داستانهای شاهنامه / رستم به خونخواهی سیاوش به جنگ افراسیاب میرود
خبر به نیمروز رسید که ایران از مرگ سیاوش به عزا نشسته است. وقتی تهمتن این خبر را شنید از هوش رفت و در زابل غوغایی بر پا شد.
دوات آنلاین-وقتی کاووس آگاه شد که سیاوش چه بر سرش آمده و چگونه سر از تنش جدا شده است جامه درید و رخ را خونین کرد و از تخت به خاک افتاد. ایرانیان مویه کردند و دیدگانشان پر از خون بود و رخشان زرد شده بود. تمام پهلوانان چون طوس و گودرز و گیو و شاپور و فرهاد و بهرام و رهام و زنگه و خراد برزین و گرگین و اشکش و شیدوش همگی به سوگواری نشستند.
خبر به نیمروز رسید که ایران از مرگ سیاوش به عزا نشسته است. وقتی تهمتن این خبر را شنید از هوش رفت و در زابل غوغایی بر پا شد. زال صورت میخراشید و زواره گریبان درید و فرامرز سینهچاک کرد و رستم مویه میکرد که جهان چون تو شاهی ندیده است دریغ و افسوس که دشمنشاد شد و همه کوششهای من از بین رفت.
یک هفته سوگواری کردند و روز هشتم سپاهیان از کشمیر و کابل جمع شدند و بهسوی کاووس راه افتادند. بزرگان ایران به استقبالشان رفتند و همه زار و گریان بودند. وقتی رستم به کاووس رسید گفت: عشق سودابه باعث این بلا شد و چنین ضرری به ایران رساند. سیاوش به خاطر بدگوییهای این زن شوم از بین رفت. اکنون من به کینخواهی سیاوش آمدهام.
کاووس گریان نگریست و پاسخی نداد. پس تهمتن بهسوی کاخ سودابه رفت و گیسوانش را کشید و از پردهسرا بیرون آورد و او را با خنجر به دونیم کرد. بعد از مدتی عزاداری ایرانیان آماده نبرد شدند و گودرز و طوس و شیدوش و فرهاد و گرگین و گیو و رهام و شاپور و خراد و فریبرز پسر کاووس و بهرام و گرازه و گستهم و زنگه شاوران و فرامرز پسر رستم و زواره همه اجتماع کردند و رستم گفت: نباید این کینه را کوچک شمارید. از دلها ترس را بیرون کنید و به خدا قسم تا زندهام دلم از درد سیاوش خون است و انتقام او را میگیرم. بنابراین خروشی پدیدار شد و سپاهیان آماده نبرد شدند و پیشرو سپاه فرامرز فرزند رستم بود. سپاه راه افتاد تا به مرز توران رسید و دیدهبان آنها را دید.
ورازاد که شاه سپیجاب بود وقتی چنین دید سپاهش را آماده کرد و بهسوی فرامرز آمد و از نام و نشان او پرسید و از اینکه چرا به مرز آمده است. فرامرز گفت: من ثمره پهلوانی هستم که شیر به دستش پیچان میشود. رستم با سپاه پشت سر ماست و ما به کین سیاوش کمربستهایم.
ورازاد وقتی این سخنان را شنید آماده جنگ شد. فرامرز هم آماده بود و با یک حمله هزاران تن را به زمین زد و مانع فرار ورازاد شد و لشکریان همگی سراسیمه فرار کردند. فرامرز نیزهای به کمربند ورازاد زد و او را از زین بلند کرد و بر خاک زد و سرش را از تن جدا کرد و نامهای نزد پدر نوشت و گفت به کین سیاوش سر از تنش جدا کردم.
از آنسو به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران حمله کرده است. افراسیاب غمگین شد و بزرگان را فراخواند و لشکر را آماده کرد. وقتی به هامون رسیدند افراسیاب سرخه را فراخواند و از رستم برای او سخن راند و سپس گفت با سی هزار شمشیرزن نامدار بهسوی سپیجاب برو و سر فرامرز را از تن جدا کن. تو فرزند من هستی پس خود را از رستم محفوظ بدار که کسی همتای او نیست.
سرخه گفت: دمار از جان رستم درمی آورم و فرامرز را کتبسته به اینجا میآورم.
