دوات آنلاین-پادشاهی قباد چهل و سه سال بود. قباد جوانی 16 ساله بود و از پادشاهی اطلاعی نداشت و در اصل سوفرای کار پادشاهی را میگرداند.
مدتی گذشت و شاه 23 ساله شد. سوفرای به نزد او رفت و اجازه گرفت تا به شهر خود بازگردد. وقتی سوفرای به شیراز رسید همه از او پذیرایی کردند و او میگفت که من شاه را بر تخت نشاندم و از کشورهای مختلف باج میگرفت.
عدهای نزد شاه آمدند و گفتند که او گنجینهاش را پرکرده است و همه پارس بنده او شدهاند و باید او را کشت.
کیقباد بددل شد اما گفت: اگر سپاه بفرستم او نیز کینهجو میشود و ممکن است از پس او برنیاییم.
رازداران شاه گفتند: ناراحت نباش اگر شاپور رازی به جنگ او برود سوفرای کاری نمیتواند بکند.
شاه کسی را به دنبال شاپور رازی فرستاد. شاپور به نزد شاه آمد و گفت: خود را ناراحت مکن. من نزد او میروم اما تو نامهای بنویس و از او بخواه که تسلیم شود.
شاه چنین کرد و شاپور به نزد سوفرای رفت و نامه را به او داد. سوفرای ناراحت شد و گفت: من او را از بند نجات دادم و بر تخت نشاندم و حالا او میخواهد مرا بکشد؟ اگر او از خدا و لشکرش شرم ندارد تو پای مرا ببند و مرا نزدش ببر.
شاپور او را نزد قباد برد و سوفرای را در زندان انداختند و تمام گنجینه او را نیز تصرف کردند.
وزیر کینهجو به شاه گفت: همه با سوفرای همراهند بهتر است که فوراً او را بکشی تا از دستش راحت شوی.
پس کیقباد نیز چنین کرد. وقتی ایرانیان خبر را شنیدند ناراحت شدند و به نفرین قباد پرداختند و سپاهی و شهری به درگاه قباد رفتند و آنجا را گرفتند و قباد اسیر شد و وزیرش را هم کشتند.
سپس به سراغ جاماسپ برادر قباد رفتند و او را بر تخت نشاندند و قباد را دستبسته به پسر سوفرای که رزمهر نام داشت سپردند تا او را بکشد اما رزمهر چنین نکرد و با او مهربان بود و با احترام رفتار میکرد.
قباد به او گفت: مرگ پدرت تقصیر وزیر بدخواه من بود.
رزمهر گفت: من کینهای از تو به دل ندارم و فرمانبردار تو هستم.
پس بند از پای قباد باز کرد و شبهنگام آن دو از شهر خارج شدند و بهسوی هیتال رفتند. در راه به دهی رسیدند و به خانه دهقانی فرود آمدند.
دهقان دختر زیبارویی داشت و قباد بهشدت عاشق او شد و به رزمهر گفت تا از دهقان دخترش را خواستگاری کند. دهقان پذیرفت و آن دو ازدواج کردند. قباد انگشتری خود را به او داد. پس یک هفته آنجا بودند و به نزد شاه هیتال رفتند. شاه هیتال لشکری به او سپرد و گفت: اگر برنده شدی چغانی و گنجش را به من بده.
قباد پذیرفت. وقتی قباد درراه برگشت به خانه دهقان رسید به او خبر دادند که دختر دهقان پسری به دنیا آورده است. قباد شادمان شد و از نژاد دهقان پرسید و او گفت که نژادش به فریدون جم میرسد.
قباد با شادمانی لشکریان را بهسوی طیسفون برد. ایرانیان ترسیدند و فکر کردند که بهتر است از او عذرخواهی کنند تا از گناهانشان بگذرد پس به نزد قباد رفتند و گفتند: ما از دست بیوفایی تو با سوفرای ناراحت بودیم اما دشمنی با تو نداشتیم.
شاه آنها را بخشید و بر تخت نشست و تمام کارهای پادشاهی را به رزمهر سپرد. وقتی پسرش کسری بزرگ شد او را به فرهنگیان سپرد و سپس لشکر به روم کشید و آنجا را نابود کرد.
شهرستانهای هندیا و فارقین از او امان خواستند و او نیز امان داد.
