داستانپليسي/دستهگلیبرای جنایت
دو همکار وقتی به محل جنایت رسیدند قبل از اینکه به طبقه دوم بروند دور و اطراف را برانداز کردند هیچ راهی برای ورود به ساختمان وجود نداشت مگر اینکه خود مقتولان در را باز کرده باشند. آیفون تصویری ثابت میکرد آنها قاتل را میشناختند و شاید اصلا منتظرش بودند.
دوات آنلاین-آفتاب رفته بود اما لایهای ضخیم از هوای گرم هنوز روی سر شهر پهن بود سرگرد فیاض و دستیارش ستوان رحیمی به سمت میدان 70 نارمک در حرکت بودند.رحیمی پشت فرمان بود و فیاض همین طور یک ریز با تلفن حرف میزد.سه عضو یک خانواده کشته شده بودند.پدر-57 ساله-،مادر-52 ساله- و دختر-26 ساله-.قاتل مسلح بود و خیلی سریع کارش را انجام داده و رفته بود ظاهرا هیچکدام از همسایهها غریبهای را ندیده بودند.
دو همکار وقتی به محل جنایت رسیدند قبل از اینکه به طبقه دوم بروند دور و اطراف را برانداز کردند هیچ راهی برای ورود به ساختمان وجود نداشت مگر اینکه خود مقتولان در را باز کرده باشند. آیفون تصویری ثابت میکرد آنها قاتل را میشناختند و شاید اصلا منتظرش بودند.
کارآگاه به واحد 4 که رسید در همان درگاهی چشمش به یک دسته گل بزرگ و آنچنانی افتاد که روی زمین پخش و پلا شده بود و کنار شاخهها یک بسته هم دیده می شد بچههای کلانتری ان را باز نکرده بودند سرگرد هم ترجیح داد اول انگشتنگاری انجام شود و بعد حس کنجکاویاش را ارضا کند اما از همه اینها مهمتر جنازه مونا کبیری-دختر خانواده- بود که با گلولهای وسط پیشانیاش نشسته، پشت در افتاده بود پوشش مناسبی هم نداشت تصویری خیالی از صحنه قتل مثل برق از جلو چشمان کارآگاه گذشت.
مونا در حالی که به خاطر لباس بازش خودش را پشت در پنهان کرده،در را روی حامل گل گشوده و آن مرد بلافاصله ماشه را چکانده و بعد گل و بسته را پرت کرده،داخل رفته و زن و شوهر میانسال را کشته بود.
کارآگاه قدم به آپارتمان گذاشت که اول نگاهش روی جنازه حمید دوخته شد که جلوی حمام دراز شده بود جسد فهمیه هم بین اپن آشپزخانه و دیوار افتاده بود.قاتل به هیچ چیز در خانه دست نزده بود. اصلا هدفش سرقت نبود.تا وارسی صحنه جرم تمام شود بچههای تشخیص هویت هم از بسته مشکوک انگشتنگاری کرده و دست خالی مانده بودند.
کارآگاه و دستیارش وقتی سیدی داخل بسته را دیدند یکی از اتاقهای خواب را خلوت کردند تا همانجا با لپتاپ فیلم را تماشا کنند.فیلم مربوط به سفر این خانواده به شهری شمالی بود یک غریبه هم در خیلی از صحنهها حضور داشت و لحن و رفتارش نشان میداد نامزد یا لااقل خواستگار مونا است.پس فقط 4 نفر از این فیلم خبر داشتند سه نفرشان کشته شده بودند و نفر چهارم همانی بود که همه مهندس صدایش میزدند و اسمش محمود بود.
کارآگاه باید قبل از هر کاری محمود را پیدا میکرد او مظنون شماره یک این پرونده شناخته میشد، به شرط اینکه خودش به جمع مقتولان نمیپیوست. فیاض هنوز از آپارتمان بیرون نرفته بود که رحیمی کشف تازهای کرد،یک دسته گل دیگر، البته در سطل زباله.دسته گل تازه بود ،حداکثر دیروز ان را خریده بودند و البته هدیه دهندهاش از نظر خانواده کبیری عنصری نامطلوب بود وگرنه گلها را به ان حال و روز نمیانداختند.
فیاض و رحیمی وقتی به اداره برگشتند اسم مقتولان را در رایانه ثبت کردند و همان زمان بود که رازی بزرگ هویدا شد هر سه مقتول از شیادان حرفهای و سابقهدار بودند.ستوان اسمشان را گذاشت خانواده دالتونها.ماجرا پیچیده بود، مرموزتر هم شد.صبح روز بعد محمود با پای خودش به اداره اگاهی رفت،مغموم و افسرده.سری به خانه کبیریها زده و خبر را شنیده بود.