افراسیاب گفت: فرامرز پسر رستم دلیر و بیدار است پس مراقب باش و در جنگ با آنها خود را ایمن ندان.
وقتی سرخه به سپیجاب رسید از سپاه ایران طبل جنگ را شنید و دید که از کشتگان کوهی در آنجا پدید آمده است. فرامرز بهسوی سرخه تاخت و گفت: ای ترک بختبرگشته خون سیاوش را میریزید و از دادار نمیترسید؟ نامت را بگو تا جنگ را آغاز کنیم.
سرخه گفت : من سرخه پسر افراسیاب هستم و آمدهام جان از تنآت جدا کنم. پس نیزهای بهسوی او پراند اما فهمید که همتای او نیست. وقتی فرامرز سرخه را یافت کمربندش را گرفت و او را بر زمین زد و او را به لشکرگاه آورد و سپاه تورانیان را شکست دادند.
در همین موقع پرچم رستم پدیدار شد و فرامرز نزد او رفت و سرخه را دستبسته نشان داد. سپاهیان رستم به او آفرین گفتند و رستم گفت: هنر و گوهر نامدار و خرد و فرهنگ چهارگوهری هستند که اگر داشته باشی جهان در دست توست.
رستم سرخه را دید و گفت تا او را به دشت ببرند و چون سیاوش سر از تنش جدا کنند. طوس آماده شد تا خون او را بریزد. سرخه به او گفت: چرا مرا بیگناه میخواهی بکشی؟ سیاوش دوست و همسال من بود و من هم از مرگ او ناراحت بودم. تو بر نوجوانی من ببخش.
طوس دلش به درد آمد و با رستم صحبت کرد. رستم گفت : باید دل و جان افراسیاب را پر از درد کنیم. همین کودک که از پشت اوست بعدها حیله دیگری میسازد و این را بدان تا وقتیکه من در جهان زندهام کسی از تورانیان را زنده نمیگذارم. پس به زواره اشاره کرد و او طشت و خنجر را برد و جوان را به جلاد سپرد و سر از تن سرخه جدا کردند.
لشکریان سرخه با تنهای مجروح نزد افراسیاب رسیدند و خبر کشته شدن سرخه را دادند. افراسیاب موی از سر میکند و اشک میریخت. پس لشکریان را آماده و بهسوی ایرانیان حرکت کرد. به رستم خبر رسید که لشکریان افراسیاب نزدیک شدند. از دو سپاه خروش برخاست. در سپاه توران بارمان در طرف راست و کهرم در طرف چپ بود و افراسیاب در قلب سپاه قرار داشت. در سپاه ایران گودرز و کشواد و هجیر در طرف چپ و در راست گیو و طوس بودند و تهمتن در قلب سپاه قرار داشت و بعد زواره و سپس فرامرز بودند.
جنگ آغاز شد . پیلسم به قلب سپاه آمد و از شاه رخصت طلبید و شاه خرسند شد و گفت اگر رستم را بکشی دخترم و تاج شاهی را به تو میدهم.
پیران غمگین شد و به شاه گفت : اگر او با رستم بجنگد گور خود را کنده است و تو میدانی برادر که کوچکتر باشد عزیزتر است. اما پیلسم ادعا کرد میتواند از پس رستم برآید.
پیلسم نزد ایرانیان آمد و گفت : رستم کجاست بگویید تا به جنگ من آید. وقتی گیو سخن او را شنید دست به تیغ برد و جلو رفت و گفت: رستم با کسی چون تو نمیجنگد که این برایش ننگ است.
آن دو به هم آویختند و فرامرز وقتی چنین دید به کمک گیو آمد و هر دو با پیلسم به مبارزه پرداختند وقتی رستم از قلب سپاه نگاه کرد و این صحنه را دید با خود گفت: جز پیلسم کسی در میان تورانیان مایهدار نیست و او هم عمرش به سررسیده است که به جنگ من آمده.
پس نزد پیلسم رفت و گفت : مرا خواستی آمدم تا جنگ با مرا بیازمایی حیف دلم بر جوانی تو میسوزد. این را گفت و از جا حرکت کرد و نیزه بر کمرگاهش زد و او را از روی زین چون گویی بالا آورد و بهطرف تورانیان تاخت و او را در قلب سپاه انداخت و بازگشت. پیران اشکش سرازیر شد و دل لشکر توران شکست.
منبع: کافه داستان
12jav.net