دوات آنلاین-بهرام گور به شکار رفت و وقتی برمیگشت به کاخ بازرگانی رسید و خواست تا شب را آنجا بماند و بازرگان هم پذیرفت.
شاه درد شکم داشت. پولی به بازرگان داد و گفت که کمی پنیر با مغز بادام بریانکن. بازرگان مغز بادام نداشت پس مرغی بریان آورد.
بهرام گفت: من از تو پنیر قدیمی خواستم.
بازرگان گفت: ای بیخرد من مرغ بریان برایت آوردم شرم نداری که زیادهخواهی میکنی؟
بهرام چیزی نگفت و نان خورد و خوابید.
روز بعد بازرگان به شاگردش گفت: چرا مرغ یک درمی را گران خریدی؟
شاگرد پاسخ داد: این مرغ را بهحساب من بگذار.
وقتی بهرام عزم رفتن کرد، شاگرد گفت: امروز مهمان من باش.
پس دویست تخممرغ خرید و به استاد گفت: اینها را بریانکن و با نان و پنیر به او بده.
سپس به بازار رفت و بادام و شکر و مرغ و بره و مشک و می و گلاب خرید و سفرهای بزرگ پهن نمود. پس از غذا بهرام گفت: من باید نزد شاه بروم.
سپس به بازرگان گفت: زیاد کوشش مکن که به مالت اضافه کنی.
وقتی بهرام به قصر برگشت به دنبال بازرگان و شاگردش فرستاد و به شاگرد خیلی محبت کرد و کیسه زر به او داد و به بازرگان گفت: تا وقتی زنده هستی هرماه دو بار شصت درم باید به او بدهی .
سالی دیگر در بهار دوباره شاه به فکر شکار افتاد و هزار مرد جنگی را برد.
روز اول به ماهیگیری پرداخت و روز بعد شاه در شکارگاه اژدهایی دید که سرش پر از مو بود. پس تیری به سینه او زد و تیر بعدی را به سرش زد و سپس خنجر کشید و سرش را برید.
در داخل شکم اژدها مرد جوانی را دید که او درسته قورت داده بود.
بهرام ناراحت شد و از زهر اژدها چشمانش تار شده بود پس به دهی رفت تا بیاساید. زنی را دید که سبویی بر دوش داشت و رویش را از شاه پوشانید.
شاه از او اجازه گرفت تا کمی در خانه بیاساید و زن هم پذیرفت و به شوهرش گفت تا به اسب او برسد و خود نیز خانه را مرتب کرد و سفره انداخت .
شاه کمی ناراحت بود پس نانی خورد و خوابید.
زن به شوهرش گفت: او از نژاد بزرگان است . بهتر است برهای برایش کباب کنیم.
اما شوهرش گفت: میخورد و میرود و برای ما چیزی نمیماند.
زن نپذیرفت و بالاخره بره را کشتند و آبگوشتی درست کردند و برای بهرام بردند. شاه خورد اما همچنان ناتندرست و بیخواب بود.
به زن گفت: از شاه راضی هستی یا گلهای داری؟
زن گفت: خوبی و دادی از او ندیدیم. در این ده سراهای بسیاری است و کارداران فراوانی اینجا میآیند. به یکی تهمت دزدی میزنند و یا تهمت ناپاکی به زنی میزنند که این تهمت هیچگاه پاک نمیشود.
شاه ناراحت شد و با خود اندیشید اگر عدالت داشته باشم کسی از من نمیهراسد بهتر است چندی درشتی کنم.
صبح روز بعد وقتی زن رفت تا شیر را بدوشد پستان گاو خالی بود پس به شوهرش گفت: دل خدا از ما ناراحت است و نعمت از خانه بیرون رفته.
شاه پشیمان شد و از خدا خواست تا کاری کند که او همیشه به عدل رفتار کند.
پستان گاو دوباره پرشیر شد و زن به شوهرش گفت: مراقب باش که دیگر مهمانان را نرنجانیم.
