2024/11/24
۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
پیشنهادات ما
داستان‌های شاهنامه / دسیسه‌چینی برادر افراسیاب علیه سیاوش

داستان‌های شاهنامه / دسیسه‌چینی برادر افراسیاب علیه سیاوش

وقتی گرسیوز آن‌ همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد.

دوات آنلاین-یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستاده‌ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام بگیری.

 

سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن‌سوی دریای چین جایی یافتند. سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد. سپس ستاره‌شناسان را فراخواند و از فر و بخت آینده‌اش پرسید.

 

آن‌ها گفتند چندان بنیاد فرخنده‌ای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت: این‌همه زحمت کشیدم ولی نه من در آن به شادی زندگی می‌کنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است.

 

پیران به او گفت: از این افکار دست‌بردار اما سیاوش به پیران گفت: مدتی نمی‌گذرد که شاه بی‌گناه مرا می‌کشد و کسی دیگر به‌جای من می‌نشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم می‌آید. سپس بین ایران و توران جنگ درمی‌گیرد و افراسیاب پشیمان می‌شود اما پشیمانی سودی ندارد .

 

پیران ناراحت شد و با خود گفت: تقصیر من بود که او را به توران آوردم. شاه هم‌چنین سخنانی می‌گفت. اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است.

 

یک هفته بعد نامه‌ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و ازآنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر. پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت.

 

سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورت‌هایی از شاهان و بزرگان تراشید. صورت‌هایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند.

 

چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند.

 

زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند. پیران به سیاوش آفرین گفت. بعد ازآن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند. فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد. پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد.

 

سپس نزد افراسیاب رفت و خراج‌ها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است. افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیبایی‌هایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد.

 

شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمی‌اندیشد. چنانکه گفته‌اند در ویرانه‌ای جایی خرم بنانهاده است و فرنگیس را در کاخی جای‌ داده است و او را ارجمند می‌دارد. تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر.

 

گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت. درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری به دنیا آورده است. سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد.

 

سپس با گرسیوز به‌سوی کاخ فرنگیس رفت. وقتی گرسیوز آن‌ همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد.

 

صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگان ‌بازی کنند. گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربه‌ای زد که از انظار ناپدید شد. بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست.

 

پس دو سپاه تاختند و ایرانیان به‌تندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد.

 

گرسیوز به او گفت : حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی.

 

پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد . بطوریکه تمام گره‌های آن از هم باز شد. از آن‌سو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزه‌هایی بر آن فرود آوردند اما حتی یک گره از زره‌ها باز نشد.

 

گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا باهم کشتی بگیریم.

 

سیاوش نپذیرفت و گفت : به‌جز تو هرکسی را که انتخاب کنی می‌پذیرم.

 

گرسیوز گفت: زیانی ندارد. این ‌یک بازی است اما سیاوش گفت: تو برادر شاه هستی و من گوش ‌به ‌فرمانت هستم. از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم.

 

گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است؟

 

گروی زره گفت : من می‌توانم با او نبرد کنم.  

 

بر سیاوش گران آمد و گفت: یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا این ‌یکی همتای من نیست.

 

پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد. سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد. گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید .

 

گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت درحالی‌که از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت می‌برد.

 

وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستاده‌ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود.

 

افراسیاب ناراحت شد . سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می‌رسد و تاکنون هم با او به‌خوبی رفتار کرده‌ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه‌ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می‌گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به‌سوی پدرش بفرستم.

 

گرسیوز گفت: اگر او به ایران برود بر و بوم ما ویران می‌شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی‌رسد.

 

افراسیاب گفت : او را نزد خود می‌خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی‌کنم و او را به جرم خیانت می‌کشم.

 

گرسیوز گفت: ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می‌آید. فرنگیس هم عوض ‌شده است. تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو درنمی‌آیند.

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.