داستانهای شاهنامه / مکر و حیله سودابه علیه سیاوش
سیاوش گفت : مباد که من دینم را فدای دلم کنم و به پدرم جفا نمایم. سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو میخواهی مرا رسوا کنی. پس جامهاش را درید و فریاد کشید .
دوات آنلاین-روزی طوس به همراه گودرز و گیو و چندین سوار برای شکار به نخیرگاه رفتند و شکارهای زیادی زدند . همینطور که طوس و گیو در جلو میتاختند چشمشان به زیبارویی افتاد با قدی چون سرو و رویی چون ماه .
طوس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر گفت: دیشب پدر مرا زد و من خانه را رها کردم چون او میخواست سر از تنم جدا کند .
طوس از نژادش پرسید و دختر پاسخ داد : من از خویشان گرسیوز هستم و نژادم به شاه فریدون میرسد .
طوس و گیو هر دو از او خوششان آمده بود . طوس گفت : من بودم که اول او را یافتم و با سرعت به سمت او آمدم اما گیو میگفت: نه من اول رسیدم. کارشان به دعوا کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی کاووس دخترک را دید دلش بهسوی او پرکشید پس به آن دو گفت : من کارتان را آسان میکنم این آهویی که شکار کردید شایسته من است .
بدینسان شاه با او ازدواج کرد. بعد از گذشت 9 ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و کاووس نام او را سیاوش نهاد . ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند. کاووس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد . پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد و آئین رزم و پادشاهی و هنرهای دیگر را به او آموخت تا کارش بهجایی رسید که شیر را به بند میآورد .
پس روزی به رستم گفت: من دیگر باید به نزد پدرم بروم . رستم و سیاوش بهسوی پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد و جشنی بر پاشد. بعد از مدتی مادر سیاوش مرد و او را درد و حسرتی بسیار فراگرفت و به عزا نشست.
روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان . پس کسی را نزد سیاوش فرستاد که پنهانی از او بخواهد که به شبستان برود . سیاوش آشفته شد و پاسخ داد: به او بگو من مرد شبستان نیستم و کلک و حیله در کارم نیست .
روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او گفت : بهتر است که پسرت را به شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کند . شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد. سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد . کلید شبستان در دست پاکمردی به نام هیربد بود.
شاه او را فراخواند و گفت : فردا نزد سیاوش برو و او را به شبستان ببر روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و بهسوی خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد .
شبانگاه شاه به شبستان رفت و نظر سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد میتوانیم از دختران من یا کی آرش یا کی پشین انتخاب نموده و به عقدش درآوریم.
شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد و از او خواست تا کسی را انتخاب کند. سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام را میپسندی انتخاب کن . سیاوش به فکر فرورفت و با خود گفت : من نباید زنم را از دشمنان انتخاب کنم . من ماجرای شاه هاماوران را از بزرگان شنیدهام و سودابه هم که دختر اوست خوبی مرا نمیخواهد پس سکوت کرد.
سودابه گفت : عجیب نیست که تو پاسخی نمیدهی چون این ماهرویان که در کنار خورشیدی چون من ایستادهاند زیباییشان به چشم نمیآید پس بیا تا باهم پیمان ببندیم. پس سر او را در برگرفت و بوسید .
سیاوش شرمگین شد و با خود گفت : خداوندا مرا از بد دور بدار. من نمیخواهم با پدرم بیوفایی کنم و اسیر اهریمن شوم اما اگر به او جواب سردی بدهم خشمگین میشود و نزد شاه از من بدگویی میکند . پس بهآرامی به سودابه گفت: تو همتایی نداری و شایسته کسی جز شاه نیستی اکنون برای من دخترت کافی است تو سرور بانوان و جای مادر من هستی.
وقتی کاووس به شبستان رفت سودابه مژده داد که سیاوش دختر مرا پسندید و شاه هم شاد شد . روز دیگر سودابه پس از آراستن خود سیاوش را نزد خود فراخواند و گفت: شاه گنج زیادی به تو داده است و من هم دخترم را به تو میدهم . حالا چه بهانهای داری ؟ من از عشق تو میمیرم هفت سال است که غم عشق تو بر دلم نشسته است پس مرا شاد کن و به میل من رفتار کن و اگر چنین نکنی تو را نزد شاه مفتضح میکنم.
سیاوش گفت : مباد که من دینم را فدای دلم کنم و به پدرم جفا نمایم. سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو میخواهی مرا رسوا کنی. پس جامهاش را درید و فریاد کشید .
در کاخ غلغله شد و به شاه خبر رسید. کاووس به شبستان رفت و سودابه گریان شروع به بدگویی و تهمت زدن به سیاوش کرد . شاه عصبانی شد و گفت :باید سر از تن سیاوش جدا کرد . همه را متفرق کرد و به سیاوش گفت : ماجرا را بازگو.
سیاوش هرچه گذشته بود بازگفت اما سودابه انکار میکرد و میگفت : او به من نظر بد داشته و لباسم را درید . کاووس با خود گفت : نباید شتاب کنم پس بر و بالای سیاوش را بویید اما بوی می و مشکی که از سودابه میآمد در سیاوش نبود.
پس به سودابه بدگمان شد و پیش خود گفت : باید او را با شمشیر بکشم اما اولاً ترسید که در هاماوران شورش شود و ثانیاً به یادش آمد که وقتی او اسیر شاه هاماوران بود سودابه هم در کنارش اسارت را پذیرفت و سوم اینکه شاه بهشدت سودابه را دوست داشت و چهارم آنکه کودکان کوچکی از او داشت .
پس به سیاوش گفت : با کسی در این مورد چیزی مگو . وقتی سودابه فهمید که در برابر شاه خوار و ذلیل شده است به فکر چاره افتاد .
زنی در پردهسرا داشت که پر از مکر و افسون بود و در آن هنگام نیز بچهای از اهریمن در شکم داشت. سودابه به او گفت : دارویی بخور و بچهات را بینداز تا من به کاووس بگویم این بچه از من بوده است .
زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از او افتاد. سودابه طشتی را که بچهها در آن بودند را آورد و خروشید و ناله کرد وقتی کاووس شنید غمگین شد .
صبح که شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه میکند و طشتی را که کودکان در آن بودند را نیز دید و این باعث شد که کاووس بدگمان شود . پس به سراغ ستاره شناسان و طالعبینان رفت و آنها پس از تفحصات زیاد گفتند: کودکان از آن دیگری است و از تو و سودابه نیست.
کاووس تا مدتی راز را پنهان داشت .سودابه هرروز مینالید و از شاه دادخواهی میکرد . تا اینکه شاه دستور داد زن بدگوهر را آوردند و به بند کشیدند . هرچه به او وعده دادند چیزی نگفت . او را با خواری زدند و تهدید کردند که او را با اره خواهند برید اما او گفت من اطلاعی ندارم. ستارهشناس هرچه را گفته بود در برابر سودابه گفت . سودابه پاسخ داد : اینها از ترس سیاوش چنین میگویند.
شاه بین دوراهی قرار گرفت و نمیدانست چه کار کند . ناچار گفت : آتشی به پا کنید تا شاید آتش گناهکار را رسوا کند . سودابه گفت : من راست میگویم و این دو بچه گواه من هستند . وقتی شاه موضوع را به سیاوش گفت او پذیرفت.
منبع: کافه داستان
12jav.net