- شوکه شدم.یعنی شما میگویید کار چه کسی میتواند باشد؟
ستوان ته دلش گفت:"احتمالا خود تو."
فیاض از محمود خواست همه چیز را از روز آشناییاش با کبیریها تا همین دیشب توضیح بدهد.محمود سینهاش را صاف کرد و گفت:"من اول با مونا آشنا شدم در شرکت خودم دیدمش برای چه میآمد را نمیدانم میگفت کار داشت ما لپتاپ میفروشیم.از او خوشم امد و خواستگاری کردم قرار ازدواجمان هم برای دو ماه دیگر بود."
کارآگاه عینکش را روی بینی جا به جا کرد و پرسید:"سفر شمال برای کی بود؟"
محمود جا خورد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد:"همین هفته پیش تعطیلات رفتیم ویلای من برای آشنایی بیشتر اتفاقا فیلم هم گرفتیم دیروز فیلم و یک دسته گل را با پیک فرستادم خانهشان."
پیک؟یعنی قاتل یک پیک است؟پیکی که محمود اجیرش کرده؟محمود موضوع را بیشتر باز کرد:"رانندهام وقت نداشت کاری برایش پیش امده بود و میخواست مرخصی برود برای همین سی دی را به او دادم تا به پیک بدهد."
راننده باید بازجویی میشد.فیاض اسم او را در دفترچهاش نوشت:"کیوان صفوی."اسم موسسه پیک موتوری را هم که شرکت محمود معمولا از انجا موتور میگرفت یادداشت کرد:"تیزرو." بعد از رفتن محمود دو همکار بار دیگر راهی محل قتل شدند تا دقیقتر و سر فرصت انجا را به امید یافتن سرنخ بازرسی کنند در خانه چیز قابل توجهی وجود نداشت اما کارآگاه در پارکینگ وقتی پژو 206 مونا را دید حتم پیدا کرد دخترک تازگیها یعنی حدود دو سه ماه اخیر تصادف کرده است او باید این نکته را هم پیگیری میکرد البته این وظیفه را به دستیارش سپرد و بعد دو نفری راهی دفتر پیک موتوری شدند.
مسئول پذیرش با اطمینان جواب داد روز قتل هیچ موتوری را از شرکت کامپیوتری به مقصد خانه کبیریها نفرستاده است.هنوز وقت بود برای همین فیاض ترجیح داد به جای رفتن به خانه سراغی هم از کیوان بگیرند او هنوز در شرکت بود.انطور که میگفت کبیریها را زیاد نمیشناخت البته بیخبر از تحقیقات پلیس ،درباره گرفتن پیک دروغ گفت و همین موضوع شک سرگرد را برانگیخت کیوان یک سرنخ کلیدی هم داشت:"مهندس هفته پیش 40 میلیون تومان به پدر مونا پول داده بود ظاهرا مشکلی برای ایشان پیش امده و نقد میخواستند خودم کارهای بانکیاش را انجام دادم."
کارآگاه و ستوان بعد از تمام شدن بازجوییها به اداره برگشتند تا فکرهایشان را روی هم بریزند.به احتمال زیاد دالتونها قصد داشتند محمود را تیغ بزنند و چه بسی محمود موضوع را فهمیده و خون راه انداخته بود.اگر این طور بود فرضیه پیک قاتل بههم میریخت البته شاید هم ان پیک کیوان بود و از طرف رییساش برای قتل ماموریت داشت این طور میشد دروغش را درباره سپردن سیدی به موتورسوار توجیه کرد اما اگر این فرضیه صحت داشت پس به چه دلیل کیوان با مطرح کردن ماجرای 40 میلیون تومان بند را آب داده بود؟به هر حال یکی از این دو کاسهای زیر نیمکاسه داشت شاید هم هر دوشان ریگی به کفش داشتند.
صبح روز بعد معما کمی راحتتر شد.رحیمی از طریق بیمه ماجرای تصادف مونا را پیگیری کرده و فهمیده بود او با ماشین محمود تصادف کرده بود کارآگاه این را تلفنی از محمود پرسید اما مهندس انکار کرد:"گفتم که من مونا را در شرکت دیدم."
