2024/11/22
۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
پیشنهادات ما
روایت‌زنی‌از ازدواج در11 سالگی

روایت‌زنی‌از ازدواج در11 سالگی

بیژن در چشم برهم‌زدنی از شاهزاده سوار بر اسب خوشبختی به زندان بان قلعه تنهایی‌ام تبدیل شد. شرایط آنقدر سخت شده بود که روزی صد بار آرزو می‌کردم ای کاش در همان خانه پدری کتک می‌خوردم و شوهر نمی‌کردم.

دوات آنلاین-تاریکی را دوست دارد، انگار تنها در پناه تاریکی آرام می‌گیرد و احساس امنیت می‌کند. خودش می‌گوید با دیگران خیلی فرق دارد از همان بچگی زندگی متفاوتی را تجربه کرده. از همان روزهایی که باید مانند هم سن و سالانش عروسک بازی می‌کرد و از ته دل می‌خندید، یاد گرفت در گوشه‌ای آرام و دور از چشمان پدر عروسکی را که دستش سوخته نوازش کند. از همان موقعی که سرشب نشده مادر برق‌ها را خاموش می‌کرد تا دخترکانش را از چشم پدری که از خماری خود را هم فراموش کرده بود پنهان کند، آموخت که چمباتمه زدن در گوشه تاریک اتاق تنها راه فرار از مشت و لگدهای پدری است که در حین مصرف مواد، حس پدری و روح انسانی‌اش را هم دود کرده... اما گوشه اتاقی که پیکر نحیف دخترکان را پنهان می‌کرد، برای پنهان شدن مادر جایی نداشت. شاید هم مادر خودش نمی‌خواست پنهان شود تا پدر با کتک زدن او خسته شود و دیگر سراغ دختران پنهان شده در تاریکی را نگیرد.

 

حالا دیگر خیلی از آن روزها گذشته است. قدیمی‌ها می‌گویند گذشت زمان مرهم بسیاری از دردهاست اما این مرهم نتوانسته زخم ناسور جگر سارا را مداوا کند. زخمی که با هر تلنگر سرباز می‌کند و با درد و سوزش همه زندگیش را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

 

سارا زنی جوان است که به گواهی شناسنامه 26 سال بیشتر ندارد اما جوانی‌اش در پس خطوط عمیق شده در صورتش رنگ باخته همان گونه که کودکی را در کنج اتاق تاریک و دودگرفته خانه پدری از دست داده است. نگاهش را از گل‌های قالی برمی گیرد، فیروزه چشمانش از تلخی زندگی سراسر رنج خبر می‌دهد. نگاهش را دوباره از چشمانم می دزدد و می‌گوید: می‌دانی خانم، مادرم هر روز کتک می‌خورد، یک روز بدنش کبود بود روز دیگر دستش در رفته بود.گاهی سرش می‌شکست اما هر روز دلش تکه تکه می‌شد. باوجوداین بازهم میان آن همه بدبختی و سرگردانی باقی مانده بود تا کسی نجابتمان را زیر سؤال نبرد. اما یک روز پدرم مرا با مردی هم سن و سال خودش و برای تأمین هزینه مواد مخدرمعامله کرد. گریه‌ها و التماس‌های مادرم هم افاقه نکرد و نتوانست پدر را منصرف کند. دست آخر فقط یک روز برای خداحافظی مهلت دادند. کوچکتر از آن بودم که بدانم چه بر سرم خواهد آمد. مادر اما می‌دانست چه مصیبتی در راه است به همین خاطر شبانه    بقچه هایمان را بست و بی‌سر و صدا از خانه فرار کردیم.

 

چند ماهی را در اتاقی کوچک در زیرزمین خانه یکی از زنانی که مادرم برایش کار می‌کرد زندگی کردیم. تازه داشت باورمان می‌شد که ما هم می‌توانیم زندگی کنیم که خبر دادند پدر حین مصرف مواد خوابش برده و این بار چون تنها بوده در آتشی که خود به پا کرده سوخته است. مادرم گاهی گریه می‌کرد وگاهی خاموش و بی‌صدا به گوشه‌ای زل می‌زد. اما من در عالم کودکی خوشحال بودم، بازهم به خانه باز می‌گشتیم و من می‌توانستم بدون ترس با دوستانم در کوچه بازی کنم. فردای آن روز وسایل زندگی که همان کهنه اثاثی که مادر با پول کارگری تهیه کرده بود را جمع کردیم و به خانه بازگشتیم.

