زندگی سیاه زن 20 ساله
به دلیل مصرف مواد مخدر به جاهای زیادی سر می زدم و در بین مردان جوان زیادی می گشتم تا این که روزی با پسر جوانی برخورد کردم که نگاهش متفاوت از بقیه بود.
دوات آنلاین- دو کودک خردسالش را در آغوش میگیرد و با خانواده خداحافظی می کند. روز اولی است که پا در کمپ گذاشته است و می خواهد روزهای سیاه گذشته که جوانی اش را بر باد داد با روزهای روشنی که برای خود متصور است و در ذهن ترسیم کرده است تغییر دهد.
«مریم» 20 ساله از زمانی که خود را شناخت در دام اعتیاد گرفتار بود و وقتی عاشق شد با اصرار پا به دنیای مردی گذاشت که او را به اندازه جانش دوست داشت. زن جوان که معتقد است روزگار، بازی های زیادی بر سر او آورد و اعتیاد ریشه اعتقاداتش را خشکاند، می گوید: فکرم فقط تامین مواد مخدر بود و در لحظه خماری حاضر بودم جانم را بگیرند اما موادم تامین شود. از همان ابتدای تولد؛ معتاد بودم چون مادرم مواد مخدر مصرف می کرد و بعد هم به جای این که ترکم دهد مواد را به خوردم می داد تا زندگی ام روز به روز سیاه تر شود. از وقتی که خودم را شناختم مواد آن چنان در بدنم رسوخ کرده بود که فکر ترک آن هم آزارم می داد بنابراین به هر نحو آن را تهیه می کردم تا از شر خماری و درد خلاص شوم.
به دلیل همین مصرف مواد مخدر به جاهای زیادی سر می زدم و در بین مردان جوان زیادی می گشتم تا این که روزی با پسر جوانی برخورد کردم که نگاهش متفاوت از بقیه بود. انگار غمی عجیب داشت و به دنبال کسی بود تا غم و دردش را با او شریک شود. طرح دوستی ریختم و او رازهای زندگی اش را برایم گفت. آن موقع سن و سالی نداشتیم و حرف ها و رفتارمان ما را به یکدیگر وابسته کرد. محمد، نمی دانست که مواد مصرف می کنم و وقتی متوجه ماجرا شد که کار از کار گذشته بود زیرا به شدت از نظر عاطفی به یکدیگر وابسته شده بودیم. او بعد از این که فهمید اعتیاد دارم تا چند روز به دیدنم نیامد و پاسخ تلفن هایم را نداد اما طولی نکشید و به دلیل وابستگی شدید عاطفی، وقتی دوباره به سمتم آمد قول دادم به خاطر او و زندگی، مواد مخدر را ترک کنم اما افسوس که مهره های زندگی را درست نچیده بودم و بنای زندگی ام از همان اول کج گذاشته شده بود.
بعد از اصرار زیاد و طرد شدن محمد از سوی خانواده اش با هم فرار کردیم و پس از چند روز بی خبری از خانواده ها و پنهان شدنمان در روستا و در خانه قدیمی پدر محمد، خانواده اش با ازدواجمان موافقت کردند و به عقد هم درآمدیم. خانواده اش از همان ابتدا به من اهمیتی نمی دادند و توجهی به ما نداشتند. مدت زیادی نگذشت که در خانه پدرم زندگی مشترک خود را شروع کردیم. بعد از ازدواج با محمد زیر تمام قول و قرارهای عاشقی هایمان زدم و در خفا مواد مصرف می کردم. دختر جوان که چهره زیبایی داشت و به همین دلیل محمد را شیفته و دلباخته خود کرده بود، می گوید: همسرم همیشه مراقبم بود و خیلی تلاش می کرد که مرا از شر این ماده افیونی نجات دهد حتی چند بار در خانه اقدام به ترک کردم و هر بار چون درد زیادی را مقابل چشمانش تحمل می کردم دلش می سوخت و مصرف را از سر می گرفتم.
کار به آن جا کشید که محمد نیز رو به مصرف مواد آورد و پای بساط نشست و در چشم بر هم زدنی به یک جوان منقلی و بساط نشین تبدیل شد.من که او را هم پای خود در بساط مصرف می دیدم بی توجه به روزگار و اوضاعی که برایمان در آینده رقم خواهد خورد، دود مواد را به عمق وجودم می فرستادم غافل از این که هر روز ریشه اعتیاد در جسم و جانم قوی تر می شود و مرا به تباهی و نابودی نزدیک تر می کند. اما روزهای سرخوشی ام دوام زیادی نداشت. ما که شبانه روز خود را در خانه حبس کرده بودیم و زمین و زمان طردمان کرده بود دیگر پولی در بساط و نایی در بدن نداشتیم. در این شرایط فشار زندگی بیش از پیش شد تا آن که محمد کم آورد و تصمیم گرفت روزگاری که من آن را به شب تار تبدیل کرده بودم روشن کند.
این ماجرا زمانی رخ داد که فهمید پدر می شود. نمی خواست فلاکت و بدبختی برای کودکانش رقم بخورد. ماه ها در خانه ماند و با تحمل درد بسیار و با اراده ای که داشت ترک کرد و تصمیم گرفت مرا نیز نجات دهد. در مدتی که فرزندانمان به دنیا آمدند و بزرگ شدند من نتوانستم ترک کنم. حال که دوقلوهایم می توانند راه بروند و دو ساله شده اند به کمپ آمده ام تا دنیای سیاه اعتیاد را ترک کنم و امیدوارم هر چه سریع تر از بند اعتیاد رهایی یابم.
12jav.net