زن و شوهر فکر کردند مطمئناً او بهرام است پس نزد او رفتند و عذرخواهی کردند.
بهرام گفت: این بوم و بر را به شما دادم و شما ازاینپس فقط به میزبانی مردم بپردازید .
روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد. شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرندهای گرفت اما دیگر برنگشت.
شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همینطور که جلو میرفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند. پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است.
غلامان باز را یافتند. پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آنها نشست . سپس گفت : اینها دختران چه کسی هستند؟
او گفت: هر سه دختران من هستند. یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامهسرا و آخری رقاص است.
شاه از آنها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمییابی، آنها را به من بده.
پیرمرد پذیرفت و خواست تا همراه آنها جهیزیه فراوانی هم بدهد اما شاه نپذیرفت و دختران را با خود برد.
نام دختران ماه آفرید و فرانک و شنبلید بود. وقتی شاه به قصر خود رسید، یک هفته با آنها بود و بخشید و گفت و شنید .
روز هشتم دوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت. بهار بود و گورخرها در حال جفتگیری بودند. گورخر نر به دنبال ماده خود بود و بالاخره به او رسید. پس شاه کمان کشید و با تیر گورخر نر و ماده را به هم دوخت و همه به شاه و مهارت او آفرین گفتند.
سپس شاه به بیشهای رفت و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آنها را با تیر زد. شیر ماده هجوم آورد و او را هم با تیر زد.
سپس به داخل مرغزار رفت و بیشهای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند. به آنها گفت : چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است؟
سر شبانان گفت: من آوردم. اینها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زروسیم زیادی دارد و دختری چنگ زن دارد که بهجز او از کسی شراب نمیگیرد. اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود.
سپس شبان پرسید: چه کسی شیرها را کشت؟
بهرام گفت: مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد و آنها را کشت و رفت. سپس نشانی گوهرفروش را خواست.
چوپان گفت: از این راه برو تا به دهی برسی، وقتی شب شود صدای سازوآواز چنگ از خانه آنها میآید.
شاه از وزیر و سپاهش جدا شد و بهطرف خانه جواهرفروش رفت. موبد به اطرافیان گفت: شاه به در خانه جواهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد و به حرمسرای خود ببرد. او از زن سیری ندارد. الآن در شبستان شاه نهصدوسی دختر است. شاه نباید اینطور باشد. خفت و خیز با زنان او را تباه و سست میکند. چشمانش تاریک و زرد میشود و از بوی زنان موسفید میگردد. اگر بیش از یکبار در ماه با زنان باشد بیچاره میشود.
از آنسو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت و در زد. گفتند کیست؟
پاسخ داد: من از همراهان شاه بودم که از آنها عقب افتادم، بگذارید امشب اینجا بمانم.
کنیز خبر برد و جواهرفروش گفت: در را بازکن تا داخل شود.
وقتی بهرام داخل شد، جواهرفروش و دخترش را دید. پس سفرهای انداختند و پس از خوردن غذا شراب آوردند و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند.
دختر جواهرفروش که آرزو نام داشت شروع به نواختن کرد و چامهسرایی نمود. وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده.
مرد از دخترش پرسید و دختر هم موافق بود.
مرد به شاه گفت: بهدقت به او نگاه کن آیا واقعاً موردپسندت است؟ من اموال زیادی هم به او میدهم ولی تو دقت کن و سرسری انتخاب نکن.
بهرام گفت: فال بد نزن و او را به من بده.
پیرمرد پذیرفت و آن دو ازدواج کردند
صبح سپاه شاه به دنبال او آمد.
گوهرفروش متعجب شد و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست و باشرم و حیا رفتار کن، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم.
وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند. به خاطر دیشب پوزش طلبیدند. شاه خندید و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود، بیایید امشب هم دورهم باشیم و میگساری کنیم و به صدای چنگ و آواز آرزو گوش بسپاریم.
صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد و آرزو را هم با خود برد.
منبع: کافه داستان- داستانهای شاهنامه نوشته فریناز جلالی
12jav.net