سالها زندگی سیاه زن هنرمند
بعد از غرق شدن زن جوان در باتلاق اعتیاد دوران سیاهی برای فرزندان خانواده دودی شروع می شود و سه فرزند آنان همگی معتاد به دنیا می آیند.
دوات آنلاین-پیچ های تند و سختی را پشت سر گذاشته است و به گفته خودش ناملایمات و بلاهایی نبود که در زندگی آن ها را تجربه نکرده باشد. روزگاری عروسک ساز و بافنده قالی بود اما در یک غفلت بازیچه افیون شد و تار و پود هنرش از هم پاشید. بیش از 30 سال خانه به دوش بود و به گفته خودش بعد از طلاق از همسر نخست اش دوباره ازدواج کرد اما از هیچ کدام بهره ای نبرد و مهری به جگر گوشه هایش نورزید.
به نوعی از هر انگشت اش یک هنر می بارید. هنوز در نوجوانی نقشه ها داشت که به ناچار و اجبار خانواده پای سفره عقد با مردی نشست. 18 سال داشت که طعم مادری را چشید اما بر اثر یک اتفاق و بیماری مهر مادری اش همچون مواد کم کم دود و در فضا ناپدید شد. می گوید: شوهرم مصرف کننده مواد بود و قبل از بارداری دچار یک بیماری شدم. بدنم عفونت کرد و شوهر خسیس و پول پرستم به جای مراجعه به دکتر از من خواست با تجویز او خودم را درمان کنم و همین اتفاق باعث شد در تله افیون گرفتار شوم. شوهرم وقتی دید مواد سنتی زیاد من را سرحال نمی کند از من خواست چند پک هروئین مهمان او شوم که عجیب بر من اثر کرد و حالم خیلی خوب شد. همین پیشنهاد وسوسه کننده من را به سمت دره تباهی سوق داد.
بعد از غرق شدن زن جوان در باتلاق اعتیاد دوران سیاهی برای فرزندان خانواده دودی شروع می شود و سه فرزند آنان همگی معتاد به دنیا می آیند.
زن شوریده دل که روزگاری هنرنمایی(عروسک سازی و بافندگی) می کرد اما آن را با دود گره زد و در سیاهی آن رنگ باخت. هر بار که طفل های خردسالش داد خماری سر می دادند او با حل کردن مقداری مواد داخل شیر خشک، آن ها را از خماری در می آورد و خواب می کرد. زن خانه به دوش می گوید: زمانی که سه فرزند اولم معتاد به دنیا آمدند تا دو سالگی به آن ها مواد می خوراندم و بعد از آن جیره موادشان را قطع می کردم چون چاره ای نداشتم و زمانی که بچه های شیرخوارم خمار می شدند و جیغ می زدند تا مواد به خوردشان نمی دادم ساکت نمی شدند. این ماجرا تا 7 سالگی آن ها ادامه پیدا کرد تا این که مادر شوهرم به میدان آمد و از من خواست دست از رفتارهای ناپسندم بردارم اما گوشم به حرف های او بدهکار نبود. مادر شوهر وقتی می بیند عروسش از کردار بدش دست بردار نیست پسرش را در تنگنا قرار می دهد تا او را طلاق دهد و این اتفاق هم می افتد و او را طلاق می دهد. بعد از جدایی زن و شوهر گویا هنوز مرد خانواده نمی تواند از زنش دل بکند برای همین به همسر سابقش پیشنهاد می دهد پنهانی صیغه موقت او شود تا چند صباحی این گونه به زندگی مشترک شان ادامه بدهند.
زن به خاطر تنهایی چاره ای جز این کار ندارد و پیشنهاد او را قبول می کند تا این که بعد از مدتی دوباره صاحب فرزندی (چهارمین) می شوند. در این گیر و دار مدت اعتبار صیغه نامه آن ها به اتمام می رسد ولی مرد حاضر نمی شود آن را تمدید کند و این گونه زندگی مشترک شان پایان می یابد. زن بعد از این ماجرا مدتی آواره کوچه و خیابان می شود و برای سیر کردن شکم اش دست نیاز جلوی مردم دراز و برخی مواقع به جای پاتوق داخل پارک شب را صبح می کند.
