کارگاهی که همه کارگرانش معلول هستند
اغلب افراد این کارگاه ناشنوا هستند. یکی، دو نفر هم در قسمت بستهبندی معلولیت جسمی - حرکتی دارند.
دوات آنلاین-اسمشان را قبلا هم شنیده بودم؛ اسمی که یکجورهایی پارادوکس هم به نظر میرسید؛ کانون معلولان توانا. البته بعدها که فهمیدم چه کارهایی انجام میدهند، به ذهنیت بیمزه خودم درباره متناقضبودن این اسم خندیده بودم.
حالا اینکه نامشان از قزوین چطور به گوشم رسیده بود هم چند دلیل داشت و مهمترین آن این بود که اطلاعرسانی دقیقی در حوزه کاریشان کرده بودند. خبرها را درست و بجا میپراکندند. معلوم بود واحد روابطعمومی آنها دارد کارش را خوب و دقیق انجام میدهد. کانون معلولان توانا فعالیت خود را از سال 74 آغاز کرده است. از اولش هم میخواستند نگرش افراد را نسبت به معلولیت تغییر دهند. آنقدر در این ایده مصمم بودند که بیش از 92درصد از کارکنان کارخانه بهداشتی فیروز، از افراد معلول انتخاب شدند. آنها قانون 3درصدی استخدام معلولان در شرکتها را پشت سر گذاشتهاند و یکجورهایی رکورد زدهاند؛ همین هم باعث شهرت داخلی و بینالمللیشان شده است. مدیرعامل شرکت بهداشتی فیروز که حدود 50 محصول بهداشتی دارد و رئیس هیئتمدیره کانون معلولان توانا، یک نفر است؛ محمد موسوی؛ کسی که خودش هم بر اثر ابتلا به فلج اطفال در کودکی دچار معلولیت شده است.
پایمان به قزوین که رسید، یکراست رفتیم دفتر کانون. اتاقهای بههمچسبیده نهچندان بزرگی که دورتادور یک حیاط قرار گرفته بودند؛ اتاق مدیریت، کتابخانه، کارگاه چرمسازی، روابطعمومی و ... . هرجا را نگاه میکردی، پشت هر میز و صندلی، یک فرد دارای معلولیت مشغول به کار بود. از همان اولش مرضیه کریمی، مدیر روابطعمومی کانون، با لبخند و عذرخواهی فراوان گفت فراموش کرده نامه ما را به بالادست ارجاع بدهد و برای همین احتمالا نمیتوانیم برای تهیه گزارش به کارخانه فیروز برویم. اگر چند سال پیش بود، زمین و زمان را به هم میدوختم که ما این همه راه از تهران کوبیدیم آمدیم اینجا که با لبخند به من بگویید هماهنگ نشده برای مصاحبه؟ اما اینها را نگفتم. نگفتم چون چند سال است که با انجمنهای حوزه معلولان از نزدیک آشنا هستم. میدانستم تازه کانون معلولان توانا یکی از بهترینهایشان است. برای همین، بیجروبحث، بیحرصوجوش خوردن، رفتم به سیر در لحظه، سراغ سرککشیدن در کلاسهای آموزشی کانون برای کودکان که همان موقع در حال برگزاری بود.
کلاس دقت و توجه
کلاس در کتابخانه برگزار میشد. عکاس قبل از من وارد کلاس شده بود. من هم رفتم روی یکی از صندلیهای خالی نشستم. دو مربی داشتند با 12، 13 کودک زیر هشت سال، سروکله میزدند. بچهها معلولیتهای مختلفی داشتند؛ از ناشنوایی و هیدروسفالی و معلولیتهای جسمی - حرکتی مختلف، همگی پشت یک میز نشستهاند. مربیان از من نمیپرسند شما کی هستی؟ چرا آمدی نشستی توی کلاس ما؟ اصلا بعید میدانم من را دیده باشند. بچهها با چوبکبریت مشغولاند تا شکلی را که روی تخته برایشان کشیدهاند، درست کنند. خیلی از آنها چندبار باید سعی کنند تا به الگوی روی تخته برسند. بعضیها هم اصلا به آن نمیرسند. مربی بالای سرشان میایستد و به روش خودش اصلاحشان میکند. بعد کاغذهایی را بین آنها تقسیم میکنند که آن را داخل کاور کاغذ قرار دادهاند. روی هر کاغذ پنج، شش شکل همسان کشیده شده که یکی از آنها با دیگری یک تفاوت دارد و مربیان از بچهها میخواهند شکل متفاوت را پیدا کنند و دور آن خط بکشند.
