نجات زن جوان از خانه سیاه با کمک همسایه ها
هر موقع که روی حرف شوهرم کوچک ترین حرفی می زدم من را با کمربند سیاه و کبود می کرد. چاره ای نداشتم، پدر و مادرم فوت کرده بودند و کسی را نداشتم که به او پناه ببرم.
دوات آنلاین-زندگی زن جوان با بی مهری شوهرش در سراشیبی سقوط قرار گرفت. زن جوان خواست با ازدواج با مردی که هم سن پدرش بود حداقل از مضیقه مالی و کارگری مردم خلاص شود اما این سرابی بیش نبود. به جای حمایت مدام از سوی شوهرش مورد آزار و اذیت قرار می گرفت و زندگی اش مثل بدنش سیاه و کبود شده بود. صبح اش را با ناسزا شروع می کرد و شبش را با کمربند شوهرش به پایان می رساند و آرزوهایش در سینه اش برای همیشه ماند.
بنا بر اظهارات زن جوان ماجرا از این قرار است که زندگی زناشویی آن ها برپایه عشق و علاقه نبوده و تنها اجبار از سر بی کسی زن بوده است.
زن جوان همسر دوم شوهرش و نحوه آشنایی شان توسط یکی از بستگان دور بود. به گفته زن جوان، پدرش از کار افتاده و از نظر جسمانی و مالی خیلی ضعیف بود. به دلیل بیماری پدرش، دختر جوان روستایی تصمیم می گیرد با کارگری و وجین زمین های کشاورزی کمک حال خانواده باشد و سر این ماجرا روزی با همسر کهنسال و البته بدخلق و عصبی اش که فاصله سنی زیادی با پدرش نداشت، آشنا می شود.
صاحب کارش زمین های کشاورزی زیادی داشت، برای همین تعدادی کارگر زن برای او کار می کردند.
روزی صاحب کارش که مدتی از فوت زن اولش می گذشت با دختر جوان سر زمین آشنا می شود و از سر کارگرش می خواهد درباره دختر جوان تحقیق کند و ببیند آیا پدرش راضی به ازدواج دخترش با وی می شود یا نه؟
پس از مدتی پدر دخترجوان به خاطر بیماری فوت می کند و او بیش از هر زمانی تنها می شود و تحت فشار مالی قرار می گیرد.
پیرمرد بعد از این ماجرا با انواع وعده و وعید دختر جوان را راضی به ازدواج می کند و او وقتی اوضاع زندگی خود را می بیند از سر ناچاری که حداقل یک پناهگاه و سایه سر داشته باشد، تن به ازدواج می دهد اما نه تنها اوضاع زندگی اش بهتر نمی شود بلکه بر عکس با بی مهری و البته دست بزن شوهرش روزگارش بدتر از قبل می شود.
زن جوان بعد از ازدواج علاوه بر کار خانه مجبور است سر زمین کشاورزی صبح تا غروب تلاش کند. پس از مدتی خود را در نقش مادر و صاحب یک فرزند می بیند و برای خراب نشدن آینده پسرش تن به هر ذلت و خواری می دهد. او می گوید: شوهر بداخلاقم من را با وجود یک بچه شیرخواره مجبور می کرد هر روز زیر آفتاب سوزان، زمین کشاورزی را وجین کنم و بعد از آن کارهای خانه را انجام بدهم و به دام ها رسیدگی کنم.
هر موقع که روی حرفش کوچک ترین حرفی می زدم من را با کمربند سیاه و کبود می کرد. چاره ای نداشتم، پدر و مادرم فوت کرده بودند و کسی را نداشتم که به او پناه ببرم برای همین مجبور بودم تمام خواسته های سخت شوهر پیرم را انجام دهم.
مدتی به این منوال پیش رفت تا این که روزی پسر خردسالم به شدت مریض شد و مجبور شدم در خانه بمانم و از او پرستاری کنم اما این موضوع به شدت همسر بداخلاقم را عصبانی کرد، برای همین وقتی به خانه آمد و دید من دراز کشیده ام چنان با چوب به جانم افتاد که تمام بدنم سیاه و کبود شد و بعد از آن در اتاق من را زندانی کرد تا سر فرصت تسویه حساب کند.
از شدت درد به خودم می پیچیدم تا این که در یک بزنگاه از خانه فرار کردم و به همسایه ام پناه بردم تا با کمک او تحت حمایت یک نهاد دولتی قرار بگیرم. با کمک زن همسایه پرسنل اورژانس اجتماعی به دادم رسیدند و من را تحت درمان قرار دادند. پس از مدتی از دست شوهرم شکایت کردم تا قانون هر چه زودتر من را از دستش نجات دهد و طلاقم را از او بگیرم و دنبال سرنوشتم بروم.
منبع: روزنامه خراسان
12jav.net