابل و نیمروز بود که شاه وقتی او را دید پندهای زیادی به او داد و گفت: تو فرزند رستم هستی . من مرز هندوستان و از قنوج تا سیستان را به تو دادم پس مراقب باش. اگر کسی درنبرد تو شرکت نکرد با او نجنگ و اگر جنگ شد دلیرانه بجنگ. درست چشمت را بازکن و دوستدار واقعی خود را بشناس. من میخواهم نام تو در جهان بلند شود و همیشه شاد باشی .
تهمتن تا دو فرسنگی او را همراهی کرد و از رفتن او ناراحت بود و به او گفت: کسی را بیهوده آزار مده و در جنگ ابتدا با نرمی سخن بگو و اگر نشد درشتی کن و عاقبتاندیش با . سپس از شجاعتهای نریمان و سام و زال و خودش سخن راند و گفت: اکنون هنگام آسایش من است و جنگ از آن توست. پس باهم خداحافظی کردند.
منبع: کافه داستان
12jav.net