زن می گوید: وقتی از شوهرم جدا شدم به خاطر تنهایی و اعتیاد جا و مکانی نداشتم و مجبور بودم حتی زمستان ها در هوای سرد شب ها در خرابه ها و زیرکامیون ها بخوابم و از شدت سرما می لرزیدم. برای تحمل سرما مصرف هروئین را بالا می بردم تا شاید از خود بیخود شوم و برای مدتی سرما را فراموش کنم. این داستان مدتی ادامه پیدا کرد تا این که از طریق یکی از هم پاتوقی هایم با یک پیرمرد اهل شمال آشنا شدم و ازدواج کردم. پیرمرد بیش از 70 سال داشت، من قصدم ازدواج نبود و فقط می خواستم سرپناه و مقداری غذای گرم داشته باشم که قبول کردم. حتی بچه آخر پیرمرد از من بزرگ تر بود و زن و فرزندانش او را به خاطر بداخلاقی و تند مزاجی اش ترک کرده بودند.
بچه های شوهر دومم به ویژه یکی از پسرانش خیلی من را اذیت می کردند. حتی یکی از پسرانش من را تهدید به مرگ می کرد، دلیل آن هم یک قطعه زمینی بود که پیرمرد به اسم من کرده بود. تهدیدهای پسر شوهرم مدتی ادامه داشت تا این که شبی خانه را به آتش کشید، شانس آوردم که شوهرم در خانه بود و با کمک همسایه ها آتش را خاموش کردیم. نزدیک 8 سال با شوهر دومم زندگی کردم تا این که فوت کرد. بعد از فوت او امنیت جانی نداشتم و از ترس زمینی که به نامم بود از خانه فرار کردم و به زادگاهم بجنورد برگشتم. بعد از این ماجرا زن دوباره آواره کوچه و خیابان می شود و دوران سیاهش اوج می گیرد.
او به ناچار رو به دوره گردی می آورد. مادر همسر اولش به فرزندان او گفته بود مادرشان در یک سانحه فوت کرده است تا مبادا آن ها هوای مادرشان را بکنند. زن لاغر اندام با صورتی پر از چین و چروک می گوید: بعد از فوت شوهر دومم دوران بدتر و سیاه تر از گذشته برایم آغاز شد و چندین بار به خاطر اعتیاد و رفتارهای ناهنجار حتی به زندان افتادم و کمپ رفتن های مداوم نتوانست از روزهای سیاهم بکاهد.
از 30 تا حدود 60 سالگی تک و تنها و بی یاور دوره گردی می کردم و با گدایی و جمع کردن ضایعات روزگارم را می گذراندم. چه بلاهایی که سرم نیامد و چه آزارهایی که ندیدم. جرئت نزدیک شدن به فرزندانم را نداشتم فقط از دور گاهی اوقات برای کم شدن دلتنگی هایم آن ها را می دیدم. شبی حین خیابان گردی با یک خودرو تصادف کردم و راننده فریبم داد و به جای بیمارستان من را در حاشیه شهر پیاده کرد و پا به فرار گذاشت.
از شدت درد مدتی به خودم پیچیدم و به ناچار تنها مسکن دردهایم مصرف مواد بود. کمپ رفتن های اجباری ام فایده ای نداشت چون هر بار که پاک بیرون می آمدم خیلی طول نمی کشید و به خاطر بی کسی و بی مکانی دوباره داخل باتلاق مواد سر می خوردم. شبی تنها دارایی ام را که یک پتوی زهوار در رفته بود هم پاتوقی هایم دزدیدند. زن دوره گرد که روزگاری با هنرش سری در سرها داشت مواد افیونی آن را به یغما برد و سرافکنده شد. وقتی زن از همه جا رانده و از همه جا مانده می بیند دیگر رمقی برای ادامه آوارگی اش ندارد تصمیم می گیرد با اراده خودش به کمپ بیاید تا یک بار برای همیشه دست از هر چه سیاهی است بردارد و بعد از سال های طولانی نزد فرزندانش برگردد تا زندگی اش در تنهایی و بی کسی به پایان نرسد.
12jav.net