یکی از بچهها یک ماژیک دارد. دیگری با فریاد میخواهد آن را تصاحب کند؛ ولی نمیتواند. مربیان وارد کارزار میشوند. یکی از آنها میگوید در ماژیک را ببندیم! اصلا بهتر است کسی ماژیک نداشته باشد. مربی دیگر دنبال پیداکردن خودکار و ماژیک، از کتابخانه بیرون میزند و ناموفق برمیگردد. چند خودکار باقیمانده بین بچهها تقسیم میشود. مربی بلند میگوید: «بچهها آنقدر محکم نکشید! جای خودکار (روی کاور کاغذ) میماند، پاک نمیشود!». با خودم فکر میکنم کاش ماژیک و خودکاری اصلا وجود نداشت. کاش از بچهها میخواستند با انگشت دور شکل متفاوت خط بکشند تا اینکه هی بگویند نداریم و نمیشود و نکنید. میگویند در کار بچههای بهظاهر سالم هم مدام نه نیاورید! چه برسد به این بچههایی که هرکدام یک داستانی برای خودشان دارند.
نرگس تازهواردی است که با هیچکس حرفی نمیزند. آخرهای کلاس هم رسیده. پدرش پشت در ایستاده، سراغش میروم و از او میپرسم چرا نرگس را اینجا آورده؟ میگوید: اولینبار است که او را آورده است. نرگس هفتساله، دچار هیدروسفالی که یک معلولیت جسمی-حرکتی است، شده و راهرفتنش را مختل کرده است. مدرسهای میرود که همه مثل خودش نوعی معلولیت دارند. پدرش میگوید میخواهد کاری کند که نرگس بتواند مدرسه معمولیها برود. عبارت «معمولی» توی گوشم زنگ میزند. او میخواهد فرزندش با شرکت در این کلاس، تمرکز و دقت را تمرین کند.
برمیگردم به کلاس و در همین حال و احوالات است که یکی از مربیان، تازه متوجه حضور من در کلاس میشود. فقط یک کلمه میگوید «شما...» و من توضیحات را برایش میدهم. از او درباره شیوه کار در کلاس میپرسم. مربی میگوید برای شرکت در این کلاسها ابتدا بچهها ارزیابی میشوند. بعضیها مشکلات جسمی و حرکتی دارند. در این کلاسها با بچهها بر مبنای محتوای دیداری یا شنیداری درباره دقت و توجه تمرین میکنند. در قالب بازیهای مختلف روی تواناییهای دیداری و شنیداری بچهها کار میکنند. بازیهای موزاییکی، نخکردنی و ... تمرکز بچهها را تقویت میکند.
مربیان به بچهها تذکر میدهند که وقت کلاس رو به اتمام است و باید بجنبند!
با همان دو مربی از کلاس بیرون میزنیم و با بچههای بزرگتر وارد کلاس فلسفه برای کودکان میشویم. کلاس در یک کانکس گوشه حیاط برگزار میشود. از مربی میپرسم تحصیلاتش چیست؟ علوم تربیتی خوانده است و در پاسخ به اینکه رشتهاش مرتبط با کودکان استثنایی بوده است، میگوید نه؛ فرقی هم ندارد که. میگوید به نظرم این بچهها تواناییهایی دارند که بچههای سالم ندارند. کارکردن با آنها خیلی خوشایند است.
کلاس فلسفه هم تاجاییکه ما آنجا بودیم، همان قصه بازی با چوبکبریتها و شکلساختن با آنها بود.
به این فکر میکنم که این بچهها با کمترین امکانات دارند برای یادگیری تلاش میکنند.
کارگاه دوخت کهنه و زیرانداز کهنه کودک/ کارگاه صنایع الکترونیک البرز توانا
کانون معلولان توانا علاوه بر کارخانه فیروز که برای تهیه گزارش به آن راه پیدا نکردیم، چند کارگاه هم دارد؛ چند کارگاه در شهرک صنعتی لیا. با اتومبیل تقریبا 15دقیقهای در راه بودیم. آنجا هم اغلب کارکنان دارای معلولیت هستند. آقای داماد، از بخش کارآفرینی کانون، با ما همراه میشود تا سری به کارگاهها بزنیم. او خودش هم معلولیت جسمی - حرکتی دارد؛ این را وقتی از ماشین پیاده میشویم میفهمم.