از اهواز تا پارس شهرستانی درست کردند و نامش را قباد نهاد که الآن عربها به آن حلوان میگویند. بعد از مدتی مردی به نام مزدک ادعای پیامبری کرد.
در دین او اموال و زنان بین تمام مردم مشترک بود. قباد به سخنان او گوش داد و پس از مدتی به او پیوست و او را وزیر خود کرد.
مدتی بعد خشکسالی درگرفت و بزرگان به نزد شاه آمدند و از بیچیزی خود شکایت کردند. مزدک گفت: شاه راهی در نظر گرفته است، صبر داشته باشید.
پس به نزد قباد رفت و گفت: سؤالی دارم اگر مارگزیدهای را نزد تو بیاورند و پادزهر او دست کسی باشد که پولی فراوان میخواهد با او چه میکنی؟
شاه گفت: او را دشمن میدارم.
پس مزدک بهسوی فریادخواهان رفت و گفت: تا صبح صبر کنید تا راه را به شما نشان دهم.
صبحگاه دوباره نزد شاه رفت و گفت: اگر کسی از گرسنگی جانش به لب برسد مکافات کسی که دارد و نمیدهد چیست؟
شاه گفت: خونی بر گردنش است و باید کشته شود.
مزدک به نزد مردم رفت و گفت: به دستور شاه از انبارها هرچه گندم هست بردارید و استفاده کنید.
مدتی بعد خبر به شاه رسید که همه انبارهای گندم خالی شده است و همه زیر سر مزدک است.
قباد با مزدک صحبت کرد و در این مورد پرسید.
مزدک گفت: من سخنی را که شاه گفت، شنیدم و به مردم گفتم. اگر گرسنهای نان پادزهرش باشد تو که داری باید بدهی.
قباد بیشتر با مزدک صحبت کرد و فهمید که او معتقد است که توانگران و فقیران همه باید به یک اندازه داشته باشند و همهچیز بینشان تقسیم شود. زن و خانه و اموال ، همه را باید بهصورت مشترک استفاده کرد.
روزی مزدک صبحگاه به شاه گفت: عدهای از همدینان ما پشت در هستند.
شاه دستور داد تا داخل شوند.
مزدک گفت اینجا تنگ است و بهتر است به هامون برویم. پس در دشت سه هزار مزدکی به نزد شاه آمدند و گفتند که کسری به دین ما نیست و باید دست خطی از او بگیری که سربهراه شود. او باید مال و زنش را به میان آورد تا همه استفاده کنند.
مزدک دست کسری را گرفت اما کسری خشمگین دستش را کشید و به قباد گفت: من به تو نشان میدهم که این دین همه کجی و ناراستی است.
پس کسری پنج ماه مهلت گرفت و سپس از خره اردشیر هرمزد پیر و از اصطخر مهرآذرپارسی را طلبید و با آنها صحبت کرد و راه جست و بعد به همراه آنها به نزد قباد رفت.
موبد به مزدک گفت: تو دین جدیدی آوردی و مال و زن را اشتراکی کردی اما آنوقت پسر از کجا میداند که پدرش کیست؟ اگر مال و ثروت بین همه تقسیم شود و کهتر و مهتر معلوم نباشد آنوقت هر بی نژاد و بیمایهای بیجهت بزرگ میشود. اگر همه کدخدا باشند چه کسی کار میکند؟ این سخنان تو دیوانگی است.
قباد از سخنان موبد فهمید که اشتباه کرده است و مزدک و همراهانش را به کسری سپرد. کسری همه آنها را بر درختها به دار زد و سپس داری برای مزدک ساختند و او را دار زدند و سپس تیربارانش کردند.
ازآن پس کسری نزد پدر عزیز شد .وقتی چهل سال از پادشاهی قباد گذشت نامهای بر حریر نوشت و تخت و تاج را پس از مرگ به کسری سپرد و از همه خواست تا مطیع او باشند. قباد هشتاد ساله شد و از مرگ میترسید .
به گیتی در از مرگ خشنود کیست
که فرجام کارش نداند که کیست
شاه درگذشت و برای او مراسم سوگواری برگزار کردند و سپس نامهای از قباد یافتند که در آن کسری را پادشاه بعدی خوانده بود. کسری بر تخت نشست و به خاطر عدالت و دانشی که داشت او را نوشیروان نامیدند.
منبع: کافه داستان- داستانهای شاهنامه نوشته فریناز جلالی
12jav.net