بوستان سعدی/ شبی یاد دارم که چشمم نخفت
فدایی ندارد ز مقصود چنگ/ و گر بر سرش تیر بارند و سنگ
دوات آنلاین-شعری از بوستان سعدی را که در آن شمع و پروانه با هم گفتوگو میکنند، بخوانید:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت/ شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست/ تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من/ برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در میرود/ چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد/ فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست/ که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام/ من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت/ مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع/ به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای/ که ناگه بکشتش پریچهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر/ که این است پایان عشق، ای پسر
اگر عاشقی خواهی آموختن/ به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست/ برو خرمی کن که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض/ چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ/ و گر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار/ وگر میروی تن به طوفان سپار
12jav.net