داستانهای شاهنامه/ تولد کیخسرو و بزرگشدن او نیز چوپانان
شبی پیران در خواب سیاوش را دید که بر تخت نشسته و تیغی در دست دارد و میگوید امشب جشن است و شب زادن کیخسرو است.
دوات آنلاین-از کاخ سیاوش ناله و مویه بلند شد و فرنگیس به نفرین افراسیاب پرداخت و افراسیاب صدای او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند و چادرش را پرتنش بدرند و چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد.
همه نامداران، شاه را نفرین کردند. پیلسم با رخی خونین و روانی داغ به نزد لهاک و فرشیدورد رفت و گفت: دوزخ بهتر از تخت افراسیاب است. باید نزد پیران برویم و از او کمک جوییم.
پس چنین کردند. وقتی پیران خبر مرگ سیاوش را شنید بیهوش شد و بعد جامه چاک کرد و خاکبرسر ریخت و ناله کرد.
پیلسم به او گفت زودتر بشتاب که فرنگیس درخطر است. پیران که چنین شنید شتابان با 10 پهلوان روانه شد و بعد از دو روز رسید و فرنگیس را دید که بیهوش است و او را میزنند.
دلش پر از درد شد و افراسیاب را نفرین کرد. وقتی فرنگیس او را دید گفت: تو با من بد کردی اما پیران به پایش افتاد و گفت تا نگهبانان او را رها کنند. سپس نزد افراسیاب رفت و به او گفت: شاها چرا چنین کردی؟ کی به تو آموخت که سیاوش را بیگناه بکشی؟ اگر ایرانیان بفهمند آشوب به پا میشود و تو پشیمان میشوی. حالا به فرزندت هم رحم نمیکنی؟ او را رها کن و به کاخ من بفرست. وقتی بچه به دنیا آمد او را نزد تو میفرستم.
شاه پذیرفت. وقتی پیران به کاخآش رسید به گلشهر گفت: او را پنهان کن. شبی پیران در خواب سیاوش را دید که بر تخت نشسته و تیغی در دست دارد و میگوید امشب جشن است و شب زادن کیخسرو است. پیران از خواب پرید و به گلشهر گفت: نزد فرنگیس برو و مراقبش باش. گلشهر نزد فرنگیس رفت و فرزندش را دید که به دنیا آمده بود. پس به پیران خبر داد پیران آمد و او را دید. گویی کودکی یک ساله است. پس با خود گفت: نمیگذارم شاه به او دست یابد .
صبح روز بعد نزد افراسیاب رفت و گفت از بخت تو یک بنده دیروز به بندگانت افزوده شد که همتایی ندارد. گویی فریدون گرد است. اندیشه بد را از سر بیرون کن.
پیران کمی او را نصیحت کرد. طوری که شاه از کارش پشیمان شد. افراسیاب گفت: او را نزد شبانان به کوه ببرید طوری که ندانند کیست و از چه نژادی است.
پیران شبانان کوه قلو را خواند و از شاهزاده برایشان صحبت کرد و گفت او را چون جانتان حفظ کنید و چون غلامی خدمتگزارش باشید. آنها گفتند فرمانبرداریم. پس پول زیادی به آنها داد و با دایه بچه را به آنها سپرد.
مدتی سپری شد و کیخسرو هفت ساله گشت . از چوبی کمان و از روده زه ساخت و به شکار میرفت. وقتی 10 ساله شد به جنگ گراز و گرگ و پلنگ میرفت. پس شبانان با گله نزد پیران آمدند و گفتند: ابتدا به شکار آهو میرفت ولی حالا قصد شیر و پلنگ میکند و ما میترسیم بلایی به سرش بیاید و تو از ما دلگیر شوی.
پیران خندید و به بر و بالای جوان نگریست و او را به آغوش گرفت. خسرو به او گفت: چطور شبان زادهای را به آغوش میگیری و عارت نمیشود؟
پیران دلش به حال او سوخت و گفت: تو از نژاد بزرگی هستی. پس جامه شاهانه به او پوشاند و اسبی برایش آورد و در کنار خود او را میپرورانید. شبی فرستادهای از افراسیاب به نزد پیران آمد و او را نزد شاه خواند.
شاه به پیران گفت : از کارهایم پشیمانم درست نیست که فرزند فریدون چون شبانان پرورده شود اگر داستان مرگ پدرش را نداند میتوانیم او را نزد خود نگه داریم اما اگر بدخویی کند سرش را مانند پدرش میبرم.
پیران گفت : آن بچه از گذشتهها بیخبر است. پس از شاه سوگند گرفت که ستمی به بچه روا ندارد و بعد لباس تمیز و کلاه کیانی بر سرش گذاشت و او را نزد افراسیاب برد.
افراسیاب از شرم صورتش پر از اشک شده بود و رنگ از رویش پرید. پس به او گفت : ای شبان جوان با گوسفندان چه میکنی؟ خسرو پاسخ داد : شکاری نیست و من کمان و تیری ندارم. شاه از آموزگارش و گردش روزگار پرسید و او پاسخ داد: جایی که پلنگ است مردم شجاع هم میترسند.
شاه از ایران و آرام و خوابش پرسید و او پاسخ داد: شیر درنده سگ جنگی را به زیر نمیآورد. شاه گفت :ازاینجا به ایران نزد شاه دلیر برو. او پاسخ داد : در کوه و دشت سواری بر من گذشت. شاه خندهاش گرفت و به کیخسرو گفت: تو نمیتوانی کینهای داشته باشی. او پاسخ داد در شیر روغنی نیست. شاه خندید و گفت : او دیوانه است من از سر میپرسم و او از پا سخن میراند. پس به پیران گفت: او را به مادرش بسپار و آنها را به سیاوخشگرد ببر و وسایل رفاهشان را فراهم کن.
12jav.net