سه سوله کنار هم کارگاههای کانون را تشکیل میدهند. اولین جایی که به آن پا میگذاریم، کارگاه صنایع الکترونیک البرز توانا است. در همان وهله اول، چند دختر ناشنوا به استقبالمان میآیند که همگی روپوش کار به تن کردهاند. با لبخند ما را به طبقه بالا هدایت میکنند تا بخشهای مختلف کارگاه را ببینیم.
فاطمه: میخواهم همانی باشم که هستم
مردها برای ناهار به زیرزمین رفتهاند و زنان همچنان مشغول کار هستند تا نوبت ناهارخوردن آنها بشود. کنار یکی از آنها مینشینم. نامش فاطمه است. خوشخنده و خوشصحبت؛ اما کمی خجالتی. او هم معلولیت جسمی - حرکتی دارد. فاطمه قطعات الکترونیکی را به هم میچسباند و لحیم میکند تا بردهای مخصوصی ساخته شود. از او میپرسم واقعا این کار را دوست دارد؟ با روحیهاش سازگار است یا نه؟ میگوید: «آره! 16ساله کارم همینه». راستش نمیدانم از ترس ازدستدادن کارش این را میگوید یا نه. همین را از او میپرسم. سری تکان میدهد که «نه! هیچوقت نترسیدم که بیکار بمونم. توی این 16 سال هم هیچوقت بیکار نموندم. حس میکنم میتونم جای دیگری هم کار پیدا کنم».
فاطمه میگوید خیلی از همکارانم به خاطر معلولیتی که دارند، میترسند شغل خود را از دست بدهند؛ ولی من نمیترسم. توی چشمهایش نگاه میکنم. خیال میکنم راست میگوید. میپرسم فاطمه، مدیران شما شبیه شعارهایی که میدهند هستند یا نه؟ همین حرفهای قشنگ توانمندسازی معلولان و احترام و عزت به آنها و اینجور لفظها. یکآن نگاهش را از لحیم میگیرد. نگاه سرسری به من میکند و با خنده تلخی میگوید خیلی وقتها نه!
راستش ته دلم میریزد. دلم را خوش کرده بودم که شاید یکجا شبیه این شعارهایی باشد که روی درودیوارهایش نوشته؛ اما واقعیت این است که در بهترین حالت هم، همیشه یکجای کار میلنگد. این چیزی است که فاطمه جرئت کرد بگوید. همان حرفی که باقی آدمهای این سیستم یا باورش نداشتند، یا نخواستند بگویند یا ترسیدند. نمیدانم.
فاطمه دلش میخواهد کارگاه خودش را داشته باشد. میگوید آرزویش این است که برای کسی کار نکند. اعتراف میکند که میتواند کارهای اینجا را ببرد خانه انجام بدهد؛ اما بهش نمیچسبد. دلش کارگاه و کارکنان خودش را میخواهد. میپرسم اگر جایی شبیه اینجا راه بیاندازد، چه کاری آنجا نمیکند؟ نمیگذارد آنجا چه اتفاقی بیفتد؟
مکثی میکند و بعد بیدرنگ میگوید: «سعی میکنم همونی که هستم، همون باشم. حرفهایی که میگم رو، انجام بدم».
اصغر: با تکرار در زندگی چه کنیم؟
اصغر را یکهو برای حرفزدن انتخاب میکنم. بعدا میفهمم ظاهرا چهره ارتباطی این کارگاه است. همیشه با او مصاحبه میکنند و آماده است برای حرفزدن. امروز میگوید خیلی روی فرم نیست و کاش از قبل میدانست که ما میآییم و به خودش میرسید. او هم معلول جسمی - حرکتی است. میگوید در این کارگاه کلی دوست دارد و بعضی از آنها ناشنوا هستند. از فضای کارگاه راضی است. مثل فاطمه حرفی درباره مدیران و مسئولان ندارد. مشکل اصغر، اصل تکرار در زندگی است. میگوید کارش تنوع دارد؛ با اینحال خستهاش کرده و به ورطه تکرار رسیده است. اصغر هیچوقت جای دیگری جز اینجا کار نکرده. بااینحال میگوید نگران ازدستدادن کارش نیست. از این نمیترسد. جنس حرفش با حرف فاطمه فرق دارد ولی. بعدا میفهمم فاطمه دخترخاله زن اصغر است.