 

آن سال از مدرسه جا ماندم خواهرم هم همین طور، اما سال بعد هردومان به مدرسه رفتیم و به کمک معلمان به شاگردان ممتاز کلاس تبدیل شدیم. زندگی روی خوش خود را به ما نشان داده بود که سر و کله خواستگارهای مادرم پیدا شد. انگار خوشی به ما نیامده بود، انگار باید همیشه در استرس و سرگردانی به سر می‌بردیم. مادرم در ابتدا از نارضایتی برای ازدواج می‌گفت و این‌که نمی‌خواهد دخترانش زیر دست ناپدری بزرگ شوند، اما وقتی یکی از اقوام دور به خانه مان آمد آن هم با گل و شیرینی و پیشنهاد عروس شدن من، دچار تردید شد. یازده سال بیشتر نداشتم اما پچ پچ همسایه‌ها که «شانس یک بار به سراغ آدم می‌آید. ما هم سن و سال دخترت بودیم دو تا بچه داشتیم. اگر دیگر چنین موردی به سراغ دخترت نیاید» دست آخر نتیجه داد و خواستگار به ظاهر پولدار و شانس زندگی من! قدم در خانه مان گذاشت.

 

به اینجا که می‌رسد گوشه لبش را به دندان می‌گیرد. بی‌قرار می‌شود، انگار راه گلویش را بسته‌اند و بر دلش چنگ می‌کشند. زهر روزگار امانش را گرفته و طاقتش را طاق کرده اما توان فریاد ندارد از این رو احساسش را به اشک‌های روان بر گونه‌اش می‌سپارد و ادامه می‌دهد: اعظم خانم و خانواده‌اش که آمدند در آشپزخانه قایم شده بودم، یواشکی از زیر پرده به داخل اتاق سرک می‌کشیدم نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم داماد هم سن و سال خودم است وقتی پسر بچه‌ای در میان آنها ندیدم دلم لرزید ناخودآگاه یاد مردی افتادم که پدر به خانه آورده بود برای فروش من. اما حسی در وجودم می‌گفت مادر همیشه خود را سپر بلای ما می‌کند و نمی‌گذارد من و خواهرم آسیب ببینیم در همین فکرها بودم که مادر به آشپزخانه آمد. در حالی که چای می‌ریخت گفت: «همراه من بیا پسر خوبی به نظر می‌رسد، خانه هم دارد طبقه بالای خانه اعظم خانم را برایش خریده‌اند. سر کار هم می‌رود و بیمه است. وای سارا باور نمی‌کنم بدبختی هایت تمام می‌شود بین ما حداقل تو عاقبت به خیر می‌شوی دست راستت بر سر خواهرت. زورم نمی‌رسید سینی چای را بلند کنم، مادرم سینی به دست به سمت اتاق رفت و من درحالی که خود را در لباس سفید عروسی می‌دیدم به دنبالش به راه افتادم.

 

از آنجایی که خانواده داماد جهیزیه نمی‌خواستند ظرف مدت دو ماه بر سر سفره عقد مردی نشستم که 23 سال از من بزرگتر بود. دوران نامزدی خوب بود، یعنی فکر می‌کردم خوب است دلم خوش بود به بستنی و آب میوه‌ای که برایم می‌خرید و لباس‌های رنگارنگ، در رؤیا، خود را خوشبخت می‌دانستم و خوشبختی‌ام را به رخ خواهر کوچکم می‌کشیدم.

 

اما همین که به خانه‌ای که قرار بود خانمش باشم قدم گذاشتم روی دیگر سکه نمایان شد. خانه شوهر دیگر کاخ آمال و آرزوهایم نبود. بیژن در چشم برهم‌زدنی از شاهزاده سوار بر اسب خوشبختی به زندان بان قلعه تنهایی‌ام تبدیل شد. شرایط آنقدر سخت شده بود که روزی صد بار آرزو می‌کردم ای کاش در همان خانه پدری کتک می‌خوردم و شوهر نمی‌کردم. در خانه پدری حداقل می‌دانستم که می‌توانم گاهی درکنج اتاق با همان عروسک پارچه‌ای نیمه سوخته کمی کودکی کنم و آرام باشم.

 

کودکی از دست رفته

جدایی ناگهانی از دنیای کودکانه‌ تهدیدی است که بسیاری از قربانیان کودک همسری را تهدید می‌کند. نداشتن آمادگی جسمی، روحی و روانی برای زندگی زناشویی و بارداری در سنین پایین و عوارض آن همگی معضلاتی است که سلامت این گروه از کودکان را تهدید می‌کند.

 

سارا اما در ادامه به ناملایمات زندگی زناشویی اشاره می‌کند و این‌که از همان روزهای اول کتک می‌خورد چرا که نمی‌دانست به عنوان همسر چه وظایفی دارد. چشمانش انگار خیال آرام گرفتن ندارند و هرلحظه بیشتر از قبل می‌بارند تا غمش را پنهان کنند. او ادامه می‌دهد: اولین باری که غذا را سوزاندم آنقدر کتک خوردم که از حال رفتم. چشمانم را که باز کردم اعظم خانم که حالا مامان اعظم صدایش می‌کردم با بیژن در حال صحبت بود، خوب یادم هست می‌گفت: «کار خوبی کردی، اینطوری یادش می‌ماند که خانه شوهر جای عروسک بازی نیست و حواسش را به زندگی می‌دهد. گربه را دم حجله بکشی بهتر از این است که زندگی ات را صرف بچه‌داری کنی.» حسابی ترسیده بودم بلایی نمانده بود که بر سرم نیاورند، بعدازظهر همان روز هنگامی که بیژن از خانه خارج شد به سرعت لباس پوشیدم، قلکم را شکستم و با هزار بدبختی خود را به خانه مادرم رساندم بی‌خبر از این‌که در خانه مادر که نه، در خانه ناپدری کسی منتظر من نیست.

