2024/11/24
۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
پیشنهادات ما
داستان‌های شاهنامه/  همراه شدن فریدون و کاوه آهنگر

داستان‌های شاهنامه/ همراه شدن فریدون و کاوه آهنگر

فرانك، مادر فريدون، بي شوهر ماند و وقتي دانست ضحاك در خواب ديده كه شكستش به دست فريدون است بيمناك شد. فريدون را كه كودكي خردسال بود برداشت و به چمن زاري برد كه چراگاه گاوي نامور به نام « بر مايه» بود. از نگهبان مرغزار بزاري درخواست كرد كه فريدون را چون فرزندي خود بپذيرد و بشير برمايه بپرورد تا از ستم ضحاك در امان باشد.

دوات آنلاین-از ايرانيان آزاده مردي بود بنام«ابتين» كه نژادش به شاهان قديم ايران و طهمورث ديو بند مي رسيد. زن وي «فرانك» نام داشت. از اين دو فرزندي نيك چهره و خجسته زاده شد. او را فريدون نام نهادند. فريدون چون خورشيد تابنده بود و فره و شكوه جمشيدي داشت. ابتين برجان خود ترسان بود و از بيم ضحاك گريزان. سرانجام روزي گماشتگان ضحاك كه براي مارهاي كتف وي در پي طعمه مي گشتند به آبتين بر خوردند. او را به بند كشيدند و به جلاد سپردند.

 

فرانك، مادر فريدون، بي شوهر ماند و وقتي دانست ضحاك در خواب ديده كه شكستش به دست فريدون است بيمناك شد. فريدون را كه كودكي خردسال بود برداشت و به چمن زاري برد كه چراگاه گاوي نامور به نام « بر مايه» بود. از نگهبان مرغزار بزاري درخواست كرد كه فريدون را چون فرزندي خود بپذيرد و بشير برمايه بپرورد تا از ستم ضحاك در امان باشد.

 

آگهی یافتن ضحاک

نگهبان مرغزار پذيرفت و سه سال فريدون را نزد خود نگاه داشت و بشير گاو پرورد. اما ضحاك دست از جستجو برنداشت و سرانجام دانست كه فريدون را بر مايه در مرغزار مي پرورد.

 

گماشتگان خود را بدستگيري فريدون فرستاد. فرانك آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فريدون را برداشت و از بيم ضحاك رو به صحرا گذاشت و به جانب كوه البرز روان شد.

 

در البرز كوه فرانك فريدون را به پارسائي كه در آنجا خانه داشت و از كار دنيا فارغ بود سپرد و گفت « اي نيكمرد، پدر اين كودك قرباني ماران ضحاك شد. اما فريدون روزي سرور و پيشواي مردمان خواهد شد و كين كشتگان را از ضحاك ستمگر باز خواهد گرفت. تو فريدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذيرفت وبه پرورش فريدون كمر بست.

 

بزرگ شدن فریدون

سالي چند گذشت و فريدون بزرگ شد . جواني بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمي دانست فرزند كيست .

 

چون شانزده ساله شد از كوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگويد پدرش كيست و از كدام نژاد است. آنگاه فرانك راز پنهان را آشكار كرد و گفت « اي فرند دلير، پدر تو آزاد مردي از ايرانيان بود . نژاد كياني داشت و نسبتش به پشت طهمورث ديوبند پادشاه نامدار مي رسيد. مردي خردمند و نيك سرشت و بي آزار بود. ضحاك ستمگر او را به دست جلادان سپرد تا از مغزش براي ماران غذا ساختند. من بي شوهر شدم و تو بي پدر ماندي . آنگاه ضحاك خوابي ديد و اختر شناسان و خواب گزاران تعبير كردند كه فريدون نامي از ايرانيان بجنگ وي بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد كوفت. ضحاك در جستجوي تو افتاد . من از بيم تو را به نگهبان مرغزاري سپردم تا تورا پيش گاو گرانمايه اي كه داشت بپرورد. به ضحاك خبر بردند. ضحاك گاو بي زبان را كشت و خانه ما را ويران كرد. ناچار از خانه امان بريدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز كوه پناه دادم.»

 

خشم فريدون

فريدون چون داستان را شنيد خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش كين در درونش شعله زد. رو به مادر كرد و گفت: « مادر ، حال كه اين ضحاك ستمگر روز ما را تباه كرده و اين همه از ايرانيان را به خون كشيده من نيز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بشمشير خواهم برد و كاخ وايوان او را با خاك يكسان خواهم كرد.»

 

فرانك گفت: « فرزند دلاورم، اين شرط دانايي نيست. تو نمي تواني با جهاني در افتي.ضحاك ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان كه بخواهد از هر كشور صد هزار مرد جنگي آماده كارزار به خدمتش مي آيند. جواني مكن و روي از پند مادر مپيچ و تا راه و چاره كار را نيافته اي دست به مشير مبرو»

 

بيم ضحاك

از آنسوي ضحاك از انديشه فريدون پيوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فريدون را بر زبان مي راند. مي دانست كه فريدون زنده است و به خون او تشنه.