از حرفهایش دستگیرم میشود دلش سفر میخواهد، درآمد بیشتر میخواهد، حال خوب و تفریح میخواهد. خودش هم باور دارد که این دو، سه سال اخیر، مثل قدیمش شاداب نیست. میگوید وقتی فشار زندگی روی آدم زیاد میشود، شادابی هم از آدم فرار میکند. میگویم شبها که میروی خانه چه میکنی؟ چه سرگرمیای داری؟ میگوید: «هیچی!» باور نمیکنم. میگویم: «تلگرام و اینا حداقل؟». میخندد میگوید: «اهل این چیزا نیستم! میخوای گوشیمو نشونت بدم؟»
«نه بابا، قبوله! لازم نیست».
میپرسم آرزویش چیست؟ نگاهم میکند. میگوید تابهحال به این مسئله فکر نکرده است. من هم فقط نگاهش میکنم.
سیمینزر: حواسمان به خودمان هست
در کارگاه دوخت کهنه و زیرانداز کودک، سیمینزر از معدود افرادی است که میتوانم ازش بپرسم چرا صندلیهای آنها آنقدر غیراستاندارد است. اغلب افراد این کارگاه ناشنوا هستند. یکی، دو نفر هم در قسمت بستهبندی معلولیت جسمی - حرکتی دارند. چند نفر نشستهاند و چند نفر هم ایستادهاند. گردنها خم به سمت پایین و ستون مهرهها هم خم به سمت جلو. میپرسم گردندرد ندارید؟ میگوید چرا! پشت چرخ هم که مینشیند برای دوختن کهنهها، حواسش هست هر یکربع یکبار، بلند شود و نرمش کند. خودش هم میداند که طریقه نشستنشان استاندارد نیست و در بلندمدت به آنها آسیب میزند. هر یک ساعت، پنج کارتن کهنه را سهنفری بستهبندی میکنند. توی هر کارتن 24 بسته پنجتایی کهنه است.
سرعت بستهبندی در این کارگاه عجیب و غریب است. این کارها را ماشینها میتوانستند به صورت اتوماتیک انجام دهند؛ اما برای این همه فرد دارای معلولیت شغل ایجاد شده است و آنها مشغولاند. در راه برگشت به کانون، آقای داماد میگوید افراد دارای معلولیت نسبت به کارشان متعهدتر و مسئولیتپذیرتر هستند و مشکلات آدمهای معمولی را در کارکردن ندارند. از او میپرسم دلیل این امر به نظرش چیست؟
میگوید: هم اینکه باید خودشان را به کارفرما ثابت کنند، هم اینکه تلاش کنند تا کارشان را از دست ندهند. میآیم سر بحث را باز کنم که این نوع مسئولیتپذیری چه ارزشی دارد؟ و اینکه بیشتر فشار مضاعف است روی این آدمها که میبینم نه! جای بحث نیست. بیش از اینها به ارزش اعتباری کار در جامعه معتقد است. بیخیال بحث میشوم و با گرمای سر ظهر قزوین همراه میشوم. به کانون بازمیگردیم و میفهمیم کارخانه هماهنگ نشده. عکاس کلافه و خسته است. آخرین سؤالهایم را از مرضیه کریمی، روابطعمومی کانون، میپرسم تا دیگر کولهبارمان را جمع کنیم و راهی تهران شویم.
سؤالم شفاف است: چقدر مؤسس این کانون، کارخانه و کارگاهها دنبال پررنگترکردن نام خودش بوده؟ و چقدر میخواسته واقعا پاسخی به نیازمندیهای معلولان بدهد؟
میگوید شیفته شخصیت مهندس موسوی شده بودم. قبل از اینکه به خودش فکر کند به دیگران فکر میکند. او همیشه از این رنج میبرده که چرا نابینایان فقط باید اپراتور تلفن باشند و چرا جایی در خط تولید کارخانهها ندارند. کریمی میگوید او نگاه خاصی به آدمها دارد و همین نگاه، باعث شکلگیری همچین مجموعهای شده است.وقت رفتن رسیده و پایان سفر ما به کانون معلولان توانا با لبخند گشاده آنها بود و میهماننوازیشان با قیمهنثار معروف قزوین. خداحافظی میکنیم و رهسپار تهران میشویم. تمام راه به این فکر میکنم که خانم کریمی گفت بیش از 800 معلول قزوینی دیگر، در صف انتظار استخدام در این مجموعهها هستند. رقم کمی نیست. چشم امید آنها به همینجاست؛ همین جایی که بتوانند آزادی بودن آنچه را که واقعا هستند، پیدا کنند؛ سرزمین عجایب.
گزارش تصویری از این کارگاه را اینجا ببینید.
12jav.net