او کمی به فکر فرو رفت و بعد ادامه داد:"گفتید تصادف چهار ماه قبل بود؟آن موقع کیوان با ماشین من تصادف کرد گفت زده به تیر برق.من هم پیگیر نشدم.فقط بیمه نامه را دادم تا خودش ترتیب کارها را بدهد.اتفاقا از بیمه هم استفاده نکرد."
یک دروغ دیگر کیوان رو شد او گفته بود مونا را نمیشناخت درحالی که قبل از رییساش با این دختر آشنا شده بود. آن هم به خاطر تصادف شاید به همین دلیل بود که مونا به شرکت کامپیوتری رفت و امد داشت البته این برداشت خیلی سهلانگارانه بود.کارآگاه بعد از 20 دقیقه فکر کردن و خیره شدن به حیاط اداره بالاخره نتیجه تفکراتش را با ستوان درمیان گذاشت:"خانواده کبیری همگی کلاهبردار هستند شاید مونا بعد از تصادف فکر کرده سوژه مناسبی برای تیغ زدن پیدا کرده و سعی میکرد خودش را به کیوان نزدیک کند اما وقتی فهمید او فقط یک راننده است سراغ اصل کاری رفت."
فرضیه فیاض به نظر دستیارش بیشتر شبیه به یک سوژه سینمایی بود تا واقعیت اما به هر حال میشد دربارهاش بیشتر فکر کرد.دو همکار تصمیم داشتند به گلفروشی که محمود همیشه از انجا خرید میکرد بروند تا ببینند روز قتل چه کسی دسته گل را خریده.پیک موتوری؟کیوان؟یا خود محمود؟آن دو هنوز از دفتر بیرون نرفته بودند که زنی مسن وارد شد.او صاحبخانه دالتونها بود و دل پر دردی داشت:"کبیری قرار بود هفته اینده اسباب بکشد 70 درصد پول پیشش را هم از من گرفته بود من هم خانه را اجاره دادهام حالا تکلیف من چه میشود؟خانه تا کی پلمب است؟"
کارآگاه برای پیرزن جوابی نداشت اما جواب سوال خودش را پیدا کرده بود او خیلی سریع به محمود تلفن زد:"تو خبر داشتی کبیریها میخواستند اثاثکشی کنند من الان با صاحبخانهشان حرف زدم."
مهندس حسابی گیج شد:"صاحبخانه؟اثاثکشی؟به من گفته بودند خانه را پارسال خریدهاند."
فرضیه کارآگاه درست از آب درامد دالتونها بعد از تیغ زدن محمود میخواستند فلنگ را ببندند و مهندس از ماجرا بیخبر بود و نمیدانست در چه توری گیر افتاده است.
فیاض و ستوان با اینکه خیلی خسته بودند به گلفروشی رفتند و درباره ان دسته گل سوال کردند.
- مهندس همیشه تلفنی سفارش میدهد بعد یا خودمان با پیک میفرستیم یا یک نفر میاید و میگیرد ان روز هم رانندهاش را فرستاده بود.راننده مهندس روز قبل هم گل خریده بود البته سبکتر.
راز دسته گل در سطل آشغال هم فاش شد.سه ساعت بعد کیوان در اداره آگاهی چارهای ندید جز اینکه به قتل اعتراف کند:"مونا خیلی راحت من را عاشق خودش کرد اما فکر کنم برای پول بود.با ان تصادف برایم دان پاشیده بود و همینکه فهمید ماشین برای خودم نیست و من یک راننده بدبخت هستم بیخیالم شد و رفت سراغ مهندس طوری دلش را برد که مهندس اصلا نفهمید چه بلایی سرش امده است من که دستم از همه جا کوتاه بود با پدر مونا صحبت کردم و گفتم یا دخترشان را به من میدهند یا همه چیز را به مهندس میگویم او هم قبول کرد به خواستگاری بروم اما فردایش وقتی مهندس را از خانه به شرکت میبردم به من گفت برنامه عروسیاش قطعی شده همان موقع بود که فهمیدم بازی خوردهام من از سالها قبل یک کلت داشتم ان روز وقتی موقع فرستادن سیدی و گل رسید،مرخصی گرفتم و از خانه کلت را برداشتم.با موتور یکی از دوستانم به خانه کبیر رفتم چون کلاه کاسکت داشتم من را نشناختند و در را باز کردند من هم ...."
کیوان گریهکنان مرتب تکرار میکرد بازی خورده است این را درست میگفت اما هیچ چیزی قتل را توجیه نمیکند.
12jav.net