 

روزي ضحاك فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فيروزه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را حاضر كردند.

 

 آنگاه روي به آنان كرد و گفت: « شما آگاهيد كه من دشمني بزرگ دارم كه گرچه جوان است اما دلير و نامجوست و در پي بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازانديشه اين دشمن هميشه در بيم است. بايد چاره اي جست: بايد گواهي نوشت كه من پادشاهي دادگر و بخشنده ام و جز راستي و نيكي نورزيده ام تا دشمن بد خواه بهانه كين جوئي نداشته باشد. بايد همه بزرگان و نامداران اين نامه را گواهي كنند.»

 

ضحاك ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه جرأت خود را باختند و بر دادگري ونيكي و بخشندگي ضحاك ستمگر گواهي نوشتند.

 

 

دادخواهي كاوه

در همين هنگام خروش و فريادي دربارگاه برخاست و مردي پريشان و داد خواه دست بر سر زنان پيش آمد و بي پروا فرياد بر آورد كه « اي شاه ستمگر ، من كاوه ام ، كاوه آهنگرم. عدل و داد تو كو؟ بخشندگي و رعيت نوازيت كجاست؟ اگر تو ستمگر نيستي چرا فرزندان مرا به خون مي كشي؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز يك تن، گماشتگان تو به بند كشيدند و به جلاد سپردند. بد انديشي و ستمگري را اندازه اي ست. بتو چه بدي كردم كه برجان فرزندانم نبخشيدي؟ من آهنگري تهيدست و بي آزارم ، چرا بايد از ستم تو چنين آتش بر سرم بريزد؟ چه عذري داري؟ چرا بايد هفده فرزند من قرباني ماران تو شوند؟ چرا دست از يگانه فرزندي كه براي من مانده است بر نمي داري؟ چرا بايد اين تنها جگر گوشه من، عصاي پيري من، يگانه يادگار هفده فرزند من نيز فداي چون تو اژدهائي شود؟»

 

ضحاك از اين سخنان بي پروا به شگفت آمد و بيمش افزون شد. تدبيري انديشيد و چهره مهربان به خود گرفت و از كاوه دلجوئي كرد و فرمان داد تا آخرين فرزند او را از بند رها كردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاك به كاوه گفت « اكنون كه بخشندگي ما را ديدي و دادگري ما را آزمودي تو نيز بايد اين نامه را كه سران و بزرگان در دادجوئي و نيك انديشي من نوشته اند گواهي كني.»

 

 

شوريدن كاوه

كاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پيراني كه نامه را گواهي كرده بودند نمود و فرياد بر آورد كه « اي مردان بد دل و بي همت، شما همه جرأت خود را از ترس اين ديو ستمگر باخته و گفتار او را پذيرفته ايد و دوزخ را به جان خود خريده ايد . من هرگز چنين دروغي را گواهي نخواهم كرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند.»

 

سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بن دريد و به دور انداخت و خروشان و پرخاش كنان با آخرين فرزند خود از بارگاه بيرون رفت. پيشگير چرمي خود را برسر نيزه كرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد كه « اي مردمان، ضحاك ماردوش ستمگري ناپاك است. باييد تا دست اين ديو پليد را از جان خود كوتاه كنيم و فريدون والانژاد را به سالاري برداريم و كين فرزندان وكشتگان خود را بخواهيم. تاكي بر ما ستم كنند و ما دم نزنيم؟»

 

سالاری فریدون

سخنان پرشور كاوه در دلها نشست. مردم در پي كاوه افتادند و گروهي بزرگ فراهم شد. كاوه با چرمي كه بر سر نيزه كرده بود از پيش مي رفت و گروه داد خواهان و كين جويان در پي اومي رفتند، تا به درگاه فريدون رسيدند. به او خبر دادند كه مردمي خروشان و پر كينه از راه مي رسند و كاوه آهنگر با چرم پاره اي كه بر سر نيزه كرده از پيش مي ايد.

 

فريدون درفش چرمين را به فال نيك گرفت. به ميان ايشان رفت و به گفتار ستمديدگان گوش داد. نخست فرمان داد تا چرم پاره كاوه را با پرنيان و زر و گوهر آراستند و آن را «درفش كاوياني» خواندند. آنگاه كلاه كياني بسر گذاشت و كمر برميان بست و سلاح جنگ پوشيد و نزد مادر خود فرانك آمد كه « مادر، روز كين خواهي فرا رسيده. من به كارزار ميروم تا به ياري يزدان پاك كاخ ستم ضحاك را ويرن كنم. تو با خدا باش و بيم بدل راه مده.»

 

چشمان فرانك پر آب شد. فرزند را به يزدان سپرد و روانه پيكار ساخت.

 

منبع: https://www.mehremihan.ir/

12jav.net

 

پیشنهادات ما
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.