 

به تلخی می‌خندد و ادامه می‌دهد، وقتی مادر فهمید از خانه فرار کردم رنگش پرید شوهرش هم شروع به غرغر کرد که من نان اضافه ندارم. زودتر او را برگردان وگرنه شب را در خیابان می‌خوابد.

 

خدا می‌داند آن روز بر مادرم چه گذشت هرچه التماس کرد فایده‌ای نداشت ترجیح می‌دادم در خیابان بخوابم تا در خانه بیژن اما آبروی مادر و سمانه چه می‌شد مادرم می‌گفت کسی به سراغ دختری نمی‌آید که پدرش معتاد بوده و خواهرش خیابانی، این بار من قربانی آبروی مادر و خواهرم شدم. از التماس‌های مادرم به اعظم خانم و خفتی که آن روز تحمل کرد که بگذریم آن شب کتک مفصلی خوردم تا حدی که تا چند روز نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم.

 

چند ماه از ازدواجمان که گذشت فیل اعظم خانم هوای هندوستان کرد و هوای نوه‌داری به سرش زد من اما کوچک‌تر از آن بودم که بتوانم مادر کودکی باشم. پشتیبان و پناهگاهی هم نداشتم که بتوانم از آن جهنم فرار کنم، پس چاره‌ای باقی نمی‌ماند جز این‌که تحقیرها، تهدیدها و بداخلاقی را تحمل کنم و معنای از چاله درآمدن و به چاه افتادن را با تمام وجود لمس کنم.

 

سه سال جهنمی گذشت و من مادر شدم. به دنیا آمدن پسرم شرایط را برایم سخت‌تر کرد نه تنها از نظر جسمی دچار مشکلات بسیار شدم و امکان دوباره مادر شدن را برای همیشه از دست دادم، بلکه افسردگی پس از زایمان هم شرایط روحی‌ام را بهم ریخت. تصمیم گرفتم، خودم را بکشم اما اعظم خانم فهمید و بیژن تا می‌توانست کتکم زد. گریه‌های پسرم آزارم می‌داد نمی‌توانستم برایش مادری کنم. انگار از او نفرت داشتم. کار خانه از یک طرف و بچه‌داری از طرف دیگر توان ادامه زندگی را از من گرفته بود و هر لحظه بر نفرت من از اطرافیانم اضافه می‌کرد. دست آخر تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم اما این بار موضوع را به بیژن گفتم او هم که انگار طاقتش طاق شده بود بی‌هیچ مخالفتی پذیرفت حتی گفت کمی پول برای اجاره یک اتاق به من می‌دهد به شرطی که برای همیشه بروم و پسرمان را هم فراموش کنم. نمی‌دانم چند روز طول کشید اما خیلی زود همه چیز تمام شد و من ماندم و یک اتاق 6 متری اجاره‌ای و کمی خنزر پنزر که بیژن برای آرام کردن وجدانش برایم خریده بود.

 

با پس‌انداز و کمک‌های یواشکی مادرم چند ماهی دوام آوردم اما وقتی بیژن از پرداخت اجاره خانه پشیمان شد باید کار می‌کردم تا در خیابان نمانم و شکمم را سیر کنم. هرجا برای کار می‌رفتم یا با جواب منفی مواجه می‌شدم یا با پیشنهاداتی که...

 

به همین دلیل تصمیم گرفتم گدایی کنم صبح تا شب کنار پارک می‌نشستم و برای یک لقمه نان از مردم گدایی می‌کردم. وضعیت دوستانم از من خیلی بهتر بود. آنها با خرده فروشی مواد مخدر درآمد بهتری داشتند اما من با وجود این‌که بارها وسوسه شدم، ترجیح می‌دادم نان گدایی بخورم اما شکمم را با پول بدبختی مردم سیر نکنم. سال‌ها به همین منوال گذشت تا این‌که یک شب، بیژن را دیدم، با همسر و پسرش به پارک آمده بودند. وقتی ساندویچ نیم خورده پسرش یعنی پسرمان را برایم آورد نفسم بند آمد مانند همان روزهایی که کتکم می‌زد. او هم از دیدن من شوکه شده بود انگار او هم باور نمی‌کرد چه بر سر مادر فرزندش آمده است.

 

از آن روز به بعد بیژن رهایم نکرد من هم ترجیح دادم به جای این‌که در سرما و گرما در خیابان‌ها گدایی کنم در خانه‌ای زندگی کنم که بیژن برایم اجاره کرده هرچند تحمل عنوان زن صیغه‌ای و زن دوم مردی که روزی جوانی‌ام را تباه کرد بسیار سخت است.

 

منبع: ایران

12jav.net

 

پیشنهادات ما
کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.